انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="رومان" data-source="post: 129894" data-attributes="member: 7969"><p>(پارت سوم)</p><p>«فلش بک به گذشته»</p><p>مهتاب- آتوسا آتوسا... .</p><p> پاهایم را بیشتر توی شکمم جمع کردم و لای فاصلهی بین دوتا کولر پشت بام پنهان شدم تا دیده نشم؛ صدای خاله مهتاب نزدیکتر شد. مدام صدایم میکرد. برای لحظاتی صدا قطع شد فکر کردم رفته اما بعد صدایش را بالای سرم شنیدم</p><p>مهتاب- آتوسا، باز که اومدی پشت بوم!</p><p>سرم را بلند کردم، نور آفتاب چشمهایم را اذیت کرد. دستم را بالا بردم تا جلوی نور را بگیرم که خاله مهتاب با کمی جابهجایی جلوی آفتاب ایستاد. حالا بهجای خورشید، صورت مهربان او را میدیدم که مثل همیشه لبخند به لب داشت.</p><p>روی زمین نشست و کمرش را به کولر تکیه داد. دستش را جلو آورد و اشک رو گونهام رو پاک کرد.</p><p>مهتاب- چی شده؟! کسی از بچهها ناراحتت کرده؟ بهت حرفی زدن؟</p><p>با بالا کشیدن دماغم سرم را به علامت منفی تکان دادم</p><p>مهتاب- یاسمن پایین خیلی منتظرت موند میخواست باهات خداحافظی کنه.</p><p>یهو سکوت کرد و آهی کشید انگار که میخواست چیزی بگوید حرف را در دهانش مزه مزه کرد</p><p>مهتاب- آتوسا مادر پدرت رفتن جای دوری، اونا نمیان تا کی میخوای اینجا این همه منتظر بمونی؟!</p><p>و من با لجبازی دستم رو کوبیدم زمین و از جام بلند شدم.</p><p>- ولی اونا میان، من میبینمشون؛ هرشب کنارم هستن، مامان برام قصه میگه و لالایی میخونه، بابا هر شب میاد پیشم موهامرو نوازش میکنه.</p><p>با هق هق دویدم سمت لبهی پشت بوم و صدای نگران خاله مهتاب رو پشت سرم شنیدم... .اشک هام تمومی نداشتن و با گریه ادامه دادم:</p><p>- تو، تو خودت گفتی اونا تو آسمونن، مگه نه؟</p><p>بابا بهم قول داده که شب بیاد، من همینجا منتظرشون میمونم.</p><p>با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و برگشتم سمت خاله مهتاب</p><p>- مگه تو نگفتی که اونا هواسشون بهم هست؟!</p><p>با نگرانی و بغض دست هایم را در دستش جا کرد و بغلم کرد و من با مشت های کوچکم مانتویش را چنگ زدم.</p><p>من را از خودش جدا کرد جلویم زانو زد و موهایم را از پیشونیم عقب زد در چشمان ترم نگاه کرد</p><p>مهتاب- آتوسا من برات یه چیزی دارم که میخوام بهت بدم.</p><p>با تعجب سرم را کج کردم و منتظر ماندم.</p><p>دستش را توی جیبش کرد و ساعتی با زنجیر طلایی از جیبش خارج کرد و به آرامی آن را تو دستم گذاشت.</p><p>مهتاب- این تنها یادگاریه که از مادرت برای تو مونده.</p><p>- یادگاری!؟</p><p>مهتاب- آره، یک هدیه!</p><p>ساعت رو توی دستم فشار دادم و زیر لب زمزمه کردم:</p><p>- مامانی!</p><p>- پس چرا اینو به من نداد؟</p><p>انگار برای جوابم مردد بود</p><p>مهتاب- چون اونا دیشب که تو خواب بودی رفتن.</p><p>- چی، کجا رفتن؟!</p><p>مهتاب- آروم باش عزیزم، اونا برای مدتی رفتن برای همین این ساعت رو به من دادن تا به تو بدم و توی این مدت که نیستن پیش تو باشه و ازش مراقبت کنی... .</p><p>- اما من ساعت نمیخوام، خودشون رو میخوام.</p><p>پرستار- مهتاب، یک دقه بیا</p><p>خاله مهتاب از جایش بلند شد، دستی به سرم کشید و به سمت خاله لیلا پرستارِ پرورشگاه که داشت صدایش میزد رفت</p><p>مهتاب- چی شده؟</p><p>پرستار- مدیر سراغ آتوسا رو گرفت میخواست با تو هم حرف بزنه</p><p>مهتاب- باشه الان میام، آتوسا حال روحی خوبی نداره.</p><p>پرستار- منم براش نگرانم، چی بهش دادی؟</p><p>مهتاب- ساعت مادرش رو همونی که همراهش تو قنداق گذاشته بود</p><p>پرستار- دیوونه شدی؟! اون فقط یک بچهاست، با این کارت آتوسا رو بیشتر به خیال بافی و تصور مادر پدرش دلگرم میکنی</p><p>مهتاب- هیچهم اینطور نیست؛ اون درسته که پنج سالشه ولی خیلی چیزا متوجه میشه.</p><p>پرستار- پوف، چی بگم والا... .</p><p>ساعت رو به سمت بینیم بردم؛ بوی خوبی میداد یک بوی آشنا! لبخندی رو لبم اومد و ب×و×س×های بر روی شیشهی ساعت زدم و اون رو روی قفسهی سینه ام گذاشتم؛ با دوتا دستام محکم فشردم و به آسمون خیره شدم، آفتاب غروب کرد و هوا داشت تاریک میشد، کم کم باید منتظر ستارهها و مامان بابا باشم... .</p><p>موهامرو شونه زدم، میخواستم باز بزارمشون اما با توجه به گرمی هوا پشیمون شدم و پشت سرم جمعشون کردم و یک گیره خرچنگی بهشون زدم. شالم رو انداختم رو سرم و به صورتم تو آینه دقت کردم؛ با برخورد دوتا لبام به هم سعی در پخش کردن رژ لب کم رنگم داشتم؛ به لب هام دقت کردم، لبهای کوچک و کمی قلوهای، چشم های به رنگ طوسیِ سبز و بینی متناسب. خب همه چی خوبه؛ ی بشکن تو آینهای که یک گوشهاش شکسته بود زدم، به همراه لبخند مکش مرگ مای معروفم ،که چال رو گونهام رو به نمایش گذاشت، به خودم لایک نشون دادم</p><p>یاسمن- تموم نشد کارتون؟</p><p>چرخیدم سمتش</p><p>- من که تموم.</p><p>مهناز- منم تقریباً تمومه، آتی!</p><p>- ای کوفتو آتی</p><p>از پشت کمد امد بیرون</p><p>من و یاسمن با هم گفتیم:</p><p>- اوه چخبره دختر</p><p>مهناز- خفه شین، آتی بیا این زیپ منو بالا بکش دستم به پشتم نمیرسه</p><p>پشتش رو بهم کرد که ی پس گردنی نثارش کردم</p><p>مهناز- آیی وحشی</p><p>- این واسه این بود که آتی از دهنت بیفته،</p><p>در حالی که زیپ لباسش رو به سختی بالا میکشیدم ادامه دادم:</p><p>- بعدشم مگه میخوای بری عروسی این شومیز پف پفی دیگه برا چیه؟!</p><p>مهناز: بابا برا اولین باره دارم میرم خونه بابای یاسمن، باید یکم شیک باشم دیگه</p><p>- بستم.</p><p>به سمت یاسمن که به میز تکیه داده بود رفت</p><p>مهناز- بد میگم یاسی؟</p><p>یاسمن- چی بگم والا، اگه بخوام تورو قانع کنم باید تا صبح باهات سرو کله بزنم، بعدم تعریف نباشه اما خوبه شیک شدی</p><p>مهناز سمت کیفش رفت و گفت:</p><p>- مثلاً الان تعریف نکردی؟</p><p>یاسمن:</p><p>- ی چیزی تو این مایه ها</p><p>مهناز نگاهی به ساعتش انداخت</p><p>مهناز- خیلی دیر کردیم بجنبین دیگه چقدر معطل میکنین</p><p>بلافاصله شالش رو روی سرش کشید؛ سمت جا کفشی رفت و در اتاق رو باز کرد، برگشت و دید منو یاسمن با تعجب بهش زل زدیم، سرشرو به دو طرف تکون داد و با لهجه جنوبیش گفت:</p><p>- هوم چیه خو؟!</p><p>منو یاسمن به هم نگاهی انداختیم و نتونستیم خندهامون رو کنترل کنیم؛ کیفم رو برداشتم و با خنده گفتم:</p><p>- ببین کی به کی میگه معطل میکنین انگار نه انگار که تو دوساعته داری با زیپ لباست ور میری... .</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="رومان, post: 129894, member: 7969"] (پارت سوم) «فلش بک به گذشته» مهتاب- آتوسا آتوسا... . پاهایم را بیشتر توی شکمم جمع کردم و لای فاصلهی بین دوتا کولر پشت بام پنهان شدم تا دیده نشم؛ صدای خاله مهتاب نزدیکتر شد. مدام صدایم میکرد. برای لحظاتی صدا قطع شد فکر کردم رفته اما بعد صدایش را بالای سرم شنیدم مهتاب- آتوسا، باز که اومدی پشت بوم! سرم را بلند کردم، نور آفتاب چشمهایم را اذیت کرد. دستم را بالا بردم تا جلوی نور را بگیرم که خاله مهتاب با کمی جابهجایی جلوی آفتاب ایستاد. حالا بهجای خورشید، صورت مهربان او را میدیدم که مثل همیشه لبخند به لب داشت. روی زمین نشست و کمرش را به کولر تکیه داد. دستش را جلو آورد و اشک رو گونهام رو پاک کرد. مهتاب- چی شده؟! کسی از بچهها ناراحتت کرده؟ بهت حرفی زدن؟ با بالا کشیدن دماغم سرم را به علامت منفی تکان دادم مهتاب- یاسمن پایین خیلی منتظرت موند میخواست باهات خداحافظی کنه. یهو سکوت کرد و آهی کشید انگار که میخواست چیزی بگوید حرف را در دهانش مزه مزه کرد مهتاب- آتوسا مادر پدرت رفتن جای دوری، اونا نمیان تا کی میخوای اینجا این همه منتظر بمونی؟! و من با لجبازی دستم رو کوبیدم زمین و از جام بلند شدم. - ولی اونا میان، من میبینمشون؛ هرشب کنارم هستن، مامان برام قصه میگه و لالایی میخونه، بابا هر شب میاد پیشم موهامرو نوازش میکنه. با هق هق دویدم سمت لبهی پشت بوم و صدای نگران خاله مهتاب رو پشت سرم شنیدم... .اشک هام تمومی نداشتن و با گریه ادامه دادم: - تو، تو خودت گفتی اونا تو آسمونن، مگه نه؟ بابا بهم قول داده که شب بیاد، من همینجا منتظرشون میمونم. با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و برگشتم سمت خاله مهتاب - مگه تو نگفتی که اونا هواسشون بهم هست؟! با نگرانی و بغض دست هایم را در دستش جا کرد و بغلم کرد و من با مشت های کوچکم مانتویش را چنگ زدم. من را از خودش جدا کرد جلویم زانو زد و موهایم را از پیشونیم عقب زد در چشمان ترم نگاه کرد مهتاب- آتوسا من برات یه چیزی دارم که میخوام بهت بدم. با تعجب سرم را کج کردم و منتظر ماندم. دستش را توی جیبش کرد و ساعتی با زنجیر طلایی از جیبش خارج کرد و به آرامی آن را تو دستم گذاشت. مهتاب- این تنها یادگاریه که از مادرت برای تو مونده. - یادگاری!؟ مهتاب- آره، یک هدیه! ساعت رو توی دستم فشار دادم و زیر لب زمزمه کردم: - مامانی! - پس چرا اینو به من نداد؟ انگار برای جوابم مردد بود مهتاب- چون اونا دیشب که تو خواب بودی رفتن. - چی، کجا رفتن؟! مهتاب- آروم باش عزیزم، اونا برای مدتی رفتن برای همین این ساعت رو به من دادن تا به تو بدم و توی این مدت که نیستن پیش تو باشه و ازش مراقبت کنی... . - اما من ساعت نمیخوام، خودشون رو میخوام. پرستار- مهتاب، یک دقه بیا خاله مهتاب از جایش بلند شد، دستی به سرم کشید و به سمت خاله لیلا پرستارِ پرورشگاه که داشت صدایش میزد رفت مهتاب- چی شده؟ پرستار- مدیر سراغ آتوسا رو گرفت میخواست با تو هم حرف بزنه مهتاب- باشه الان میام، آتوسا حال روحی خوبی نداره. پرستار- منم براش نگرانم، چی بهش دادی؟ مهتاب- ساعت مادرش رو همونی که همراهش تو قنداق گذاشته بود پرستار- دیوونه شدی؟! اون فقط یک بچهاست، با این کارت آتوسا رو بیشتر به خیال بافی و تصور مادر پدرش دلگرم میکنی مهتاب- هیچهم اینطور نیست؛ اون درسته که پنج سالشه ولی خیلی چیزا متوجه میشه. پرستار- پوف، چی بگم والا... . ساعت رو به سمت بینیم بردم؛ بوی خوبی میداد یک بوی آشنا! لبخندی رو لبم اومد و ب×و×س×های بر روی شیشهی ساعت زدم و اون رو روی قفسهی سینه ام گذاشتم؛ با دوتا دستام محکم فشردم و به آسمون خیره شدم، آفتاب غروب کرد و هوا داشت تاریک میشد، کم کم باید منتظر ستارهها و مامان بابا باشم... . موهامرو شونه زدم، میخواستم باز بزارمشون اما با توجه به گرمی هوا پشیمون شدم و پشت سرم جمعشون کردم و یک گیره خرچنگی بهشون زدم. شالم رو انداختم رو سرم و به صورتم تو آینه دقت کردم؛ با برخورد دوتا لبام به هم سعی در پخش کردن رژ لب کم رنگم داشتم؛ به لب هام دقت کردم، لبهای کوچک و کمی قلوهای، چشم های به رنگ طوسیِ سبز و بینی متناسب. خب همه چی خوبه؛ ی بشکن تو آینهای که یک گوشهاش شکسته بود زدم، به همراه لبخند مکش مرگ مای معروفم ،که چال رو گونهام رو به نمایش گذاشت، به خودم لایک نشون دادم یاسمن- تموم نشد کارتون؟ چرخیدم سمتش - من که تموم. مهناز- منم تقریباً تمومه، آتی! - ای کوفتو آتی از پشت کمد امد بیرون من و یاسمن با هم گفتیم: - اوه چخبره دختر مهناز- خفه شین، آتی بیا این زیپ منو بالا بکش دستم به پشتم نمیرسه پشتش رو بهم کرد که ی پس گردنی نثارش کردم مهناز- آیی وحشی - این واسه این بود که آتی از دهنت بیفته، در حالی که زیپ لباسش رو به سختی بالا میکشیدم ادامه دادم: - بعدشم مگه میخوای بری عروسی این شومیز پف پفی دیگه برا چیه؟! مهناز: بابا برا اولین باره دارم میرم خونه بابای یاسمن، باید یکم شیک باشم دیگه - بستم. به سمت یاسمن که به میز تکیه داده بود رفت مهناز- بد میگم یاسی؟ یاسمن- چی بگم والا، اگه بخوام تورو قانع کنم باید تا صبح باهات سرو کله بزنم، بعدم تعریف نباشه اما خوبه شیک شدی مهناز سمت کیفش رفت و گفت: - مثلاً الان تعریف نکردی؟ یاسمن: - ی چیزی تو این مایه ها مهناز نگاهی به ساعتش انداخت مهناز- خیلی دیر کردیم بجنبین دیگه چقدر معطل میکنین بلافاصله شالش رو روی سرش کشید؛ سمت جا کفشی رفت و در اتاق رو باز کرد، برگشت و دید منو یاسمن با تعجب بهش زل زدیم، سرشرو به دو طرف تکون داد و با لهجه جنوبیش گفت: - هوم چیه خو؟! منو یاسمن به هم نگاهی انداختیم و نتونستیم خندهامون رو کنترل کنیم؛ کیفم رو برداشتم و با خنده گفتم: - ببین کی به کی میگه معطل میکنین انگار نه انگار که تو دوساعته داری با زیپ لباست ور میری... . [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین