انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="رومان" data-source="post: 130370" data-attributes="member: 7969"><p>(پارت نُه)</p><p>چشم قهوهای- از کجا آمده ای؟ </p><p>هر چه سعی میکردم خونسردیام را حفظ کنم انگار نمیشد کنترلم را از دست دادم و دستانم را به زمین کوبیدم و از جا برخاستم روبه روی چشم قهوهای قوی هیکل ایستادم برایم هیچ اهمیتی نداشت که قدم تا شانههایش میرسید با تمام جرأتی که در وجودم مانده بود در چشمان خشمگینش خیره شدم </p><p>- منو به مسخره گرفتین؟اینجا کجاست تأتره دوربین مخفیه چیه؟ یعنی چی که از کجا امدم، از اون سرِ دنیا خوب شد؟</p><p>یک دور به دور خود چرخیدم و باز روبه رویش قد علم کردم سعی کردم ضعفی که معدهام را زجر میداد و زانوانم را سست میکرد نادیده بگیرم</p><p>- اصلا من نمیدونم کجام از کجا امدم که افتادم اینجا شماها بگین اینجا کجاست تا زنگ بزنم یاسمن بیاد دنبالم.</p><p> بی توجه به نگاه متعجب اطرافیان خواستم دستم را به سمت جیب لباسم ببرم که متوجه شدم چه لباسی به تن دارم وا رفتم من هنوز با لباس راحتی بودم گوشیم هم نیست آخرین باری که یادم امد گذاشته بودمش روی بالشت و داشتم دنبال هدفون میگشتم. </p><p>خدایا این دیگه چه امتحانیه من رو انداختی وسطش </p><p>همینطور گیج به دور خود میگشتم که نگاهی سنگین تر از باقی نگاه ها بر روی خود احساس کردم سرم را بالا آوردم که نگاه دیدم با ابروهای بالا پریده و با بهت و تعجب نگاهم میکند یک لحظه خواستم بگویم (هوم چیه آدم ندیدی؟) اما با به یاد آوردن ریخت و قیافهام حرفم را خوردم نگاه اون پایینتر آمد و روی پاهای سفید و پابرهنهام نشست برای اینکه نگاهش را از من بگیرد گلویم را صاف کردم او نگاهش را گرفت و به زمین دوخت قدمی به سمتش برداشتم</p><p>- من که میدونم دارین مسخرهام میکنین میدونم مهناز همین دورو برا قایم شده</p><p>روبه مردم ادامه دادم: </p><p>- برین صداشون کنین بگین من خسته شدم دست از این بازیها بردارن</p><p>صدام رفته رفته پایین تر میومد دستانم را لای موهایم کردم و عصبی به همشان ریختم چشم قهوهای با تعجب نگاهم میکرد اما یک پیرمردی پشت سر او بود که به عصای بلندش تکیه زده بود و موشکافانه به من چشم دوخته بود بقیه مردم هم در گوش هم پچ پچ میکردند حدس اینکه حرفای در گوششان چیست آنچنان هم سخت نیست سر هم بعد از همهی حرفهایشان به این نتیجه میرسیدند که دیوانهام خسته از نگاه های پر معنی و نامفهوم با عجز و شانههای افتاده به سمت یکی از صخرهها رفتم. </p><p>دقایقی به اندازهی ساعت های طاقت فرسا گذشتند و من هنوز هم سر در گم بودم و نمیتوانستم ربط این مردم با طرز رفتار و لباسهای عجیب را با خودم بفهمم به ذهنم خطور کرد که نکند مرده باشم و اینجا هم بهشت باشد با توجه آب جاری و این مکان زیبا و رویایی اما در دل به خود خندیدم من که اونقدرا هم خوش شانس نیستم به همین راحتی دار دنیا را وداع بگویم. </p><p>یک جفت کفش مقابلم توقف کردند سرم را بالا آوردم که با چشم قهوهای و دو تن سرباز روبه رویم ایستاده بود</p><p>چشم قهوهای- همراه من بیا</p><p>- نمیآیم کجا میخواهی مرا ببری</p><p>چشم قهوهای- نترس تورا نخواهم کشت با پای خود بیا وگرنه به زور متوسل میشوم</p><p>-من جایی نمیام تا وقتی تکلیفم مشخص نشود</p><p>قدمی دیگر به سمتم برداشت چشمانش ساعقه زدند و با خشم غرید:</p><p>- مرا بیش از این خشمگین مکن، همراهم بیا</p><p>اگر بگویم نترسیدم دروغ گفتم اما من از حرف و خواسته ام با لجبازی پا پس نکشیدم و از جایم تکان نخوردم شاید خدا بالاخره التماسهایم را شنید که، پیرمرد دستش را بر روی بازوی عضلانی و لخت چشم قهوهای گذاشت و گفت: </p><p>- دیاکو!</p><p>شاخکام تیز شدند این اسم، اسم کیست که اینقدر برایم آشناست، ذهنم به قدری درگیر و کلافه بود که نمیتوانستم بر روی این اسم تمرکز کنم اما بالاخره نام این برجِ زهرمار را دانستم.</p><p>آن مردی که ابتدا از من سوال میکرد جلوتر آمد و روبه چشم قهوهای که فهمیدم اسمش دیاکو هست گفت: </p><p>- سرورم... .</p><p>دیاکو- آتروپات، منتظر بمانید</p><p>و بعد دیاکو همراه پیرمرد کمی از ما دور شدند و تنها همین آتروپات و دو سرباز دیگر کنارم ماندند و من به این فکر کردم که چقدر اسم های عجیبی دارند.</p><p>اطرافم را از نگاه گذراندم فکر کنم به دستور همین دیاکو بود که الان هیچ اثری از مردم نبود فقط بعضی از دور نگاه میکردند دقایق طولانی گذشت و تمام این مدت پیرمرد صحبت میکرد و دیاکو فقط گوش میداد و من کلافه فکرهایی که به ذهنم هجوم میآوردند را عقب میراندم.</p><p>بالاخره دست از صحبت و کلنجار رفتن برداشتند و اینبار پیرمرد جلوتر از دیاکو به سمتم قدم برداشت قبل از اینکه او چیزی بگوید من به سمتش رفتم و گفتم: </p><p>- من میخواهم تکلیفم مشخص شود تا الان هم بیخود منتظر ماندم یعنی چه این اوضاع یکباره بیاید بگویید وسط جزیره آدم خوارا افتادهام</p><p>پیرمرد- آرام باش در اینجا قرار نیست کسی تو را بخورد</p><p>امدم دهنم را باز کنم که دستش جلو امد</p><p>پیرمرد- مگر نمیخواهی پاسخ سوالاتت را بدانی؟</p><p>سکوت کردم که ادامه داد: </p><p>- پس همراهم بیا </p><p>حتی فرصت نداد که اعتراض کنم و سلانه سلانه گام برداشت و از ما دور شد اما باید اعتراف کرد که با کلام و آرامش بیانش مرا رام کرد تا همراهش شوم</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="رومان, post: 130370, member: 7969"] (پارت نُه) چشم قهوهای- از کجا آمده ای؟ هر چه سعی میکردم خونسردیام را حفظ کنم انگار نمیشد کنترلم را از دست دادم و دستانم را به زمین کوبیدم و از جا برخاستم روبه روی چشم قهوهای قوی هیکل ایستادم برایم هیچ اهمیتی نداشت که قدم تا شانههایش میرسید با تمام جرأتی که در وجودم مانده بود در چشمان خشمگینش خیره شدم - منو به مسخره گرفتین؟اینجا کجاست تأتره دوربین مخفیه چیه؟ یعنی چی که از کجا امدم، از اون سرِ دنیا خوب شد؟ یک دور به دور خود چرخیدم و باز روبه رویش قد علم کردم سعی کردم ضعفی که معدهام را زجر میداد و زانوانم را سست میکرد نادیده بگیرم - اصلا من نمیدونم کجام از کجا امدم که افتادم اینجا شماها بگین اینجا کجاست تا زنگ بزنم یاسمن بیاد دنبالم. بی توجه به نگاه متعجب اطرافیان خواستم دستم را به سمت جیب لباسم ببرم که متوجه شدم چه لباسی به تن دارم وا رفتم من هنوز با لباس راحتی بودم گوشیم هم نیست آخرین باری که یادم امد گذاشته بودمش روی بالشت و داشتم دنبال هدفون میگشتم. خدایا این دیگه چه امتحانیه من رو انداختی وسطش همینطور گیج به دور خود میگشتم که نگاهی سنگین تر از باقی نگاه ها بر روی خود احساس کردم سرم را بالا آوردم که نگاه دیدم با ابروهای بالا پریده و با بهت و تعجب نگاهم میکند یک لحظه خواستم بگویم (هوم چیه آدم ندیدی؟) اما با به یاد آوردن ریخت و قیافهام حرفم را خوردم نگاه اون پایینتر آمد و روی پاهای سفید و پابرهنهام نشست برای اینکه نگاهش را از من بگیرد گلویم را صاف کردم او نگاهش را گرفت و به زمین دوخت قدمی به سمتش برداشتم - من که میدونم دارین مسخرهام میکنین میدونم مهناز همین دورو برا قایم شده روبه مردم ادامه دادم: - برین صداشون کنین بگین من خسته شدم دست از این بازیها بردارن صدام رفته رفته پایین تر میومد دستانم را لای موهایم کردم و عصبی به همشان ریختم چشم قهوهای با تعجب نگاهم میکرد اما یک پیرمردی پشت سر او بود که به عصای بلندش تکیه زده بود و موشکافانه به من چشم دوخته بود بقیه مردم هم در گوش هم پچ پچ میکردند حدس اینکه حرفای در گوششان چیست آنچنان هم سخت نیست سر هم بعد از همهی حرفهایشان به این نتیجه میرسیدند که دیوانهام خسته از نگاه های پر معنی و نامفهوم با عجز و شانههای افتاده به سمت یکی از صخرهها رفتم. دقایقی به اندازهی ساعت های طاقت فرسا گذشتند و من هنوز هم سر در گم بودم و نمیتوانستم ربط این مردم با طرز رفتار و لباسهای عجیب را با خودم بفهمم به ذهنم خطور کرد که نکند مرده باشم و اینجا هم بهشت باشد با توجه آب جاری و این مکان زیبا و رویایی اما در دل به خود خندیدم من که اونقدرا هم خوش شانس نیستم به همین راحتی دار دنیا را وداع بگویم. یک جفت کفش مقابلم توقف کردند سرم را بالا آوردم که با چشم قهوهای و دو تن سرباز روبه رویم ایستاده بود چشم قهوهای- همراه من بیا - نمیآیم کجا میخواهی مرا ببری چشم قهوهای- نترس تورا نخواهم کشت با پای خود بیا وگرنه به زور متوسل میشوم -من جایی نمیام تا وقتی تکلیفم مشخص نشود قدمی دیگر به سمتم برداشت چشمانش ساعقه زدند و با خشم غرید: - مرا بیش از این خشمگین مکن، همراهم بیا اگر بگویم نترسیدم دروغ گفتم اما من از حرف و خواسته ام با لجبازی پا پس نکشیدم و از جایم تکان نخوردم شاید خدا بالاخره التماسهایم را شنید که، پیرمرد دستش را بر روی بازوی عضلانی و لخت چشم قهوهای گذاشت و گفت: - دیاکو! شاخکام تیز شدند این اسم، اسم کیست که اینقدر برایم آشناست، ذهنم به قدری درگیر و کلافه بود که نمیتوانستم بر روی این اسم تمرکز کنم اما بالاخره نام این برجِ زهرمار را دانستم. آن مردی که ابتدا از من سوال میکرد جلوتر آمد و روبه چشم قهوهای که فهمیدم اسمش دیاکو هست گفت: - سرورم... . دیاکو- آتروپات، منتظر بمانید و بعد دیاکو همراه پیرمرد کمی از ما دور شدند و تنها همین آتروپات و دو سرباز دیگر کنارم ماندند و من به این فکر کردم که چقدر اسم های عجیبی دارند. اطرافم را از نگاه گذراندم فکر کنم به دستور همین دیاکو بود که الان هیچ اثری از مردم نبود فقط بعضی از دور نگاه میکردند دقایق طولانی گذشت و تمام این مدت پیرمرد صحبت میکرد و دیاکو فقط گوش میداد و من کلافه فکرهایی که به ذهنم هجوم میآوردند را عقب میراندم. بالاخره دست از صحبت و کلنجار رفتن برداشتند و اینبار پیرمرد جلوتر از دیاکو به سمتم قدم برداشت قبل از اینکه او چیزی بگوید من به سمتش رفتم و گفتم: - من میخواهم تکلیفم مشخص شود تا الان هم بیخود منتظر ماندم یعنی چه این اوضاع یکباره بیاید بگویید وسط جزیره آدم خوارا افتادهام پیرمرد- آرام باش در اینجا قرار نیست کسی تو را بخورد امدم دهنم را باز کنم که دستش جلو امد پیرمرد- مگر نمیخواهی پاسخ سوالاتت را بدانی؟ سکوت کردم که ادامه داد: - پس همراهم بیا حتی فرصت نداد که اعتراض کنم و سلانه سلانه گام برداشت و از ما دور شد اما باید اعتراف کرد که با کلام و آرامش بیانش مرا رام کرد تا همراهش شوم [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین