انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="رومان" data-source="post: 130338" data-attributes="member: 7969"><p>(پارت هشت)</p><p>بازوم توست کسی کشیده شد و روی کمرم خوابیدم با چشمهای بسته گفتم: </p><p>- ولم کن بزار کمی بخوابم</p><p>صدای کلفت و بم مردانهای را شنیدم که گفت: </p><p>- برخیز، تو که هستی؟</p><p>شنیدن این جمله کافی بود تا هوش از سرم بپرد و چشمهایم را به سرعت باز کنم که همزمان با یک جفت چشم که بهم زل زده بودند روبه رو شدم با وحشت جیغ زدم پلک هایم را به هم فشردم و جیغ میکشیدم، با حرکت دست و پا عقب، عقب میرفتم حس کردم از یک جایی به پایین افتادم درد بدی در کمرم پیچید اما این درد که در پشت و کمرم ریشه دوانده بود هم باعث نشد که از عقب نشینی و فرار دست بردارم پس از کمی دست و پا زدن به چیز محکمی برخورد کردم، احساس کردم جای محکم و امنی است در آن لحظه به خود جرأت دادم تا چشمهایم را باز کنم از چیزی که میدیدم کم مانده بود شاخ در بیاورم چند بار پلک هایم را باز و بسته کردم اما نه انگار درست میدیدم.</p><p>دهنم را باز کردم که چیزی بگویم اما نمیتوانستم فقط همهمه در میان این آدمهای عجیب و غریب پیچیده بود، من از وحشت حتی توان قورت دادن آب دهانم را هم نداشتم همان مرد که بالای سرم ایستاده بود و ریش و موهای نسبتاً بلندی داشت به سمتم امد من با چشمانی از وحشت گرد شده صورتش را میکاویدم کمی طول کشید تا توانستم خودم را کمی عقب بکشم دستانم را حائل بدنم کردم از این حرکت من او هم ایستاد یک نگاه به مَردم که دایرهای به دورمان درست کرده بودند کرد و بعد یک نگاه به بالای سرم، نفهمیدم چه چیزی دید که سرش را به علامت تفهیم تکان داد و پرسید: </p><p>مرد- تو کیستی؟</p><p>خارج شدن این کلمه از دهان او کافی بود تا باز همهمه میان مردم بپیچد یکی گفت: اون یک پریاست بسیار زیباست. دیگری گفت: خیر او یک جِن است من شنیدم جِن ها در چند روز گذشته به روستایی در حوالی بابل هجوم آوردند. و یک پسر بچه گفت: او باید از آشوری ها باشد من شنیدم آشوریها بسیار وحشی هستند همانند این. داشتم چیزایی که میشنیدم رو واسه خودم تحلیل میکردم آخه بابل، آشوری ها، این آدما، وای خدا اون لحظه دلم میخواست بمیرم آخه من کجا بودم. باز اون مرد خطاب به مردم گفت: </p><p>- ساکت. ما منتظریم که او سخن بگوید</p><p>یکی از زنان حرف های آن مرد را نشنیده گرفت و با خشم از میان جمع بیرون امد گفت: </p><p>- اگر او از آشوری ها باشد باید بمیرد من با دستان خود جان او را میستانم تا تقاص خون همسرم را بگیرم</p><p>این زن هنگام صحبت کردن به پشت سرم نگاه میکرد خیلی دلم میخواست به عقب بازگردم و پشت سرم را نگاهی بیندازم اما ترسیدم باز یک چیز بدتری ببینم تحمل یک شوک دیگر را نداشتم اما من باید چیزی میگفتم این مردم داشتند علکی علکی به کشتنم میدادن و من ساکت ماندم</p><p>- من، من خب شما کی هستین.؟</p><p> همه درِ گوش هم پچ پچ میکردند که آن مرد در جوابم گفت: </p><p>- ما ماییم تو کیستی؟ چگونه سر به اینجا در آوردهای، مزدورِ کدام پادشاهی، چه کسی تورا به اینجا فرستاده است؟</p><p>احساس کردم باید این آدما رو قانع کنم وگرنه با بیل و چماقی که دستشان بود همینجا کارم را تمام میکنند</p><p>-من نمیدونم کجام من داشتم کتاب میخوندم، میخواستم بخوابم بخدا، کاری نکردم نمیدونم شما از چی دارین حرف میزنین.</p><p>مثل یک بچه ای که از کسی ترسیده داشتم اینارو با بغض میگفتم و سرم را در یقهام فرو میبردم</p><p>مرد- مگر میشود ندانی از کجا آمده ای ما دور تا دور اینجا را نگهبان گماشتهایم تا غریبهای وارد نشود تو چگونه توانستی وارد شوی و خود را به این چشمه آب برسانی...</p><p>به سمت راستم نگاه کردم آره واقعا اینجا یک چشمه بود دیگر حرف های این مرد را نمیشنیدم غرق در زیبایی این مکان شده بودم که چطور از میان سنگها و صخرههای بزرگ آب چشمه میجوشید و در یک جوی بزرگ جاری میشد من بر روی یکی از همین سنگهای بزرگ خواب بودم یعنی؟ در خیالات و افکار خود غرق بودم که با صدای بم و محکمی از پشت سر به یک باره از جا پریدم ترسیده جابجا شدم و نیم خیز سرم را آروم بلند. کردم نگاهم به کفشهای عجیبی افتاد که از چرم بودند و تا زانو میرسید نگاهم رفته رفته بالا میآمد و در عین حال نمادهای حک کاری شده بر روی این کفش ها را از نگاه میگذراندم، چشم به به پیراهن سفیدی خورد که تا یکم بالاتر از زانو میرسید نگاهم بر روی دست مشت شدهی مردانهای خشک شد ترسیده سرم را عقب کشیدم و چشمانم به یک جفت نگاه قهوهای و براقش تا مغز و استخوانم نفوذ کرده بود.</p><p>مرد- سرورم با شما بودند</p><p>سرم را چرخاندم به سمت همان مردی که داشت ازم سوال میکرد تا بلکه از این نگاه فرار کنم.</p><p>- چی؟</p><p>چشم قهوهای من را خطاب قرار داد: </p><p>- پرسیدم نامت چیست؟</p><p>سرم را دوباره با اکراه به سمتش برگرداندم سعی کردم نگاهم به نگاهش نیوفتد لباهای خشکم را با زبانم تر کردم بازدمم را محکم فرو دادم بلکه از آشوب درونم کاسته شود.</p><p>- آتوسا</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="رومان, post: 130338, member: 7969"] (پارت هشت) بازوم توست کسی کشیده شد و روی کمرم خوابیدم با چشمهای بسته گفتم: - ولم کن بزار کمی بخوابم صدای کلفت و بم مردانهای را شنیدم که گفت: - برخیز، تو که هستی؟ شنیدن این جمله کافی بود تا هوش از سرم بپرد و چشمهایم را به سرعت باز کنم که همزمان با یک جفت چشم که بهم زل زده بودند روبه رو شدم با وحشت جیغ زدم پلک هایم را به هم فشردم و جیغ میکشیدم، با حرکت دست و پا عقب، عقب میرفتم حس کردم از یک جایی به پایین افتادم درد بدی در کمرم پیچید اما این درد که در پشت و کمرم ریشه دوانده بود هم باعث نشد که از عقب نشینی و فرار دست بردارم پس از کمی دست و پا زدن به چیز محکمی برخورد کردم، احساس کردم جای محکم و امنی است در آن لحظه به خود جرأت دادم تا چشمهایم را باز کنم از چیزی که میدیدم کم مانده بود شاخ در بیاورم چند بار پلک هایم را باز و بسته کردم اما نه انگار درست میدیدم. دهنم را باز کردم که چیزی بگویم اما نمیتوانستم فقط همهمه در میان این آدمهای عجیب و غریب پیچیده بود، من از وحشت حتی توان قورت دادن آب دهانم را هم نداشتم همان مرد که بالای سرم ایستاده بود و ریش و موهای نسبتاً بلندی داشت به سمتم امد من با چشمانی از وحشت گرد شده صورتش را میکاویدم کمی طول کشید تا توانستم خودم را کمی عقب بکشم دستانم را حائل بدنم کردم از این حرکت من او هم ایستاد یک نگاه به مَردم که دایرهای به دورمان درست کرده بودند کرد و بعد یک نگاه به بالای سرم، نفهمیدم چه چیزی دید که سرش را به علامت تفهیم تکان داد و پرسید: مرد- تو کیستی؟ خارج شدن این کلمه از دهان او کافی بود تا باز همهمه میان مردم بپیچد یکی گفت: اون یک پریاست بسیار زیباست. دیگری گفت: خیر او یک جِن است من شنیدم جِن ها در چند روز گذشته به روستایی در حوالی بابل هجوم آوردند. و یک پسر بچه گفت: او باید از آشوری ها باشد من شنیدم آشوریها بسیار وحشی هستند همانند این. داشتم چیزایی که میشنیدم رو واسه خودم تحلیل میکردم آخه بابل، آشوری ها، این آدما، وای خدا اون لحظه دلم میخواست بمیرم آخه من کجا بودم. باز اون مرد خطاب به مردم گفت: - ساکت. ما منتظریم که او سخن بگوید یکی از زنان حرف های آن مرد را نشنیده گرفت و با خشم از میان جمع بیرون امد گفت: - اگر او از آشوری ها باشد باید بمیرد من با دستان خود جان او را میستانم تا تقاص خون همسرم را بگیرم این زن هنگام صحبت کردن به پشت سرم نگاه میکرد خیلی دلم میخواست به عقب بازگردم و پشت سرم را نگاهی بیندازم اما ترسیدم باز یک چیز بدتری ببینم تحمل یک شوک دیگر را نداشتم اما من باید چیزی میگفتم این مردم داشتند علکی علکی به کشتنم میدادن و من ساکت ماندم - من، من خب شما کی هستین.؟ همه درِ گوش هم پچ پچ میکردند که آن مرد در جوابم گفت: - ما ماییم تو کیستی؟ چگونه سر به اینجا در آوردهای، مزدورِ کدام پادشاهی، چه کسی تورا به اینجا فرستاده است؟ احساس کردم باید این آدما رو قانع کنم وگرنه با بیل و چماقی که دستشان بود همینجا کارم را تمام میکنند -من نمیدونم کجام من داشتم کتاب میخوندم، میخواستم بخوابم بخدا، کاری نکردم نمیدونم شما از چی دارین حرف میزنین. مثل یک بچه ای که از کسی ترسیده داشتم اینارو با بغض میگفتم و سرم را در یقهام فرو میبردم مرد- مگر میشود ندانی از کجا آمده ای ما دور تا دور اینجا را نگهبان گماشتهایم تا غریبهای وارد نشود تو چگونه توانستی وارد شوی و خود را به این چشمه آب برسانی... به سمت راستم نگاه کردم آره واقعا اینجا یک چشمه بود دیگر حرف های این مرد را نمیشنیدم غرق در زیبایی این مکان شده بودم که چطور از میان سنگها و صخرههای بزرگ آب چشمه میجوشید و در یک جوی بزرگ جاری میشد من بر روی یکی از همین سنگهای بزرگ خواب بودم یعنی؟ در خیالات و افکار خود غرق بودم که با صدای بم و محکمی از پشت سر به یک باره از جا پریدم ترسیده جابجا شدم و نیم خیز سرم را آروم بلند. کردم نگاهم به کفشهای عجیبی افتاد که از چرم بودند و تا زانو میرسید نگاهم رفته رفته بالا میآمد و در عین حال نمادهای حک کاری شده بر روی این کفش ها را از نگاه میگذراندم، چشم به به پیراهن سفیدی خورد که تا یکم بالاتر از زانو میرسید نگاهم بر روی دست مشت شدهی مردانهای خشک شد ترسیده سرم را عقب کشیدم و چشمانم به یک جفت نگاه قهوهای و براقش تا مغز و استخوانم نفوذ کرده بود. مرد- سرورم با شما بودند سرم را چرخاندم به سمت همان مردی که داشت ازم سوال میکرد تا بلکه از این نگاه فرار کنم. - چی؟ چشم قهوهای من را خطاب قرار داد: - پرسیدم نامت چیست؟ سرم را دوباره با اکراه به سمتش برگرداندم سعی کردم نگاهم به نگاهش نیوفتد لباهای خشکم را با زبانم تر کردم بازدمم را محکم فرو دادم بلکه از آشوب درونم کاسته شود. - آتوسا [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین