انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="رومان" data-source="post: 129901" data-attributes="member: 7969"><p>(پارت چهار)</p><p></p><p>بعد از کلی سرو کله زدن با دخترا راه افتادیم و حالا رسیدیم به خونهی عمو علی پدرِ یاسمن، چند وقتی میشد که به این خونه نیامده بودم و به شدت دلتنگشونم.</p><p>پیاده شدیم و سمت در رفتیم؛ یاسمن در رو با کلید باز کرد و وارد سالن شدیم، نگاهی به اطراف انداختم، یاسمن و مهناز قدمی جلوتر از من بودند.</p><p>- یاسی</p><p>یاسمن که سرش تو موبایلش بود، متوجه من نشد</p><p>- هی یاسی با توام</p><p>سرشرو بلند کرد و گفت: هوم چیه؟</p><p>- میگم پیرمرد سرایداره نیستش؟ قبلاً که میاومدم اینجا بود.</p><p>رسیدیم به آسانسور، یاسمن در حالی که دکمه رو فشار میداد گفت:</p><p>- چند وقتیه که بیمار شده و پسرش جاشرو گرفته، البته پسرش چند ساعت هست و بقیه روز غیب میشه.</p><p>سوار آسانسور شدیم و دیگه ادامه نداد، تو آسانسور متوجه مهناز شدم که رفته تو لاک و با دندوناش پوست لبشرو میکنه</p><p>- چته</p><p>مهناز گنگ و گیج گفت:</p><p>- هوم</p><p>- هوم چیه میگم چته؟</p><p>مهناز- هیچی، هیچی... . میگم سرو وضعم چطوره!؟ مرتبم یا نه؟ عجب غلطی کردم، کاش این لباسرو نمیپوشیدم، نکنه بد به نظر بیام؟</p><p>نگاهی به سرو وضعش انداخت و ادامه داد: زشت شدم نه؟</p><p>یاسمن- اره خیلی</p><p>مهناز - دیدی، میدونم آبروم میره</p><p>چشم غرهای به یاسمن رفتم و گفتم:</p><p>- اِ یاسی، هیچهم اینطور نیست؛ اتفاقاً خیلی هم خوشگل شدی.</p><p>و واقعیت بود. مهناز با اینکه جنوبی بود، اما پوست روشن و صورت گرد و زیبایی داشت که خیلی اون رو قشنگ و بانمک نشون میداد.</p><p>تو آسانسور بعد از کلی بالا پایین شدن صدایی اعلام کرد که رسیدیم به واحد ۱۰ ساختمان، ازش خارج شدیم به سمت در روبهرو قدم برداشتیم یاسمن زنگ را فشرد و کنار ایستاد.</p><p>- مگه کلید نداری؟</p><p>یاسمن:</p><p>- ام چیز، نه فقط کلید در ساختمون تو کیفمه اون یکی موند تو ماشین</p><p>مشکوک نگاهش کردم، اما بیخیال ادامه دادن بحث شدم</p><p>بند کیفم رو روی شونم تنظیم کردم و با لبخند منتظر گشوده شدن در و روبه رو شدن با خاله یسنا بودم که... .</p><p>در توسط کسی که نتونستم ببینمش باز شد و همزمان از پشت هل داده شدم داخل، سکندری خوردم و تا به خودم بیام چراغا روشن شدن؛ برف شادی که دست شهریار بود رو سرم ریخت و همه تولدت مبارک میخوندن و دست میزدن.</p><p>برای لحظاتی همهی کارهایی که معمولاً آدما موقع سورپرایز شدن انجام میدهند را من یادم رفت، شاید هم نفس کشیدن را یادم رفت! هیچ واکنشی نشان نمیدادم؛ لحظاتی گذشت و تا به خودم بیایم، متوجه سیلاب اشکی که از چشمانم جاری میشد شدم. دست به گونه و زیر چشمانم کشیدم و به بغض جدیدی که در گلویم ایجاد شده بود و راه تنفسم را بست اجازه باریدن ندادم و آن را به لبخند و بعد به خندهی از ته دل تبدیل کردم... .</p><p>بعد از شام همه مشغول بحث و صحبت بودند، عمو علی هم با مردی آرش نام که گویا دوست شهریار هست، مشغول صحبت بود و خاله یسنا مشغول کندن پوست پرتقال برای عمو. مهناز هم به دلیل شوخ و پر سرو صدا بودنش خیلی زود با عرفان، داداش یاسمن جین شد. یاسمن هم طبق معمول با شهریار از فرصت استفاده کردن و فلنگ و بستن؛ معلوم نیست کجان و این وسط من زیر نگاه های گاه و بی گاه آقا آرش داشتم ذوب میشدم. تو همین حال به زبان اوردن اسمم توسط عمو توجهم رو به سمتش جلب کرد.</p><p>عمو- آتوسا دخترم</p><p>- بله عمو جان</p><p>عمو- چند وقت پیش از یاسمن شنیدم که دنبال کار میگردی، درسته؟</p><p>- بله، ولی متأسفانه هنوز کاری که با تایم دانشگاهم جور باشه پیدا نکردم</p><p>آرش- اگه بخواید من توی شرکتم میتونم بهتون کاری که میخواید رو با شرایط دلخواهتون پیدا کنم.</p><p>پشت بند حرفش خیلی شیک و مودبانه دست به سمت عمو علی دراز کرد</p><p>آرش- البته با اجازه آقای معتمدی</p><p>از نگاهش بدم آمد انگار که داشت معاملهای انجام میداد و به نگاه خریدارانه میانداخت</p><p>عمو- اختیار دارید، این آتوساست که باید تصمیم بگیره</p><p>من که هنوز ذهنم ماجرا رو به طور کامل تحلیل نکرده بود، روی مبل جابجا شدم و پا روی پا انداختم تا فرصت کوچکی برای فکر کردن مهیا کرده باشم بهش نگاه کردم به چشمان توسی رنگش که همچون لیزری تا مغز و استخوانم را هدف میگرفت.</p><p>- ممنون عمو جان اما، امتحانات سختی رو پیش رو دارم و فعلاً برای مدتی نمیتونم به کاری غیر از درس فکر کنم</p><p>آرش- در شرکتمون هرموقع که بخواید میتونم براتون کار پیدا کنم، حتی اگر کار پاره وقت بخواین</p><p>ای خدا عجب سیریشیه این!</p><p>خاله یسنا- بهش فکر کن دخترم پیشنهاد خوبیه</p><p>- چشم، بهش فکر میکنم... .</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="رومان, post: 129901, member: 7969"] (پارت چهار) بعد از کلی سرو کله زدن با دخترا راه افتادیم و حالا رسیدیم به خونهی عمو علی پدرِ یاسمن، چند وقتی میشد که به این خونه نیامده بودم و به شدت دلتنگشونم. پیاده شدیم و سمت در رفتیم؛ یاسمن در رو با کلید باز کرد و وارد سالن شدیم، نگاهی به اطراف انداختم، یاسمن و مهناز قدمی جلوتر از من بودند. - یاسی یاسمن که سرش تو موبایلش بود، متوجه من نشد - هی یاسی با توام سرشرو بلند کرد و گفت: هوم چیه؟ - میگم پیرمرد سرایداره نیستش؟ قبلاً که میاومدم اینجا بود. رسیدیم به آسانسور، یاسمن در حالی که دکمه رو فشار میداد گفت: - چند وقتیه که بیمار شده و پسرش جاشرو گرفته، البته پسرش چند ساعت هست و بقیه روز غیب میشه. سوار آسانسور شدیم و دیگه ادامه نداد، تو آسانسور متوجه مهناز شدم که رفته تو لاک و با دندوناش پوست لبشرو میکنه - چته مهناز گنگ و گیج گفت: - هوم - هوم چیه میگم چته؟ مهناز- هیچی، هیچی... . میگم سرو وضعم چطوره!؟ مرتبم یا نه؟ عجب غلطی کردم، کاش این لباسرو نمیپوشیدم، نکنه بد به نظر بیام؟ نگاهی به سرو وضعش انداخت و ادامه داد: زشت شدم نه؟ یاسمن- اره خیلی مهناز - دیدی، میدونم آبروم میره چشم غرهای به یاسمن رفتم و گفتم: - اِ یاسی، هیچهم اینطور نیست؛ اتفاقاً خیلی هم خوشگل شدی. و واقعیت بود. مهناز با اینکه جنوبی بود، اما پوست روشن و صورت گرد و زیبایی داشت که خیلی اون رو قشنگ و بانمک نشون میداد. تو آسانسور بعد از کلی بالا پایین شدن صدایی اعلام کرد که رسیدیم به واحد ۱۰ ساختمان، ازش خارج شدیم به سمت در روبهرو قدم برداشتیم یاسمن زنگ را فشرد و کنار ایستاد. - مگه کلید نداری؟ یاسمن: - ام چیز، نه فقط کلید در ساختمون تو کیفمه اون یکی موند تو ماشین مشکوک نگاهش کردم، اما بیخیال ادامه دادن بحث شدم بند کیفم رو روی شونم تنظیم کردم و با لبخند منتظر گشوده شدن در و روبه رو شدن با خاله یسنا بودم که... . در توسط کسی که نتونستم ببینمش باز شد و همزمان از پشت هل داده شدم داخل، سکندری خوردم و تا به خودم بیام چراغا روشن شدن؛ برف شادی که دست شهریار بود رو سرم ریخت و همه تولدت مبارک میخوندن و دست میزدن. برای لحظاتی همهی کارهایی که معمولاً آدما موقع سورپرایز شدن انجام میدهند را من یادم رفت، شاید هم نفس کشیدن را یادم رفت! هیچ واکنشی نشان نمیدادم؛ لحظاتی گذشت و تا به خودم بیایم، متوجه سیلاب اشکی که از چشمانم جاری میشد شدم. دست به گونه و زیر چشمانم کشیدم و به بغض جدیدی که در گلویم ایجاد شده بود و راه تنفسم را بست اجازه باریدن ندادم و آن را به لبخند و بعد به خندهی از ته دل تبدیل کردم... . بعد از شام همه مشغول بحث و صحبت بودند، عمو علی هم با مردی آرش نام که گویا دوست شهریار هست، مشغول صحبت بود و خاله یسنا مشغول کندن پوست پرتقال برای عمو. مهناز هم به دلیل شوخ و پر سرو صدا بودنش خیلی زود با عرفان، داداش یاسمن جین شد. یاسمن هم طبق معمول با شهریار از فرصت استفاده کردن و فلنگ و بستن؛ معلوم نیست کجان و این وسط من زیر نگاه های گاه و بی گاه آقا آرش داشتم ذوب میشدم. تو همین حال به زبان اوردن اسمم توسط عمو توجهم رو به سمتش جلب کرد. عمو- آتوسا دخترم - بله عمو جان عمو- چند وقت پیش از یاسمن شنیدم که دنبال کار میگردی، درسته؟ - بله، ولی متأسفانه هنوز کاری که با تایم دانشگاهم جور باشه پیدا نکردم آرش- اگه بخواید من توی شرکتم میتونم بهتون کاری که میخواید رو با شرایط دلخواهتون پیدا کنم. پشت بند حرفش خیلی شیک و مودبانه دست به سمت عمو علی دراز کرد آرش- البته با اجازه آقای معتمدی از نگاهش بدم آمد انگار که داشت معاملهای انجام میداد و به نگاه خریدارانه میانداخت عمو- اختیار دارید، این آتوساست که باید تصمیم بگیره من که هنوز ذهنم ماجرا رو به طور کامل تحلیل نکرده بود، روی مبل جابجا شدم و پا روی پا انداختم تا فرصت کوچکی برای فکر کردن مهیا کرده باشم بهش نگاه کردم به چشمان توسی رنگش که همچون لیزری تا مغز و استخوانم را هدف میگرفت. - ممنون عمو جان اما، امتحانات سختی رو پیش رو دارم و فعلاً برای مدتی نمیتونم به کاری غیر از درس فکر کنم آرش- در شرکتمون هرموقع که بخواید میتونم براتون کار پیدا کنم، حتی اگر کار پاره وقت بخواین ای خدا عجب سیریشیه این! خاله یسنا- بهش فکر کن دخترم پیشنهاد خوبیه - چشم، بهش فکر میکنم... . [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین