انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="رومان" data-source="post: 129902" data-attributes="member: 7969"><p>( پارت پنج)</p><p>بعد چای را بهانه کردم و برای خلاصی از نگاه های آرش به سمت آشپزخانه پا تند کردم؛ از درِ آشپزخانه که وارد شدم با دیدن چیزی که نباید میدیدم دست روی دهنم گذاشتم و از خجالت سرخ شدم. خداروشکر هنوز فاصلهی بین صورت یاسمن و شهریار پر نشده بود، من باید چیکار میکردم!؟ یک لحظه تصمیم گرفتم که بازگردم اما تا سرم را چرخاندم دیدم که آرش مرا زیر ذرهبین گرفته، بدجور در منگنه مانده بودم، عصبانیتم را در دستانم ریختم و مشتم را محکم فشردم طوری که ناخنهایم در پوستم فرو رفتند، قدمی به جلو برداشتم و سرفه مصلحتی کردم که متوجهام شدن، شهریار هول کرده صورتش را از یاسمن جدا کرد و از صندلی پاشد، طوری که صندلی کمی به عقب پرت شد و صدای بدی داد.</p><p>لب گزیدم و آروم و خجل زمزمه کردم:</p><p>- ببخشید</p><p>شهریار دستی به ته ریشش کشید و مضطرب اطرافش را نگاه کرد</p><p>شهریار:</p><p>یاسمن من، من دیگه میرم پذیرایی</p><p>یاسمن که حالش دست کمی از شهریار نداشت در جواب سرش را تکان داد، شهریار از کنارم رد شد و رفت؛ به سمت یاسمن رفتم و از پشت زدم رو شونهاش</p><p>- چته تو هپروت موندی</p><p>تکانی به خودش داد</p><p>یاسمن:</p><p>چمه؟ شب تولدت گند زدی به احساساتم</p><p>خندیدم و شونهای بالا انداختم</p><p>- به من چه، بعدم تو آشپزخونه جای نامزد بازیه مگه؟</p><p>برگشتم سمت سماور سینی را گذاشتم روی کابین و لیوانهای چای را توش چیدم</p><p>- ببینش تروخدا جای عذر خواهیشه</p><p>چپ چپی نگاهش کردم</p><p>- هشت تا فنجان درسته؟</p><p>یاسمن بلند شد و آمد کنارم یکی از لیوانارو برداشت</p><p>- منو فاکتور بگیر نمیخورم</p><p>سر تکان دادم</p><p>- خیر سرت تو اومده بودی آشپزخونه که چای بریزی</p><p>- خب آره میخواستم بریزم که تو سر رسیدی</p><p>چپ نگاهش کردم و خندیدم</p><p>- اره اونم چه چایی!</p><p>او هم ریز خندید</p><p>- ولشکن حالا... میگم پسره رو دیدی؟</p><p>- کی رو؟</p><p>- همین پسره آرش دیگه دوست شهریار و عرفان.</p><p>قوری رو برداشتم</p><p>- آهان خب، مگه دیدن داره؟</p><p>- بابا منظورم این نیست که</p><p>- خب پس چی؟</p><p>با دستش ابعادی رو نشون داد و گفت:</p><p>- کُلی</p><p>- ویترینش که خوب بود.</p><p>- سر به سرم نزار، میزنمتا.</p><p>با حالت انزجاری گفتم:</p><p>- وحشی!</p><p>وقتی چشمهای گشاد و منتظرش را دیدم پوفی کشیدم و گفتم:</p><p>- بابا طرف یک تختهاش کمه دو ساعته اونجا نشستم از هر فرصتی برای نگاه کردن بهم استفاده میکنه نگاهش رو غافلگیر میکنم بازم از رو نمیره، لبخند ژکوند تحویلم میده، میخوای ازش خوشم بیاد؟</p><p>با حرص به ریختن چای ادامه دادم</p><p>- ولی اون به شهریار گفته که ازت خوشش میاد</p><p>- چی؟!</p><p>فوری دستم را بر روی دهانم گذاشتم تا صدا بیرون نرود، یاسمن با انگشتش علامت هیس را نشان داد</p><p>آروم اما با لحن تندی بهش توپیدم</p><p>- یاسی بیخیال، همینجوریش هم بهم نگاه میکنه عوقم میگیره تازشم اصرار داره برم تو شرکتش کار کنم فکر کرده کیه مثلاً، پسرِ شاهه!؟</p><p>- خب خیلی خوبه که</p><p>تند نگاهش کردم</p><p>- من چی میگم تو چی میگی</p><p>یاسمن قوری رو از دستم گرفت و گذاشت رو سماور و بازوهامرو گرفت و روبهروش قرارم داد</p><p>- اون ازت خوشش امده ی بچه هم از طرز نگاه کردن طرف حسش رو میفهمه، در عجبم تو چطور نمیفهمی، در ضمن کار کردن تو شرکت اون برات خیلی خوبه مگه خودت دنبال کار نبودی؟</p><p>- فکر میکنی الان واسه چی تو آشپزخونه ام و کنار توعه اسکل دارم چای میریزم از همین نگاه ها فرار کردم دیگه بعدم من بمیرم تو شرکت این آرش خان پام رو نمیزارم</p><p>- طرف آدم حسابیه با اصل نسبه... .</p><p>- اصل حرفتو بگو؟</p><p>- گویا قصدش جدیه و خواهان آشنایی بیشتری با توعه شاید به ازدواج هم ختم بشه این یک فرصت طلاییه</p><p>- منم جوابم منفیه، از قول من بهش برسون که هیچ امیدی نداشته باشه، و از این به بعد اطرافم نپلکه</p><p>- بخدا داری اشتباه میکنی، چیه تو از اون کمه!؟ هم تحصیل کرده هم خوش قدو بالا صورت جذاب و مثل ماهت هر فردی رو مجذوب خودش میکنه، چشمات هم که نگم رنگی و خوشگل، ماه.</p><p>- ول کن یاسی حوصله ندارم، مزه نریز</p><p>- مزه نمیریزم واقعیته</p><p>پوزخند زدم</p><p>- زیبایی شاید نعمت باشه اما بیشتر مایهی دردسره</p><p>دستش را بر روی بازویم گذاشت و فشار خفیفی داد</p><p>- ببین اصلاً مجبور نیستی الان جواب بدی روش فکر کن خب؟</p><p>خیره نگاهش کردم، پوفی کشید و دوتا فنجان دیگر را بجای من که دیگر دست و دلم به کار نمیرفت پر چای کرد</p><p>- من رفتم تو هم از این حالت برج زهرماری بیا بیرون و دنبالم بیا</p><p>سینی چای را برداشت و رفت، نزدیک درب آشپزخانه که شد صدایش کردم:</p><p>- یاسمن!</p><p>اول سرش و بعد همهی تَنش را به سمتم چرخاند.</p><p>- من امشب یک چیزی رو فهمیدم</p><p>سوالی نگاهم کرد، تکیهام را از کابینت گرفتم</p><p>- اینکه هیچکس، هیچوقت نمیتونه من رو درک کنه چیز عجیبی نیست چون در شرایط من قرار ندارین.</p><p>پلک هایش به سرعت بر روی هم میافتادند، لب بالایش را به دندان گرفت، مردد قصد داشت قدمی به سمتم بردارد</p><p>- آتوسا...</p><p>لبخندی زورکی بر روی لبهایم گنجاندم</p><p>- میخوام کمی تنها باشم، میام.</p><p>سرش را تکان داد، پا پس کشید و به سرعت از آشپزخانه خارج شد.</p><p>دستانم را بر روی صورتم گذاشتم چند بار بر زیر چشمانم کشیدم اما خبری از اشک نبود، اصلاً گریه برای چه!؟ دم دستترین صندلی را عقب کشیدم و پشت میز غذاخوری نشستم و به فکر فرو رفتم، هرجور و از هر طرف بهش فکر میکنم نمیشه. حرفهای یاسمن شاید درست باشن و آقا آرش مرد کاملی باشد اما برای من هیچ جذابیتی ندارد که حتی بخواهم نگاهش کنم، من خواهان رابطه با هیچ مردی نبودم و نیستم حداقل تا زمانی که برای خودم کارهای شوم، پول تو جیبیم از آن فرد نباشد و بتوانم از پس هزینههایم بر بیایم، خانهای حتی اگر اجارهای داشته باشم تا از نظر آن فرد من ضعیف جلوه داده نشوم، حداقل از نظر من.</p><p>باید تا یک جایی هم تراز باشیم از همه مهمتر احساس، من باید نسبت به او احساسی داشته باشم شاید اگر علاقهای بود بقیه چیزها هیچ اهمیتی نداشت اما من در خود حسی نسبت به این آدم نمیبینم... .</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="رومان, post: 129902, member: 7969"] ( پارت پنج) بعد چای را بهانه کردم و برای خلاصی از نگاه های آرش به سمت آشپزخانه پا تند کردم؛ از درِ آشپزخانه که وارد شدم با دیدن چیزی که نباید میدیدم دست روی دهنم گذاشتم و از خجالت سرخ شدم. خداروشکر هنوز فاصلهی بین صورت یاسمن و شهریار پر نشده بود، من باید چیکار میکردم!؟ یک لحظه تصمیم گرفتم که بازگردم اما تا سرم را چرخاندم دیدم که آرش مرا زیر ذرهبین گرفته، بدجور در منگنه مانده بودم، عصبانیتم را در دستانم ریختم و مشتم را محکم فشردم طوری که ناخنهایم در پوستم فرو رفتند، قدمی به جلو برداشتم و سرفه مصلحتی کردم که متوجهام شدن، شهریار هول کرده صورتش را از یاسمن جدا کرد و از صندلی پاشد، طوری که صندلی کمی به عقب پرت شد و صدای بدی داد. لب گزیدم و آروم و خجل زمزمه کردم: - ببخشید شهریار دستی به ته ریشش کشید و مضطرب اطرافش را نگاه کرد شهریار: یاسمن من، من دیگه میرم پذیرایی یاسمن که حالش دست کمی از شهریار نداشت در جواب سرش را تکان داد، شهریار از کنارم رد شد و رفت؛ به سمت یاسمن رفتم و از پشت زدم رو شونهاش - چته تو هپروت موندی تکانی به خودش داد یاسمن: چمه؟ شب تولدت گند زدی به احساساتم خندیدم و شونهای بالا انداختم - به من چه، بعدم تو آشپزخونه جای نامزد بازیه مگه؟ برگشتم سمت سماور سینی را گذاشتم روی کابین و لیوانهای چای را توش چیدم - ببینش تروخدا جای عذر خواهیشه چپ چپی نگاهش کردم - هشت تا فنجان درسته؟ یاسمن بلند شد و آمد کنارم یکی از لیوانارو برداشت - منو فاکتور بگیر نمیخورم سر تکان دادم - خیر سرت تو اومده بودی آشپزخونه که چای بریزی - خب آره میخواستم بریزم که تو سر رسیدی چپ نگاهش کردم و خندیدم - اره اونم چه چایی! او هم ریز خندید - ولشکن حالا... میگم پسره رو دیدی؟ - کی رو؟ - همین پسره آرش دیگه دوست شهریار و عرفان. قوری رو برداشتم - آهان خب، مگه دیدن داره؟ - بابا منظورم این نیست که - خب پس چی؟ با دستش ابعادی رو نشون داد و گفت: - کُلی - ویترینش که خوب بود. - سر به سرم نزار، میزنمتا. با حالت انزجاری گفتم: - وحشی! وقتی چشمهای گشاد و منتظرش را دیدم پوفی کشیدم و گفتم: - بابا طرف یک تختهاش کمه دو ساعته اونجا نشستم از هر فرصتی برای نگاه کردن بهم استفاده میکنه نگاهش رو غافلگیر میکنم بازم از رو نمیره، لبخند ژکوند تحویلم میده، میخوای ازش خوشم بیاد؟ با حرص به ریختن چای ادامه دادم - ولی اون به شهریار گفته که ازت خوشش میاد - چی؟! فوری دستم را بر روی دهانم گذاشتم تا صدا بیرون نرود، یاسمن با انگشتش علامت هیس را نشان داد آروم اما با لحن تندی بهش توپیدم - یاسی بیخیال، همینجوریش هم بهم نگاه میکنه عوقم میگیره تازشم اصرار داره برم تو شرکتش کار کنم فکر کرده کیه مثلاً، پسرِ شاهه!؟ - خب خیلی خوبه که تند نگاهش کردم - من چی میگم تو چی میگی یاسمن قوری رو از دستم گرفت و گذاشت رو سماور و بازوهامرو گرفت و روبهروش قرارم داد - اون ازت خوشش امده ی بچه هم از طرز نگاه کردن طرف حسش رو میفهمه، در عجبم تو چطور نمیفهمی، در ضمن کار کردن تو شرکت اون برات خیلی خوبه مگه خودت دنبال کار نبودی؟ - فکر میکنی الان واسه چی تو آشپزخونه ام و کنار توعه اسکل دارم چای میریزم از همین نگاه ها فرار کردم دیگه بعدم من بمیرم تو شرکت این آرش خان پام رو نمیزارم - طرف آدم حسابیه با اصل نسبه... . - اصل حرفتو بگو؟ - گویا قصدش جدیه و خواهان آشنایی بیشتری با توعه شاید به ازدواج هم ختم بشه این یک فرصت طلاییه - منم جوابم منفیه، از قول من بهش برسون که هیچ امیدی نداشته باشه، و از این به بعد اطرافم نپلکه - بخدا داری اشتباه میکنی، چیه تو از اون کمه!؟ هم تحصیل کرده هم خوش قدو بالا صورت جذاب و مثل ماهت هر فردی رو مجذوب خودش میکنه، چشمات هم که نگم رنگی و خوشگل، ماه. - ول کن یاسی حوصله ندارم، مزه نریز - مزه نمیریزم واقعیته پوزخند زدم - زیبایی شاید نعمت باشه اما بیشتر مایهی دردسره دستش را بر روی بازویم گذاشت و فشار خفیفی داد - ببین اصلاً مجبور نیستی الان جواب بدی روش فکر کن خب؟ خیره نگاهش کردم، پوفی کشید و دوتا فنجان دیگر را بجای من که دیگر دست و دلم به کار نمیرفت پر چای کرد - من رفتم تو هم از این حالت برج زهرماری بیا بیرون و دنبالم بیا سینی چای را برداشت و رفت، نزدیک درب آشپزخانه که شد صدایش کردم: - یاسمن! اول سرش و بعد همهی تَنش را به سمتم چرخاند. - من امشب یک چیزی رو فهمیدم سوالی نگاهم کرد، تکیهام را از کابینت گرفتم - اینکه هیچکس، هیچوقت نمیتونه من رو درک کنه چیز عجیبی نیست چون در شرایط من قرار ندارین. پلک هایش به سرعت بر روی هم میافتادند، لب بالایش را به دندان گرفت، مردد قصد داشت قدمی به سمتم بردارد - آتوسا... لبخندی زورکی بر روی لبهایم گنجاندم - میخوام کمی تنها باشم، میام. سرش را تکان داد، پا پس کشید و به سرعت از آشپزخانه خارج شد. دستانم را بر روی صورتم گذاشتم چند بار بر زیر چشمانم کشیدم اما خبری از اشک نبود، اصلاً گریه برای چه!؟ دم دستترین صندلی را عقب کشیدم و پشت میز غذاخوری نشستم و به فکر فرو رفتم، هرجور و از هر طرف بهش فکر میکنم نمیشه. حرفهای یاسمن شاید درست باشن و آقا آرش مرد کاملی باشد اما برای من هیچ جذابیتی ندارد که حتی بخواهم نگاهش کنم، من خواهان رابطه با هیچ مردی نبودم و نیستم حداقل تا زمانی که برای خودم کارهای شوم، پول تو جیبیم از آن فرد نباشد و بتوانم از پس هزینههایم بر بیایم، خانهای حتی اگر اجارهای داشته باشم تا از نظر آن فرد من ضعیف جلوه داده نشوم، حداقل از نظر من. باید تا یک جایی هم تراز باشیم از همه مهمتر احساس، من باید نسبت به او احساسی داشته باشم شاید اگر علاقهای بود بقیه چیزها هیچ اهمیتی نداشت اما من در خود حسی نسبت به این آدم نمیبینم... . [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین