انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="رومان" data-source="post: 130332" data-attributes="member: 7969"><p>(پارت هفت)</p><p>نیم ساعتی میگذشت اما هرکار کردم خوابم نبرد گوشیم رو برداشتم و به ساعت نگاه کردم ساعت دو را نشان میداد تصمیم گرفتم اینترنت گردی کنم بلکه خوابم بگیره کلیپی توجهم را جلب کرد میخواستم اون رو ببینم اما با صدای کم نمیشد بنابراین برای پیدا کردن هندزفری هام زیر بالشت را دست زدم اما هندزفری رو پیدا نمیکردم آرام از جا بلند شدم طوری که نگذاشتم تخت خواب صدا بدهد چراغ قوه موبایلم را روشن کردم تا درون کیفم را بگردم که ناگهان چشمم به کتابی که امروز از آن مرد در اتوبوس افتاده بود افتاد حس کنجکاویم نگذاشت از این کتاب بگذرم مخصوصا وقتی که به یاد اسمش میافتادم کتاب را برداشتم و بر سر جایم بازگشتم نور شب خواب، و ماه که از پنجره میتابید باعث میشدند دید بهتری داشته باشم دستم را بر روی جلد کتاب گذاشتم در دل از خدا بابت کنجکاوی که میکردم یا بهتر بگویم(فضولی) عذرخواهی کردم و قول دادم فقط همین یکبار باشد.</p><p>بالشت را زیر کمرم جابجا کردم و بر روی آن تکیه زدم اولین ورق را که زدم ناگه بادی همراه با گردو قبار از درون کتاب بیرون آمد که باعث شد سرم را به سرعت عقب برگردانم و دستم را جلوی صورتم قرار بدهم کمی که گذشت دستم را آرام از چشمانم برداشتم چشمم به یک جمله با متن نا مفهومی افتاد که میان اولین برگه نوشته شده بود فکر کردم توهم خودم بود که یک چیزی شبیه به باد از کتاب بیرون آمد اما وقتی دستم به سمت برگه کتاب رفت و به نوشته برخورد کرد آن جمله به چراغ نورانی تبدیل شد تلعلع نوری که از میان کتاب نشأت میگرفت شگفت انگیز و در عین حال وهم برانگیز بود ترسیده کتاب را بر انتهای تخت پرت کردم و دستانم را بر روی دهانم گذاشتم با ترس و چشمانی گشاد شده به آن نور ماورایی خیره بودم زبان در دهانم سنگین شد و حتی توان جیغ زدن هم نداشتم اما خیلی زود اثر نور از بین رفت با ترس اطرافم را از نظر گذراندم و دوباره نگاهم بر روی آن کتاب سوق داده شد نیشگونی از بازویم گرفت بلکه از این خواب دلهره آور بیدار شوم اما گویا از واقعیت هم واقعی تر است قلبم مثل قلب گنجشک بی پروا میتپید !</p><p> خواستم مهناز رو بیدار کنم که یاد کولی بازیهاش افتادم و پشیمان شدم آب دهانم را به زور قورت دادم و به خودم دلداری میدادم که چیزی نیست حال که کتاب را شئ بی جانی میدیدم دوباره حس کنجکاویم شروع به شوریدن کرد و به پا خواست آب دهانم قورت دادم بلکه گلویم تر شود اما چیزی جز رد یک خراش دردناک بر زبان خشک شده و گلویم به جا نگذاشت.</p><p>به قدری غرق این کتاب قدیمی با برگ های فرسوده شده بودم که نفهمیدم پاندول دقیقه و ساعت در چه زمانی وقفه کردهاند که چشمانم بسته شدند و به خواب فرو رفتم خوابی عمیق به قدری عمیق که گویا هرگز نمیتوانم از این خواب بر خیزم... .</p><p>درمیان تاریکی مطلق بودم به اطراف نگاه میکردم اما چیزی دیده نمیشد دندانهایم به هم میخوردند از سرمایی که با ترس تلفیق شده بود، صدایشان سکوت آن فضا را در هم شکسته بود دستانم را بر دور خود پیچاندم</p><p>ناگاه صدایی از دور به گوش رسید یک صدای نامفهوم! احساس کردم که آن صدا تنها منجی من در میان این تاریکی است.</p><p>صدا گَه نزدیک گوشم میشد و گاه دورتر از دور</p><p>صدا- در پی من بیا</p><p>ترسیده اطراف را از نظر گذراندم اما چیزی ندیدم</p><p>- تو که هستی؟</p><p>صدا- منجی تو در عالم تاریکی!</p><p>- من، من میترسم تنهام نزار</p><p>صدا- در پیام بیا، بیا</p><p>ع×ر×ق ترس از سر و روم میچکید و در حالی دور خودم میچرخیدم روزنهی نوری از دور دیدم لبخند به لبم امد خواستم قدم بردارم که هرچه سعی کردم پاهایم یاریام نکردند وقتی بهشون نگاه کردم دیدم درون باتلاقی گیر کردم و هر لحظه بیشتر درون آن فرو میروم هراسان دست و پا زدم اما فایدهای نداشت و بیشتر غرق شدم سرم را بلند کردم و فریاد زدم:</p><p>- دارم غرق میشم کمکم کن.</p><p>لحظاتی گذشت و پاسخی دریافت نکردم نا امید مشت بر گل و لای باتلاق کوبیدم و فریاد زدم و کمک خواستم</p><p>ناگاه آن صدای ظریف را کنار گوشم شنیدم که نجوا میکرد:</p><p>صدا- از او یاری بخواه</p><p>سرم را دورم چرخاندم</p><p>- تو هنوز اینجایی؟ از کی بخواهم</p><p>صدا- اهورا مزدا همانی که تو را در این راه قرار داده است</p><p>با خودم زمزمه کردم:</p><p>-اهورامزدا! خدا؟</p><p>صدا دورتر شد و رصاتر شد به گونهای سخن میگفت که انگار تمام جهان صدایش را میشنوند</p><p>صدا- آری او تو را برگزیده، برای سرنوشت تو، مردم سرزمینت، گذشتگان و همچنین آیندگان!</p><p>حرفهایش را متوجه نمیشدم، لحظهای به خودم امدم و دیدم که تا گردن درون باتلاق فرو رفتهام جیغ زدم ازش خواستم که تنهایم نگذارد</p><p>صدا- اگر میخواهی نجات یابی اهورامزدا را به یاری بخوان، این تنها راه است.</p><p>صدا چندین بار در گوشم اکو شد دهان باز کردم اما زبانم سنگین شد گویی که تمام تنم از کار افتاده باشد به نور نگاه کردم کم کم داشت درمیان تاریکی گم میشد و من لحظه به لحظه درون باتلاق بیشتر فرو میرفتم مزه گِل را در دهانم احساس کردم، چشمانم رفته رفته بسته میشدند که با ته ماندهی توانم و از ته قلب خدا را به یاری طلبیدم پس از آن به ثانیه نکشید که با سرعت نور از میان تاریکی خارج شدم... .</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="رومان, post: 130332, member: 7969"] (پارت هفت) نیم ساعتی میگذشت اما هرکار کردم خوابم نبرد گوشیم رو برداشتم و به ساعت نگاه کردم ساعت دو را نشان میداد تصمیم گرفتم اینترنت گردی کنم بلکه خوابم بگیره کلیپی توجهم را جلب کرد میخواستم اون رو ببینم اما با صدای کم نمیشد بنابراین برای پیدا کردن هندزفری هام زیر بالشت را دست زدم اما هندزفری رو پیدا نمیکردم آرام از جا بلند شدم طوری که نگذاشتم تخت خواب صدا بدهد چراغ قوه موبایلم را روشن کردم تا درون کیفم را بگردم که ناگهان چشمم به کتابی که امروز از آن مرد در اتوبوس افتاده بود افتاد حس کنجکاویم نگذاشت از این کتاب بگذرم مخصوصا وقتی که به یاد اسمش میافتادم کتاب را برداشتم و بر سر جایم بازگشتم نور شب خواب، و ماه که از پنجره میتابید باعث میشدند دید بهتری داشته باشم دستم را بر روی جلد کتاب گذاشتم در دل از خدا بابت کنجکاوی که میکردم یا بهتر بگویم(فضولی) عذرخواهی کردم و قول دادم فقط همین یکبار باشد. بالشت را زیر کمرم جابجا کردم و بر روی آن تکیه زدم اولین ورق را که زدم ناگه بادی همراه با گردو قبار از درون کتاب بیرون آمد که باعث شد سرم را به سرعت عقب برگردانم و دستم را جلوی صورتم قرار بدهم کمی که گذشت دستم را آرام از چشمانم برداشتم چشمم به یک جمله با متن نا مفهومی افتاد که میان اولین برگه نوشته شده بود فکر کردم توهم خودم بود که یک چیزی شبیه به باد از کتاب بیرون آمد اما وقتی دستم به سمت برگه کتاب رفت و به نوشته برخورد کرد آن جمله به چراغ نورانی تبدیل شد تلعلع نوری که از میان کتاب نشأت میگرفت شگفت انگیز و در عین حال وهم برانگیز بود ترسیده کتاب را بر انتهای تخت پرت کردم و دستانم را بر روی دهانم گذاشتم با ترس و چشمانی گشاد شده به آن نور ماورایی خیره بودم زبان در دهانم سنگین شد و حتی توان جیغ زدن هم نداشتم اما خیلی زود اثر نور از بین رفت با ترس اطرافم را از نظر گذراندم و دوباره نگاهم بر روی آن کتاب سوق داده شد نیشگونی از بازویم گرفت بلکه از این خواب دلهره آور بیدار شوم اما گویا از واقعیت هم واقعی تر است قلبم مثل قلب گنجشک بی پروا میتپید ! خواستم مهناز رو بیدار کنم که یاد کولی بازیهاش افتادم و پشیمان شدم آب دهانم را به زور قورت دادم و به خودم دلداری میدادم که چیزی نیست حال که کتاب را شئ بی جانی میدیدم دوباره حس کنجکاویم شروع به شوریدن کرد و به پا خواست آب دهانم قورت دادم بلکه گلویم تر شود اما چیزی جز رد یک خراش دردناک بر زبان خشک شده و گلویم به جا نگذاشت. به قدری غرق این کتاب قدیمی با برگ های فرسوده شده بودم که نفهمیدم پاندول دقیقه و ساعت در چه زمانی وقفه کردهاند که چشمانم بسته شدند و به خواب فرو رفتم خوابی عمیق به قدری عمیق که گویا هرگز نمیتوانم از این خواب بر خیزم... . درمیان تاریکی مطلق بودم به اطراف نگاه میکردم اما چیزی دیده نمیشد دندانهایم به هم میخوردند از سرمایی که با ترس تلفیق شده بود، صدایشان سکوت آن فضا را در هم شکسته بود دستانم را بر دور خود پیچاندم ناگاه صدایی از دور به گوش رسید یک صدای نامفهوم! احساس کردم که آن صدا تنها منجی من در میان این تاریکی است. صدا گَه نزدیک گوشم میشد و گاه دورتر از دور صدا- در پی من بیا ترسیده اطراف را از نظر گذراندم اما چیزی ندیدم - تو که هستی؟ صدا- منجی تو در عالم تاریکی! - من، من میترسم تنهام نزار صدا- در پیام بیا، بیا ع×ر×ق ترس از سر و روم میچکید و در حالی دور خودم میچرخیدم روزنهی نوری از دور دیدم لبخند به لبم امد خواستم قدم بردارم که هرچه سعی کردم پاهایم یاریام نکردند وقتی بهشون نگاه کردم دیدم درون باتلاقی گیر کردم و هر لحظه بیشتر درون آن فرو میروم هراسان دست و پا زدم اما فایدهای نداشت و بیشتر غرق شدم سرم را بلند کردم و فریاد زدم: - دارم غرق میشم کمکم کن. لحظاتی گذشت و پاسخی دریافت نکردم نا امید مشت بر گل و لای باتلاق کوبیدم و فریاد زدم و کمک خواستم ناگاه آن صدای ظریف را کنار گوشم شنیدم که نجوا میکرد: صدا- از او یاری بخواه سرم را دورم چرخاندم - تو هنوز اینجایی؟ از کی بخواهم صدا- اهورا مزدا همانی که تو را در این راه قرار داده است با خودم زمزمه کردم: -اهورامزدا! خدا؟ صدا دورتر شد و رصاتر شد به گونهای سخن میگفت که انگار تمام جهان صدایش را میشنوند صدا- آری او تو را برگزیده، برای سرنوشت تو، مردم سرزمینت، گذشتگان و همچنین آیندگان! حرفهایش را متوجه نمیشدم، لحظهای به خودم امدم و دیدم که تا گردن درون باتلاق فرو رفتهام جیغ زدم ازش خواستم که تنهایم نگذارد صدا- اگر میخواهی نجات یابی اهورامزدا را به یاری بخوان، این تنها راه است. صدا چندین بار در گوشم اکو شد دهان باز کردم اما زبانم سنگین شد گویی که تمام تنم از کار افتاده باشد به نور نگاه کردم کم کم داشت درمیان تاریکی گم میشد و من لحظه به لحظه درون باتلاق بیشتر فرو میرفتم مزه گِل را در دهانم احساس کردم، چشمانم رفته رفته بسته میشدند که با ته ماندهی توانم و از ته قلب خدا را به یاری طلبیدم پس از آن به ثانیه نکشید که با سرعت نور از میان تاریکی خارج شدم... . [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین