انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="رومان" data-source="post: 130544" data-attributes="member: 7969"><p>(پارت ده)</p><p>پیرمرد رفت و من دنبالش به راه افتادم از پشت سر صدای دیاکو را شنیدم که آتروپات را به نزد خود خواند همینطور که در کنار پیر مرد قدم میزدم به عقب سر برگرداندم نگاهم افسار گسیخته بر روی دیاکو نشست اما چشم و هواس او در جای دیگری روی برگرداندم و دیدم که فاصله من آن پیرمرد زیاد شده برای همین پا تند کردم تا به او برسم کم کم از آنجا دور شدیم پیرمرد که متوجه تاخیر من شد آرام قدم برداشت و به نوعی میخواست همراهش گام بردارم.</p><p>در کنار پیرمرد در یک جاده سنگلاخی قدم بر میداشتیم و از میان مردم رد میشدیم صداهای گفتگو، چکش، چرخ گاری و قیژ قیژ در با هم تلفیق شده بودند که همین باعث شد سرم را بالا بگیرم و به اطرافم توجه کنم به خانههایشان نگاه انداختم خانههایی که بعضی از آنها با چوب ساخته شده بودند همچون سایهبان و بعضی کاه وگلی، اما بیشتر آنها چادری بودند از کنار مردم که رد میشدم با تعجب به من نگاه میکردند اما در عین حال برای پیرمرد به نشانه احترام سرخم میکردند از گفتگوی بین دو مردی که از کنارشان میگذشتیم متوجه این شدم که به زبانی به غیر از زبان فارسی صحبت میکنند! اما من چطور میتوانستم زبان آنها را متوجه شوم برای لحظهای هنگ کرده ایستادم من چطور متوجه این تناقض نشده بودم مگر میشود همچین چیزی؟ چطور تا این لحظه دقت نکرده بودم! من به چه زبانی با آنها حرف میزدم؟ با تعجب و دهانی باز به آن دو مردی که ایستاده بودند و به من نگاه میکردند خیره شدم مغزم مانند ویندوز خراب فقط ارور میداد و خطا میزد باز ضعف و سرگیجهام شروع شد اما الان زمان مناسبی برای نشستن و استراحت کردن نبود من باید خیلی زود تکلیف خود را مشخص کنم.</p><p>واقعاً من اینجا چیکار میکنم به کدام کشور امدم که زبانشان را میفهمیدم اما در عین حال برایم نا آشنا بود اصلا من که به زبانی به غیر از فارسی تسلط نداشتم! مستأصل چنگی به موهایم زدم و محکم کشیدمشان، متوجه حضور پیرمرد در کنارم شدم.</p><p>پیرمرد- چه شده چرا باز ایستادید؟</p><p>سرم را کج کردم با تعجب به دهانش موقع صحبت کردن با چشمان گشاد شده نگاه کردم با تمام شدن جملهاش بغض کرده دستانم را به صورتم گرفتم تا برای لحظاتی هم شده چیزی نبینم بلکه این کابوس تمام شود اما واقعیت حتی در سیاهی پشت پلکانم هم رژه میزد بعد از لحظاتی دستانم را از صورتم برداشتم و رو به پیرمرد با زبانی که برایم نا آشنا و مبهم بود گفتم:</p><p>- میخواهم حقیقت را بدانم هرچه زودتر.</p><p>و به او اجازه سخن گفتن ندادم و جلوتر از او گام های بلندی برداشتم.</p><p>پس از گذشت از میان مردم و خانه ها به یک کلبه چوبی رسیدیم پیرمرد با دستش در را هل داد که با صدای قیژ ممتدی باز شد به سمتم سر چرخاند منظورش را متوجه شدم اما بین ماندن و وارد شدن مانده بودم میترسیدم و نمیتوانستم به همین سادگی و با یکی دو جمله به یک فرد اعتماد کنم </p><p>گویا از تردیدم در وارد شدن احساسم را فهمید که لبخند آرامش بخشی بر روی لبهایش نقش بست و جلوتر از من وارد شد در همین حین گفت: </p><p>-پیشتر نیز به تو گفتم که از من نهراس، ما اینجاییم که با هم سخن بگوییم باید مطالبی را برایت روشن سازم</p><p>اون که رفت داخل منم پشت سرش رفتم به در ورودی ی پله میخورد که باید پایین میرفتم متعجب یک نگاه سرتاسری به اتاق انداختم یک میز چوبی وسط اتاق بود که یک شمع بر روی اون روشن بود که باعث ایجاد نور کمی در اتاق شده بود با یک فرش دست بافت کوچک وسط اتاق و یک کتابخانه ای که در یک طرف دیوار درست کردهاند که تعداد زیادی تومار که بنظر میرسید از جنس پوست باشند در کتابخانه گذاشته بودند یک در چوبی که قفل بزرگی بهش خورده بود و درست روبه روی در ورودی و پشت به میز بود که توجه من را بیشتر جلب کرد در حال برسی اتاق بودم که از پشت سرم همینطور که پنجره چوبی را باز میکرد شروع به صحبت کرد:</p><p>- اینجا برای من مکانی برای آرامش و مطالعه است خانه دومی که در آن بیشتر از خانهی خود روزگار میگذرانم.</p><p>- بله، اتاق زیبایی است، اما من برای دیدن اتاق به اینجا نیامدم من به دنبال یافتنِ پاسخ سوالاتم هستم.</p><p>پیرمرد برگشت و بدون حرف نگاه عمیقی به من انداخت و به سمت کتابخانه رفت و بعد از جستجو توماری را برداشت پس از باز کردن آن باز نگاه گذرایی به من انداخت و پشت میز بازگشت و در کنار تنهی درختی که فکر میکنم به عنوان صندلی استفاده میشد ایستاد تومار را باز کرد و روی میز قرار داد و سپس سخنش را اینگونه آغاز کرد:</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="رومان, post: 130544, member: 7969"] (پارت ده) پیرمرد رفت و من دنبالش به راه افتادم از پشت سر صدای دیاکو را شنیدم که آتروپات را به نزد خود خواند همینطور که در کنار پیر مرد قدم میزدم به عقب سر برگرداندم نگاهم افسار گسیخته بر روی دیاکو نشست اما چشم و هواس او در جای دیگری روی برگرداندم و دیدم که فاصله من آن پیرمرد زیاد شده برای همین پا تند کردم تا به او برسم کم کم از آنجا دور شدیم پیرمرد که متوجه تاخیر من شد آرام قدم برداشت و به نوعی میخواست همراهش گام بردارم. در کنار پیرمرد در یک جاده سنگلاخی قدم بر میداشتیم و از میان مردم رد میشدیم صداهای گفتگو، چکش، چرخ گاری و قیژ قیژ در با هم تلفیق شده بودند که همین باعث شد سرم را بالا بگیرم و به اطرافم توجه کنم به خانههایشان نگاه انداختم خانههایی که بعضی از آنها با چوب ساخته شده بودند همچون سایهبان و بعضی کاه وگلی، اما بیشتر آنها چادری بودند از کنار مردم که رد میشدم با تعجب به من نگاه میکردند اما در عین حال برای پیرمرد به نشانه احترام سرخم میکردند از گفتگوی بین دو مردی که از کنارشان میگذشتیم متوجه این شدم که به زبانی به غیر از زبان فارسی صحبت میکنند! اما من چطور میتوانستم زبان آنها را متوجه شوم برای لحظهای هنگ کرده ایستادم من چطور متوجه این تناقض نشده بودم مگر میشود همچین چیزی؟ چطور تا این لحظه دقت نکرده بودم! من به چه زبانی با آنها حرف میزدم؟ با تعجب و دهانی باز به آن دو مردی که ایستاده بودند و به من نگاه میکردند خیره شدم مغزم مانند ویندوز خراب فقط ارور میداد و خطا میزد باز ضعف و سرگیجهام شروع شد اما الان زمان مناسبی برای نشستن و استراحت کردن نبود من باید خیلی زود تکلیف خود را مشخص کنم. واقعاً من اینجا چیکار میکنم به کدام کشور امدم که زبانشان را میفهمیدم اما در عین حال برایم نا آشنا بود اصلا من که به زبانی به غیر از فارسی تسلط نداشتم! مستأصل چنگی به موهایم زدم و محکم کشیدمشان، متوجه حضور پیرمرد در کنارم شدم. پیرمرد- چه شده چرا باز ایستادید؟ سرم را کج کردم با تعجب به دهانش موقع صحبت کردن با چشمان گشاد شده نگاه کردم با تمام شدن جملهاش بغض کرده دستانم را به صورتم گرفتم تا برای لحظاتی هم شده چیزی نبینم بلکه این کابوس تمام شود اما واقعیت حتی در سیاهی پشت پلکانم هم رژه میزد بعد از لحظاتی دستانم را از صورتم برداشتم و رو به پیرمرد با زبانی که برایم نا آشنا و مبهم بود گفتم: - میخواهم حقیقت را بدانم هرچه زودتر. و به او اجازه سخن گفتن ندادم و جلوتر از او گام های بلندی برداشتم. پس از گذشت از میان مردم و خانه ها به یک کلبه چوبی رسیدیم پیرمرد با دستش در را هل داد که با صدای قیژ ممتدی باز شد به سمتم سر چرخاند منظورش را متوجه شدم اما بین ماندن و وارد شدن مانده بودم میترسیدم و نمیتوانستم به همین سادگی و با یکی دو جمله به یک فرد اعتماد کنم گویا از تردیدم در وارد شدن احساسم را فهمید که لبخند آرامش بخشی بر روی لبهایش نقش بست و جلوتر از من وارد شد در همین حین گفت: -پیشتر نیز به تو گفتم که از من نهراس، ما اینجاییم که با هم سخن بگوییم باید مطالبی را برایت روشن سازم اون که رفت داخل منم پشت سرش رفتم به در ورودی ی پله میخورد که باید پایین میرفتم متعجب یک نگاه سرتاسری به اتاق انداختم یک میز چوبی وسط اتاق بود که یک شمع بر روی اون روشن بود که باعث ایجاد نور کمی در اتاق شده بود با یک فرش دست بافت کوچک وسط اتاق و یک کتابخانه ای که در یک طرف دیوار درست کردهاند که تعداد زیادی تومار که بنظر میرسید از جنس پوست باشند در کتابخانه گذاشته بودند یک در چوبی که قفل بزرگی بهش خورده بود و درست روبه روی در ورودی و پشت به میز بود که توجه من را بیشتر جلب کرد در حال برسی اتاق بودم که از پشت سرم همینطور که پنجره چوبی را باز میکرد شروع به صحبت کرد: - اینجا برای من مکانی برای آرامش و مطالعه است خانه دومی که در آن بیشتر از خانهی خود روزگار میگذرانم. - بله، اتاق زیبایی است، اما من برای دیدن اتاق به اینجا نیامدم من به دنبال یافتنِ پاسخ سوالاتم هستم. پیرمرد برگشت و بدون حرف نگاه عمیقی به من انداخت و به سمت کتابخانه رفت و بعد از جستجو توماری را برداشت پس از باز کردن آن باز نگاه گذرایی به من انداخت و پشت میز بازگشت و در کنار تنهی درختی که فکر میکنم به عنوان صندلی استفاده میشد ایستاد تومار را باز کرد و روی میز قرار داد و سپس سخنش را اینگونه آغاز کرد: [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین