انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="رومان" data-source="post: 129967" data-attributes="member: 7969"><p>(پارت شش)</p><p>به سالن رفتم و موبایلم رو از کیفم در اوردم و اسنپ گرفتم</p><p>بعد کمی به جمع نزدیک شدم</p><p>- با اجازه اتون ما دیگه بریم، مهناز</p><p>به مهناز اشاره کردم تا بلند بشه</p><p>عرفان- هنوز زوده که!</p><p>خاله یسنا به سمتم امد و بقیه هم از جاشون بلند شدن</p><p>خاله یسنا- چی شد آتوسا چرا یهو تصمیم گرفتی بری؟</p><p>- نه خاله جان چی باید بشه فقط دیر وقته فردا کلاس داریم</p><p>خاله یسنا- هر طور راحتی</p><p>بهم نزدیکتر شد</p><p>خاله یسنا- راستی یادم رفت بگم خاله مهتابت سراغت رو می گرفت گویا بچه هاش هر کدوم رفتن سر خونه زندگیشون و تنها مونده بهش یک سر بزن آدرسشو که داری؟</p><p>- خبر نداشتم، سرم خلوت بشه تو دو سه روز آینده حتماً میرم</p><p>به مهناز نگاه کردم داشت مانتوش رو میپوشید رفتم سمت کیفم و برش داشتم</p><p>عمو علی- بزار یاسمن برسونتت دخترم!</p><p>برگشتم سمتش</p><p>- نیازی نیست عمو اسنپ گرفتم دم دره دیگه یاسمن به زحمت نیوفته</p><p>لبخند زد و آغوشش رو برام باز کرد و مثل همیشه خودم رو توش گم کردم آغوشش همیشه برام گرمترین و امنترین جای جهان هست مردی که غریبه بود اما تمام عمر برام پدری کرد و از هر آشنایی آشناتر شد در خونه اش رو همیشه به روم باز نگه داشت و حمایتم کرد و خوب میدونم اون مبلغ نه چندان کم که هر از گاهی به حسابم واریز میشه از جانب کیست.</p><p>عمو علی- مراقب خودت باش</p><p>با اکراه خودم رو از بغلش جدا کردم انگار اونم فهمید که لبخند غمگینی رو لبش نقش بست و ادامه داد: </p><p>- میدونی که دلتنگت میشم هوای قلب بیمار این پدر پیرتو داشته باش هر از گاهی بهمون سر بزن</p><p>لبخند تلخی زدم و با پلک زدن سعی بر زدودن اشک چشمام داشتم و برای اولین بار کلمهای که میدونستم چقدر خوشحالش میکنه رو با زور و ضرب به زبون آوردم...</p><p>- اِ بابا خدانکنه خیلی هم جونی!</p><p>برق چشماش رو به وضوح دیدم و از خجالت سر پایین افکندم خاله یسنا با بغض دستم رو گرفت</p><p>خاله یسنا- قربونت برم من دخترم</p><p>زیر لب زمزمه کردم:</p><p>- خدا نکنه</p><p>یاسمن- مامان، بابا من کم کم دارم حسودی میکنما یه وقت بچه سر راهی نباشم</p><p>همهی جمع خندیدن</p><p>شهریار- خانمی تو منو داری</p><p>و دستش رو دور کمر یاسمن پیچوند</p><p>عرفان- اه اه چندشا یکم حیا و عفت هم خوب چیزیه</p><p>یاسمن خودشو به شهریار فشرد و زبانش را برای عرفان در اورد</p><p>عرفان بی توجه به یاسمن به سمتم امد و من را در بغلش فشرد</p><p>عرفان- بی معرفتی نکن زود به زود به دیدارمون بیا من که تو خوابگاه نمیتونم بیام</p><p>بعد آروم در گوشم زمزمه کرد:</p><p>- شرطمون هنوز سرجاشهها آبجی کوچیکه فکر نکن یادم رفته</p><p>خنده ریزی کردم و آروم به پشتش زدم و گفتم:</p><p>- سرجاشه</p><p>ازش جدا شدم و به آقا آرش نگاه کردم که دیدم سگرمه هاش تو هم رفتن قدمی به سمتش رفتم و با اکراهی که با یک لبخندسعی بر پنهان کردنش داشتم با او دست دادم و بعد از اون شهریار، باهاشون خداحافظی کردم مهناز هم به همه دست داد</p><p>یاسمن گفت که تا پایین همراهیمون میکنه از در خارج شدیم و یاسمن رو پوشش رو تنش کرد و کادوها رو که قبلاً تو پلاستیک گذاشته بود به دستم داد برگشتم دوباره براشون دست تکون دادم و انگار چیزی در ناخوداگاهم میخواست که این تصویر را به خاطر بسپارم!</p><p>در حالی که سوار آسانسور میشدیم صدای آقا آرش رو شنیدم که اونم داشت خداحافظی میکرد و دیر وقت بودن را بهانه کرد دکمه طبقه همکف را که زدیم تا پایین حرفی بینمان رد و بدل نشد انگار تو خلصه فرو رفته بودیم</p><p>پایین رفتیم اسنپ هم انگار تازه رسیده بود</p><p>مهناز سوار شد و من هم میخواستم سوار شوم که یاسمن دست من را کشید پشت سرش رفتم و چند قدمی دور شدیم </p><p>یاسمن- از دست من که ناراحت نشدی هان؟ بالا نشد بپرسم.</p><p>- نه این چه حرفیه تو که منو میشناسی</p><p>یاسمن- مطمئنی</p><p>- اِ یاسی، اصلا اینطور نیست مگه میشه من از دست تو ناراحت بشم</p><p>لبخندی زد و گفت: </p><p>- امیدوارم</p><p>خندیدم و و بغلش کردم</p><p>-ممنونم بابت همه چیز</p><p>در همین حال آرش از در خارج شد نگاهش با ما افتاد مکثی کرد و به سمت ماشین مشکی لندکروزش رفت نفهمیدم چرا یهو برج زهرمار شد این؟ از یاسمن جدا شدم</p><p>- برو داخل چیزی رو سرت نیست گشت نیاد بهت گیر بده</p><p>یاسمن- باشه مراقب باشین رسیدین بهم پیام بده</p><p>- باشه فعلاً شب بخیر</p><p>سوار شدم و براش دست تکون دادیم... .</p><p>بعداز تعویض لباس میخواستم سمت تخت خواب برم که مهناز گفت: پنجره رو با خودت میبندی هوا سرده</p><p>بدون گفتن هیچ حرفی به سمت پنجره برگشتم و قدم برداشتم پرده سفیدی که توسط بادی که میوزید به رقص در امده بود به صورتم برخورد کرد با دست کنار زدمش و در حالی که داشتم پنجره رو میبستم چشمم به قرص ماه کامل خورد</p><p>پس امشب ماه کامله؟</p><p>و چه چیزی زیباتر از این از بستن پنجره منصرف شدم و تصمیم گرفتم به یاد کودکیم قدری به نظاره ماه و ستارهگان بنشینم در همین حین شعری از استاد شهریار به ذهنم آمد و آن را زمزمه کردم:</p><p>- امشب ای ماه به درد دلِ من تسکینی</p><p>آخر ای ماه تو همدرد منِ مسکینی</p><p>کاهش جان تو من دارم و من میدانم</p><p>که تو از دوری خورشید چها میبینی</p><p>تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من</p><p>سر راحت ننهادی به سرِ بالینی</p><p>هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک</p><p>تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی</p><p>همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند</p><p>امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی</p><p>من مگر طالع خود در تو توانم دیدن</p><p>که توام آینه بخت غبار آگینی.</p><p>قطره اشکی که بر گونهام سُر خورد رو با سر انگشت پاک کردم و نگاهی دوباره به ماه انداختم لبخندی زدم و پنجره را بستم...</p><p>خودم را روی تخت خوابی که صدای قیژ قیژش گوش عالم را کر میکند رها کردم و چشمانم را برای لحظاتی بر روی هم گذاشتم که صدای آرام و پچ پچ وار مهناز در امد</p><p>مهناز- خوابیدی؟</p><p>- نه</p><p>مهناز- میگم... تو خانواده یاسمن رو از کی میشناسی</p><p>- فکر کنم قبلاً بهت گفته بودم.</p><p>مهناز- اره ولی سر سرکی با جزئیات نگفتی که!</p><p>- فردا واست میگم الان میخوام بخوابم</p><p>مهناز- خب اگه نگی من نمیتونم بخوابم</p><p>- اگه بگم میزاری بخوابم؟!</p><p>مهناز- اره</p><p>بعد از مکث طولانی سعی کردم داستان رو خلاصه وار براش شرح بدم تا مجبور نباشم باز هم در خاطرات کودکی گم شوم.</p><p>- عمو علی مدیر پروشگاهی بود که من رو توش گذاشته بودن اون موقع خاله یسنا هم اونجا کار میکرد اما بعد از به دنیا امدن یاسمن دیگه پرستاری کردن تو پرورشگاه رو ول کرده بود اما هر ازگاهی یاسمن رو میآورد تا هم پیش عمو باشن هم با بچههای هم سنش بازی کنه منم اون موقع خیلی منزوی و گوشه گیر بودم و بجز یاسمن با هیچ یک از بچهها دوست نبودم و یاسمن هم همینطور به حدی که خیلی به هم وابسته شده بودیم و یاسمن هر روز به پرورشگاه میومد و این شد که بخاطر یاسمن هرکاری که برای اون یا عرفان انجام میدادن برای منم همینطور از خرید لباس و اسباب بازی، تا محبت کردن و این شد که به هم عادت کردیم و اونا شدن خانواده من.</p><p>مهناز- پس چطور تورو نبردن خونهاشون؟</p><p>- قبل هجده سالگیم شرایطش رو نداشتن اما بعد از اون که اختیار دست من بود میخواستن خیلی هم اصرار کردن حتی تا همین چند وقت پیش اما من نمیخوام که سربار کسی باشم اینطوری راحترم برای همین قبول نکردم</p><p>- اره این آخرین باره رو من هم در جریان بودم یاسی گفت</p><p>- اره، خب سوال بعد؟</p><p>مهناز- هیچی دیگه</p><p>- پس بخواب</p><p>مهناز- امم، یک چی بپرسم</p><p>به پهلو چرخیدم و دستانم را در هم قلاب کردم</p><p>- منتظر همین بودم</p><p>مهناز- میگما این عِ، آقا عرفان!</p><p>-خُب</p><p>+ خب من قبلاً اسمش رو شنیدم اما اولین باره که دیدمشون</p><p>- اهوم</p><p>مهناز- همین دیگه، تو میشناسیش چجور پسریه؟</p><p>- میدونی، اینو اگه یاسمن بشنوه کلهاتو میکنه</p><p>هول کرده سرشو از تخت آویزون کرد پایین</p><p>مهناز- راست میگی یعنی رو داداشش حساسه؟</p><p>خندیدم</p><p>- نمیدونم از خودش بپرس</p><p>مهناز- اه شد تو به من ی جواب درست درمون بدی</p><p>- فعلاً بخواب فردا صبح یک فکری به حال کراش زدنت میکنیم</p><p>مهناز- چرا حرف تو دهن آدم میزاری</p><p>- خودتی! حالا برگرد برو سر جات تا نیوفتادی... جاییت نشکنه بمونی رو دستم</p><p>مهناز- اتفاقاً من رو، رو هوا میزنن تویی که میترشی</p><p>- مهی بگیر بخواب.</p><p>مهناز- شب بخیر آتی!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="رومان, post: 129967, member: 7969"] (پارت شش) به سالن رفتم و موبایلم رو از کیفم در اوردم و اسنپ گرفتم بعد کمی به جمع نزدیک شدم - با اجازه اتون ما دیگه بریم، مهناز به مهناز اشاره کردم تا بلند بشه عرفان- هنوز زوده که! خاله یسنا به سمتم امد و بقیه هم از جاشون بلند شدن خاله یسنا- چی شد آتوسا چرا یهو تصمیم گرفتی بری؟ - نه خاله جان چی باید بشه فقط دیر وقته فردا کلاس داریم خاله یسنا- هر طور راحتی بهم نزدیکتر شد خاله یسنا- راستی یادم رفت بگم خاله مهتابت سراغت رو می گرفت گویا بچه هاش هر کدوم رفتن سر خونه زندگیشون و تنها مونده بهش یک سر بزن آدرسشو که داری؟ - خبر نداشتم، سرم خلوت بشه تو دو سه روز آینده حتماً میرم به مهناز نگاه کردم داشت مانتوش رو میپوشید رفتم سمت کیفم و برش داشتم عمو علی- بزار یاسمن برسونتت دخترم! برگشتم سمتش - نیازی نیست عمو اسنپ گرفتم دم دره دیگه یاسمن به زحمت نیوفته لبخند زد و آغوشش رو برام باز کرد و مثل همیشه خودم رو توش گم کردم آغوشش همیشه برام گرمترین و امنترین جای جهان هست مردی که غریبه بود اما تمام عمر برام پدری کرد و از هر آشنایی آشناتر شد در خونه اش رو همیشه به روم باز نگه داشت و حمایتم کرد و خوب میدونم اون مبلغ نه چندان کم که هر از گاهی به حسابم واریز میشه از جانب کیست. عمو علی- مراقب خودت باش با اکراه خودم رو از بغلش جدا کردم انگار اونم فهمید که لبخند غمگینی رو لبش نقش بست و ادامه داد: - میدونی که دلتنگت میشم هوای قلب بیمار این پدر پیرتو داشته باش هر از گاهی بهمون سر بزن لبخند تلخی زدم و با پلک زدن سعی بر زدودن اشک چشمام داشتم و برای اولین بار کلمهای که میدونستم چقدر خوشحالش میکنه رو با زور و ضرب به زبون آوردم... - اِ بابا خدانکنه خیلی هم جونی! برق چشماش رو به وضوح دیدم و از خجالت سر پایین افکندم خاله یسنا با بغض دستم رو گرفت خاله یسنا- قربونت برم من دخترم زیر لب زمزمه کردم: - خدا نکنه یاسمن- مامان، بابا من کم کم دارم حسودی میکنما یه وقت بچه سر راهی نباشم همهی جمع خندیدن شهریار- خانمی تو منو داری و دستش رو دور کمر یاسمن پیچوند عرفان- اه اه چندشا یکم حیا و عفت هم خوب چیزیه یاسمن خودشو به شهریار فشرد و زبانش را برای عرفان در اورد عرفان بی توجه به یاسمن به سمتم امد و من را در بغلش فشرد عرفان- بی معرفتی نکن زود به زود به دیدارمون بیا من که تو خوابگاه نمیتونم بیام بعد آروم در گوشم زمزمه کرد: - شرطمون هنوز سرجاشهها آبجی کوچیکه فکر نکن یادم رفته خنده ریزی کردم و آروم به پشتش زدم و گفتم: - سرجاشه ازش جدا شدم و به آقا آرش نگاه کردم که دیدم سگرمه هاش تو هم رفتن قدمی به سمتش رفتم و با اکراهی که با یک لبخندسعی بر پنهان کردنش داشتم با او دست دادم و بعد از اون شهریار، باهاشون خداحافظی کردم مهناز هم به همه دست داد یاسمن گفت که تا پایین همراهیمون میکنه از در خارج شدیم و یاسمن رو پوشش رو تنش کرد و کادوها رو که قبلاً تو پلاستیک گذاشته بود به دستم داد برگشتم دوباره براشون دست تکون دادم و انگار چیزی در ناخوداگاهم میخواست که این تصویر را به خاطر بسپارم! در حالی که سوار آسانسور میشدیم صدای آقا آرش رو شنیدم که اونم داشت خداحافظی میکرد و دیر وقت بودن را بهانه کرد دکمه طبقه همکف را که زدیم تا پایین حرفی بینمان رد و بدل نشد انگار تو خلصه فرو رفته بودیم پایین رفتیم اسنپ هم انگار تازه رسیده بود مهناز سوار شد و من هم میخواستم سوار شوم که یاسمن دست من را کشید پشت سرش رفتم و چند قدمی دور شدیم یاسمن- از دست من که ناراحت نشدی هان؟ بالا نشد بپرسم. - نه این چه حرفیه تو که منو میشناسی یاسمن- مطمئنی - اِ یاسی، اصلا اینطور نیست مگه میشه من از دست تو ناراحت بشم لبخندی زد و گفت: - امیدوارم خندیدم و و بغلش کردم -ممنونم بابت همه چیز در همین حال آرش از در خارج شد نگاهش با ما افتاد مکثی کرد و به سمت ماشین مشکی لندکروزش رفت نفهمیدم چرا یهو برج زهرمار شد این؟ از یاسمن جدا شدم - برو داخل چیزی رو سرت نیست گشت نیاد بهت گیر بده یاسمن- باشه مراقب باشین رسیدین بهم پیام بده - باشه فعلاً شب بخیر سوار شدم و براش دست تکون دادیم... . بعداز تعویض لباس میخواستم سمت تخت خواب برم که مهناز گفت: پنجره رو با خودت میبندی هوا سرده بدون گفتن هیچ حرفی به سمت پنجره برگشتم و قدم برداشتم پرده سفیدی که توسط بادی که میوزید به رقص در امده بود به صورتم برخورد کرد با دست کنار زدمش و در حالی که داشتم پنجره رو میبستم چشمم به قرص ماه کامل خورد پس امشب ماه کامله؟ و چه چیزی زیباتر از این از بستن پنجره منصرف شدم و تصمیم گرفتم به یاد کودکیم قدری به نظاره ماه و ستارهگان بنشینم در همین حین شعری از استاد شهریار به ذهنم آمد و آن را زمزمه کردم: - امشب ای ماه به درد دلِ من تسکینی آخر ای ماه تو همدرد منِ مسکینی کاهش جان تو من دارم و من میدانم که تو از دوری خورشید چها میبینی تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من سر راحت ننهادی به سرِ بالینی هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی من مگر طالع خود در تو توانم دیدن که توام آینه بخت غبار آگینی. قطره اشکی که بر گونهام سُر خورد رو با سر انگشت پاک کردم و نگاهی دوباره به ماه انداختم لبخندی زدم و پنجره را بستم... خودم را روی تخت خوابی که صدای قیژ قیژش گوش عالم را کر میکند رها کردم و چشمانم را برای لحظاتی بر روی هم گذاشتم که صدای آرام و پچ پچ وار مهناز در امد مهناز- خوابیدی؟ - نه مهناز- میگم... تو خانواده یاسمن رو از کی میشناسی - فکر کنم قبلاً بهت گفته بودم. مهناز- اره ولی سر سرکی با جزئیات نگفتی که! - فردا واست میگم الان میخوام بخوابم مهناز- خب اگه نگی من نمیتونم بخوابم - اگه بگم میزاری بخوابم؟! مهناز- اره بعد از مکث طولانی سعی کردم داستان رو خلاصه وار براش شرح بدم تا مجبور نباشم باز هم در خاطرات کودکی گم شوم. - عمو علی مدیر پروشگاهی بود که من رو توش گذاشته بودن اون موقع خاله یسنا هم اونجا کار میکرد اما بعد از به دنیا امدن یاسمن دیگه پرستاری کردن تو پرورشگاه رو ول کرده بود اما هر ازگاهی یاسمن رو میآورد تا هم پیش عمو باشن هم با بچههای هم سنش بازی کنه منم اون موقع خیلی منزوی و گوشه گیر بودم و بجز یاسمن با هیچ یک از بچهها دوست نبودم و یاسمن هم همینطور به حدی که خیلی به هم وابسته شده بودیم و یاسمن هر روز به پرورشگاه میومد و این شد که بخاطر یاسمن هرکاری که برای اون یا عرفان انجام میدادن برای منم همینطور از خرید لباس و اسباب بازی، تا محبت کردن و این شد که به هم عادت کردیم و اونا شدن خانواده من. مهناز- پس چطور تورو نبردن خونهاشون؟ - قبل هجده سالگیم شرایطش رو نداشتن اما بعد از اون که اختیار دست من بود میخواستن خیلی هم اصرار کردن حتی تا همین چند وقت پیش اما من نمیخوام که سربار کسی باشم اینطوری راحترم برای همین قبول نکردم - اره این آخرین باره رو من هم در جریان بودم یاسی گفت - اره، خب سوال بعد؟ مهناز- هیچی دیگه - پس بخواب مهناز- امم، یک چی بپرسم به پهلو چرخیدم و دستانم را در هم قلاب کردم - منتظر همین بودم مهناز- میگما این عِ، آقا عرفان! -خُب + خب من قبلاً اسمش رو شنیدم اما اولین باره که دیدمشون - اهوم مهناز- همین دیگه، تو میشناسیش چجور پسریه؟ - میدونی، اینو اگه یاسمن بشنوه کلهاتو میکنه هول کرده سرشو از تخت آویزون کرد پایین مهناز- راست میگی یعنی رو داداشش حساسه؟ خندیدم - نمیدونم از خودش بپرس مهناز- اه شد تو به من ی جواب درست درمون بدی - فعلاً بخواب فردا صبح یک فکری به حال کراش زدنت میکنیم مهناز- چرا حرف تو دهن آدم میزاری - خودتی! حالا برگرد برو سر جات تا نیوفتادی... جاییت نشکنه بمونی رو دستم مهناز- اتفاقاً من رو، رو هوا میزنن تویی که میترشی - مهی بگیر بخواب. مهناز- شب بخیر آتی! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین