انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="رومان" data-source="post: 129875" data-attributes="member: 7969"><p>(پارت دوم)</p><p>چندی از حرکت اتوبوس نگذشته بود که پیرزنی را کنارم دیدم که با وسایل توی دستش ایستاده و جایی برای نشستنش نبود، کولهام را از پاهایم برداشتم و ایستادم او که متوجه من شد نگاهش را از من نگرفت دستم را روی بازویش گذاشتم</p><p>- حاج خانوم بفرمایین شما روی صندلی بنشینید</p><p>لبخند مهربانی بر لب هایش نقش بست که باعث چین و چروک افتادن بر گونههایش شد</p><p>- نه مادر نمیخواد تو راحت باش الانهاست که به ایستگاه برسیم</p><p>- این چه حرفیه یک دقیقه هم یک دقیقه است لطفاً.</p><p> و با دست به صندلی اشاره کردم کیف س×ا×ک مانندش را از دستش گرفتم تا به راحتی بنشیند پیرزن لبخند گرمی به رویم پاشید و همینطور که دعای عاقبت بخیری میکرد بر روی صندلی نشست س×ا×ک را به دستش دادم دستم را تو دستش گرفت و صمیمی فشرد.</p><p>- ممنونم دخترم</p><p>لبخندی به روش زدم، لبخندی تلخ از این کلمهی مادر که برام غریبه و در عین حال بسیار آشنا بود!</p><p>در حالی که داشتم صاف میایستادم جسمی محکم بهم برخورد کرد زود تعادلم را حفظ کردم امدم بگویم (مگه کوری؟!) که با دیدن یک مرد مسن و موجه حرفم رو قورت دادم. کیفش هم افتاده بود کف اتوبوس خم شد کیف رو برداشت و سرش را بالا آورد و نگاهم کرد نگاهش را جستجو گرانه در صورتم کاوید</p><p>- عذر میخوام خانوم حواسم نبود</p><p>کولهام را روی کتفم انداختم سعی کردم توی کلامم دلخوری مشهود نباشه</p><p>- مشکلی نیست.</p><p>ازم گذشت و به سمت در اتوبوس رفت در همین حین نگاهم به نیم رخ و لبهایش افتاد که به لبخند کش آمده بودند با تعجب یک تای ابرویم را بالا دادم؛ اینا یک چیزیشون میشه!</p><p>نگاهم به سطح اتوبوس افتاد دقیقاً همون جایی که کیف اون مرد افتاده بود یک کتاب ازش بجا مانده بود که چند نفری هم از روش رد شدن خم شدم و زود برش داشتم و با نگاهم آن مرد را دنبال کردم صدایش زدم</p><p>- آقا، آقا هی آقا کتابتون افتاده اینجا... . آقا</p><p>بخاطر برخورد با مردم نتوانستم خودم را بهش برسانم، اون پیاده شد و اتوبوس زود به راه افتاد به کتاب توی دستم نگاه کردم یک کتاب با جلد قهوه ای که روش خاک و جای پای کفش بود، دستم را بر روی جلد قهوهایش کشیدم</p><p>قاضی افسانه ای!</p><p>اسم عجیبی بود، زیر لب تکرار کردم</p><p>- قاضی افسانه ای</p><p>ذهنم درگیرش شده بود که چطور باید کتاب را به او پس بدهم، گذاشتمش تو کوله پشتی و با خودم فکر کردم که من هر روز این راه را میام اگه دیدمش بهش میدم یاد مزاحمه افتادم پشت سرم را نگاه کردم دیدمش بهم زل زده بود ولی اینبار نگاه من را که دید نگاهش را ازم نگرفت و این دفعه من شرم زده رویم را برگرداندم!</p><p>رسیدیم به ایستگاه بعدی و پیاده شدم... . .ساعت پنج و سی دقیقه عصر بود و مهناز هنوز جزوههاش را نگرفته بود، و تا این ساعت من را هم معطل خودش کرد خستگی از سرو صورتم میبارید ناهارم فقط یک ساندویچ فلافل از بوفه آورده بودم ولی الان بازم گشنهام شد دستانم را تو جیبم گذاشته بودم و با پا درخت روبه رویم را ضرب گرفته بودم که ناگهان یک موجود سیریش از پشت بهم چسبیده تعادلم را از دست دادم بازم مثل همیشه مهناز بود این آدم هیچ وقت آدم نمیشد</p><p>- هوووی، چته دیوونه شدی باز</p><p>مهناز - گمشو دیوونه خودتی</p><p>- روانی آخه اینجا جای اینکاراست</p><p>اون که داشت میخندید گفت: </p><p>- جون پس کجا جای کدوم کاراس</p><p>- بخدا که دیوونه ای، کارات تموم شد بریم</p><p>مهناز - آره تموم بریم، زنگ زدی به یاسی؟</p><p>- آره داره میاد بریم بیرون محوطه الان است که پیداش بشه</p><p>تو خیابون داشتیم میرفتیم سمت ایستگاه من و مهناز تو سرو کله هم میزدیم و بحث میکردیم که یهو مهناز دستم رو گرفت پیچوند جیغم رفت هوا</p><p>- آی روانی دستم رو شکوندیش</p><p>مهناز - خب بابا حالا مگه چی شد</p><p>ساعت مچیم رو کمی بالا بردم و مچمرو به شوخی ماساژ میدادم مهناز جلو جلو میرفت که گفت: </p><p>- بعدم تو که نباید داد بزنی بگی آی دستم باید بگی آی ساعتم درد گرفت</p><p>زبونشرو برام در اورد بهش دهن کجی کردم</p><p>- بی مزه</p><p>تو همین حال ماشین یاسمن جلو پامون ترمز کرد هر دومون زل زدیم به ماشین شیشه رو کشید پایین و با یک ژست خاص عینک آفتابیش را از چشمش برداشت و گفت:</p><p>یاسمن<strong>-</strong> بپرین بالا خوشگلا بد نمیگذره بهتون</p><p>داشت ادای پسرا رو در میآورد من و مهناز به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده سوار شدیم</p><p>یاسمن- خب تعریف کنین باز برا چی تو سرو کله هم میزدین؟</p><p>مهناز- آقا من میگم، طبق معمول مادمازل آتوسا سر ساعت عتیقه ایشون غیرتی شدن</p><p>یاسمن- آهان پس بگو</p><p>مهناز- من هیچوقت نمیفهمم این ساعت خراب رو واسه چی تو دستت نگه داشتی بابا کلی ساعت مارک دار تو بازار ریخته یاسی یکی بهترش رو برات میگیره اینو بنداز</p><p>یاسمن- مهی میزنم لهت میکنما از خودت مایه بزار</p><p>مهناز دماغشرو جمع کردو گفت:</p><p>مهناز- خب بابا، خسیس</p><p>یاسمن: خودتی</p><p>لبخند دندون نمایی زدم</p><p>- دقت کردین الان واسه ساعت من به جون هم افتادین؟</p><p>یاسمن- آره لامصب طلسم میکنه</p><p>مهناز خندید </p><p>مهناز- همین رو بگو!</p><p>ساعت را دور مچم چرخاندم برای دور مچ من خیلی بزرگ بود اما من این ساعت را با همهی دارایی دنیا عوض نخواهم کرد بغض به گلوم چنگ انداخت دست بردم بین چانه و مقنعهام قرار دادم تا راه نفسم باز شود این بحث برایم خاطرات تلخی را تعداعی کرد که سالهاست سعی بر فراموش کردنشان داشتم سرم را بر روی شیشه تکیه دادم و بیرون خیره شدم دیگر حوصله بحث کردن را نداشتم یاسمن دستش رو روی دستم گذاشت و فشرد، او خوب حالم را میفهمید... .</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="رومان, post: 129875, member: 7969"] (پارت دوم) چندی از حرکت اتوبوس نگذشته بود که پیرزنی را کنارم دیدم که با وسایل توی دستش ایستاده و جایی برای نشستنش نبود، کولهام را از پاهایم برداشتم و ایستادم او که متوجه من شد نگاهش را از من نگرفت دستم را روی بازویش گذاشتم - حاج خانوم بفرمایین شما روی صندلی بنشینید لبخند مهربانی بر لب هایش نقش بست که باعث چین و چروک افتادن بر گونههایش شد - نه مادر نمیخواد تو راحت باش الانهاست که به ایستگاه برسیم - این چه حرفیه یک دقیقه هم یک دقیقه است لطفاً. و با دست به صندلی اشاره کردم کیف س×ا×ک مانندش را از دستش گرفتم تا به راحتی بنشیند پیرزن لبخند گرمی به رویم پاشید و همینطور که دعای عاقبت بخیری میکرد بر روی صندلی نشست س×ا×ک را به دستش دادم دستم را تو دستش گرفت و صمیمی فشرد. - ممنونم دخترم لبخندی به روش زدم، لبخندی تلخ از این کلمهی مادر که برام غریبه و در عین حال بسیار آشنا بود! در حالی که داشتم صاف میایستادم جسمی محکم بهم برخورد کرد زود تعادلم را حفظ کردم امدم بگویم (مگه کوری؟!) که با دیدن یک مرد مسن و موجه حرفم رو قورت دادم. کیفش هم افتاده بود کف اتوبوس خم شد کیف رو برداشت و سرش را بالا آورد و نگاهم کرد نگاهش را جستجو گرانه در صورتم کاوید - عذر میخوام خانوم حواسم نبود کولهام را روی کتفم انداختم سعی کردم توی کلامم دلخوری مشهود نباشه - مشکلی نیست. ازم گذشت و به سمت در اتوبوس رفت در همین حین نگاهم به نیم رخ و لبهایش افتاد که به لبخند کش آمده بودند با تعجب یک تای ابرویم را بالا دادم؛ اینا یک چیزیشون میشه! نگاهم به سطح اتوبوس افتاد دقیقاً همون جایی که کیف اون مرد افتاده بود یک کتاب ازش بجا مانده بود که چند نفری هم از روش رد شدن خم شدم و زود برش داشتم و با نگاهم آن مرد را دنبال کردم صدایش زدم - آقا، آقا هی آقا کتابتون افتاده اینجا... . آقا بخاطر برخورد با مردم نتوانستم خودم را بهش برسانم، اون پیاده شد و اتوبوس زود به راه افتاد به کتاب توی دستم نگاه کردم یک کتاب با جلد قهوه ای که روش خاک و جای پای کفش بود، دستم را بر روی جلد قهوهایش کشیدم قاضی افسانه ای! اسم عجیبی بود، زیر لب تکرار کردم - قاضی افسانه ای ذهنم درگیرش شده بود که چطور باید کتاب را به او پس بدهم، گذاشتمش تو کوله پشتی و با خودم فکر کردم که من هر روز این راه را میام اگه دیدمش بهش میدم یاد مزاحمه افتادم پشت سرم را نگاه کردم دیدمش بهم زل زده بود ولی اینبار نگاه من را که دید نگاهش را ازم نگرفت و این دفعه من شرم زده رویم را برگرداندم! رسیدیم به ایستگاه بعدی و پیاده شدم... . .ساعت پنج و سی دقیقه عصر بود و مهناز هنوز جزوههاش را نگرفته بود، و تا این ساعت من را هم معطل خودش کرد خستگی از سرو صورتم میبارید ناهارم فقط یک ساندویچ فلافل از بوفه آورده بودم ولی الان بازم گشنهام شد دستانم را تو جیبم گذاشته بودم و با پا درخت روبه رویم را ضرب گرفته بودم که ناگهان یک موجود سیریش از پشت بهم چسبیده تعادلم را از دست دادم بازم مثل همیشه مهناز بود این آدم هیچ وقت آدم نمیشد - هوووی، چته دیوونه شدی باز مهناز - گمشو دیوونه خودتی - روانی آخه اینجا جای اینکاراست اون که داشت میخندید گفت: - جون پس کجا جای کدوم کاراس - بخدا که دیوونه ای، کارات تموم شد بریم مهناز - آره تموم[B] [/B]بریم، زنگ زدی به یاسی؟ - آره داره میاد بریم بیرون محوطه الان است که پیداش بشه تو خیابون داشتیم میرفتیم سمت ایستگاه من و مهناز تو سرو کله هم میزدیم و بحث میکردیم که یهو مهناز دستم رو گرفت پیچوند جیغم رفت هوا - آی روانی دستم رو شکوندیش مهناز - خب بابا حالا مگه چی شد ساعت مچیم رو کمی بالا بردم و مچمرو به شوخی ماساژ میدادم مهناز جلو جلو میرفت که گفت: - بعدم تو که نباید داد بزنی بگی آی دستم باید بگی آی ساعتم درد گرفت زبونشرو برام در اورد بهش دهن کجی کردم - بی مزه تو همین حال ماشین یاسمن جلو پامون ترمز کرد هر دومون زل زدیم به ماشین شیشه رو کشید پایین و با یک ژست خاص عینک آفتابیش را از چشمش برداشت و گفت: یاسمن[B]-[/B] بپرین بالا خوشگلا بد نمیگذره بهتون داشت ادای پسرا رو در میآورد من و مهناز به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده سوار شدیم یاسمن- خب تعریف کنین باز برا چی تو سرو کله هم میزدین؟ مهناز- آقا من میگم، طبق معمول مادمازل آتوسا سر ساعت عتیقه ایشون غیرتی شدن یاسمن- آهان پس بگو مهناز- من هیچوقت نمیفهمم این ساعت خراب رو واسه چی تو دستت نگه داشتی بابا کلی ساعت مارک دار تو بازار ریخته یاسی یکی بهترش رو برات میگیره اینو بنداز یاسمن- مهی میزنم لهت میکنما از خودت مایه بزار مهناز دماغشرو جمع کردو گفت: مهناز- خب بابا، خسیس یاسمن: خودتی لبخند دندون نمایی زدم - دقت کردین الان واسه ساعت من به جون هم افتادین؟ یاسمن- آره لامصب طلسم میکنه مهناز خندید مهناز- همین رو بگو! ساعت را دور مچم چرخاندم برای دور مچ من خیلی بزرگ بود اما من این ساعت را با همهی دارایی دنیا عوض نخواهم کرد بغض به گلوم چنگ انداخت دست بردم بین چانه و مقنعهام قرار دادم تا راه نفسم باز شود این بحث برایم خاطرات تلخی را تعداعی کرد که سالهاست سعی بر فراموش کردنشان داشتم سرم را بر روی شیشه تکیه دادم و بیرون خیره شدم دیگر حوصله بحث کردن را نداشتم یاسمن دستش رو روی دستم گذاشت و فشرد، او خوب حالم را میفهمید... . [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین