انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="رومان" data-source="post: 129855" data-attributes="member: 7969"><p>(به نام خدا)</p><p>مقدمه:</p><p>زندگی را هیچگاه نمیتوان پیش بینی کرد همه چیز بر اثر اتفاق در زندگیما رخ میدهد و ما فقط میتوانیم آن اتفاقات را مدیریت کنیم و از آنان فرصتی برای دوباره زیستن بسازیم.</p><p>و اما آتوسا کاراکتر و یا شخصیت اصلی رمان او یک دختر پرورشگاهی است از کودکی در پرورشگاه بی سرپرستان بوده خانوادهای ندارد اما مدیر آن پرورشگاه و خانوادهاش را همچون خانوادهی خود میداند و با آنان رابطهی بسیار صمیمی دارد او در طی اتفاقاتی با وجهی اصلی سرنوشت خود رو به رو میشود کتابی به صورت اتفاقی به دست او میافتد او کتاب را درون کوله پشتی خود میگذارد تا آن را به صاحبش بازگرداند اما شب هنگام، زمانی که کولهی خود را برای یافتن چیزی زیر و رو میکرد چشمش به کتاب میافتد و حس کنجکاویش نمیگذارد که از آن بگذرد کتاب را به قصد خواندن باز میکند اما در آن لحظه با نوشتههای عجیب غریب و اسرار آمیز روبه رو میشود بر همین اثر او در زمان سفر میکند و پا به سرزمینی میگذارد که هیچ شناختی از آن ندارد او به صدها سال پیش از میلاد سفر میکند و در همین راستا اتفاقاتی پر از فراز و نشیبی را تجربه میکند. </p><p>رمان من تعریفی همانند دریا دارد گاهی صاف و آبی گاهی متلاطم و طوفانی از شما دوستان میخواهم که در این سفرِ هیجان انگیز همراهیام کنید... .</p><p>_______________________________________________________________</p><p>آغاز رمان:</p><p>(پارت اول)</p><p>کوله ام رو انداختم پشتم رفتم سمت تخت خوابه دو طبقهایمون پامرو گذاشتم رو پله آهنی و خودمرو کشیدم بالا</p><p>- هی تو که هنوز خوابی</p><p>پتو رو کشید رو سرش و به پهلو چرخید با صدای گرفته گفت:</p><p>- بزار یکم بخوابم</p><p>پتو رو کشیدم</p><p>- پاشو تنبل مگه کلاس نداری تو</p><p>- ولم کن توروخدا کلاسم یازده شروع میشه</p><p>زدم تو سرش</p><p>- پس چرا زودتر نگفتی دو ساعته معطلتم</p><p> جیغ بنفشی کشید که همزمان شد با اعتراض دخترای هم اتاقیمون</p><p>منو مهناز ساکت شدیم، با انگشت اشارهام و لب زدن بهش گفتم:</p><p>- من میدونم و تو</p><p>از خوابگاه امدم بیرون، باید زودتر خودم رو به ایستگاه اتوبوس میرسوندم</p><p>قدم زدم دیگر این راه را از بر بودم مگر میشود چهار سال راه خیابانی را طی کنی و ترک به ترک آن جاده را از بر نباشی خیابانی که چاله چولههایش حرف های دلم را در خود جای دادهاند.</p><p>نگاهی به آسمان انداختم چشمانم به سمت نوک درختان سرو که ردیف کنار هم کاشته شده بودند افتاد.</p><p>نفس عمیقی کشیدم و هوای کثیف این شهر دود گرفته را به ریههایم تحمیل کردم بازدمم را با سوزش گلویم به بیرون دادم به آسمان صاف نگریستم آسمان برایم حکم پردهای را دارد که جلوی دید خداوند را از این زمینِ تبعید شده میگیرد، خدایی که عجیب این روزها با منُ و مردم سر در لاک خود فرو بردهاش، غریبی میکند.</p><p>غرقِ در فکر و خیال بودم سر بلند کردم و متوجه شدم که تنها چند قدم با ایستگاه فاصله دارم عدهی کمی از مردم منتظر اتوبوس نشسته و برخی ایستاده بودند، جمعیت نشان دهنده این بود که به موقع رسیدم و هنوز خبری از اتوبوس نیست.</p><p>به نرده آهنی تکیه دادم و دستهایم را به سینه زدم، سرم را چرخاندم تا ببینم اتوبوس نیامد که چشمم به سر خیابان و آن مزاحم همیشگی افتاد تا نگاه مرا به خودش دید سرش را برگرداند و دیدش را عوض کرد پر حرص نفسم را فرو دادم.</p><p>تو این هیرو ویر و بی حوصلگی فقط همین را کم داشتم</p><p>کسی نبود که بهش بگه مگه بیکاری صبح تا شب دنبال دختر مردم میوفتی مرتیکه!</p><p>اما در دل به خودم خندیدم دخترِ مردم؟ کدوم مَردم دقیقاً؟</p><p>بالاخره اتوبوس رسید و من با عجله سوار شدم بلکه از نگاه های آن جوان مزاحم خلاص شوم یک صندلی برای نشستن پیدا کردم، اتوبوس خیلی شلوغ شده بود سرم را از کتف سمت راستم به عقب چرخاندم تا ببینم او هم سوار شده که دیدم بله طبق معمول، از ظاهرش بگم پسری بود با تیپ امروزی شلوار بگ پاره پاره و تیشرت مشکی گشاد، به گوشش هم دوتا پیرسینگ زده بود، چند وقتی بود فقط دنبالم میامد از ایستگاه تا دانشگاه گاهی با دخترا که بیرون میرویم انجا هم میبینمش و عجیبتر این بود که بجز دنبال کردن هیچ مزاحمت دیگه ای ایجاد نمیکرد من هم کاری به کارش نداشتم... . اتوبوس به راه افتاد،</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="رومان, post: 129855, member: 7969"] (به نام خدا) مقدمه: زندگی را هیچگاه نمیتوان پیش بینی کرد همه چیز بر اثر اتفاق در زندگیما رخ میدهد و ما فقط میتوانیم آن اتفاقات را مدیریت کنیم و از آنان فرصتی برای دوباره زیستن بسازیم. و اما آتوسا کاراکتر و یا شخصیت اصلی رمان او یک دختر پرورشگاهی است از کودکی در پرورشگاه بی سرپرستان بوده خانوادهای ندارد اما مدیر آن پرورشگاه و خانوادهاش را همچون خانوادهی خود میداند و با آنان رابطهی بسیار صمیمی دارد او در طی اتفاقاتی با وجهی اصلی سرنوشت خود رو به رو میشود کتابی به صورت اتفاقی به دست او میافتد او کتاب را درون کوله پشتی خود میگذارد تا آن را به صاحبش بازگرداند اما شب هنگام، زمانی که کولهی خود را برای یافتن چیزی زیر و رو میکرد چشمش به کتاب میافتد و حس کنجکاویش نمیگذارد که از آن بگذرد کتاب را به قصد خواندن باز میکند اما در آن لحظه با نوشتههای عجیب غریب و اسرار آمیز روبه رو میشود بر همین اثر او در زمان سفر میکند و پا به سرزمینی میگذارد که هیچ شناختی از آن ندارد او به صدها سال پیش از میلاد سفر میکند و در همین راستا اتفاقاتی پر از فراز و نشیبی را تجربه میکند. رمان من تعریفی همانند دریا دارد گاهی صاف و آبی گاهی متلاطم و طوفانی از شما دوستان میخواهم که در این سفرِ هیجان انگیز همراهیام کنید... . _______________________________________________________________ آغاز رمان: (پارت اول) کوله ام رو انداختم پشتم رفتم سمت تخت خوابه دو طبقهایمون پامرو گذاشتم رو پله آهنی و خودمرو کشیدم بالا - هی تو که هنوز خوابی پتو رو کشید رو سرش و به پهلو چرخید با صدای گرفته گفت: - بزار یکم بخوابم پتو رو کشیدم - پاشو تنبل مگه کلاس نداری تو - ولم کن توروخدا کلاسم یازده شروع میشه زدم تو سرش - پس چرا زودتر نگفتی دو ساعته معطلتم جیغ بنفشی کشید که همزمان شد با اعتراض دخترای هم اتاقیمون منو مهناز ساکت شدیم، با انگشت اشارهام و لب زدن بهش گفتم: - من میدونم و تو از خوابگاه امدم بیرون، باید زودتر خودم رو به ایستگاه اتوبوس میرسوندم قدم زدم دیگر این راه را از بر بودم مگر میشود چهار سال راه خیابانی را طی کنی و ترک به ترک آن جاده را از بر نباشی خیابانی که چاله چولههایش حرف های دلم را در خود جای دادهاند. نگاهی به آسمان انداختم چشمانم به سمت نوک درختان سرو که ردیف کنار هم کاشته شده بودند افتاد. نفس عمیقی کشیدم و هوای کثیف این شهر دود گرفته را به ریههایم تحمیل کردم بازدمم را با سوزش گلویم به بیرون دادم به آسمان صاف نگریستم آسمان برایم حکم پردهای را دارد که جلوی دید خداوند را از این زمینِ تبعید شده میگیرد، خدایی که عجیب این روزها با منُ و مردم سر در لاک خود فرو بردهاش، غریبی میکند. غرقِ در فکر و خیال بودم سر بلند کردم و متوجه شدم که تنها چند قدم با ایستگاه فاصله دارم عدهی کمی از مردم منتظر اتوبوس نشسته و برخی ایستاده بودند، جمعیت نشان دهنده این بود که به موقع رسیدم و هنوز خبری از اتوبوس نیست. به نرده آهنی تکیه دادم و دستهایم را به سینه زدم، سرم را چرخاندم تا ببینم اتوبوس نیامد که چشمم به سر خیابان و آن مزاحم همیشگی افتاد تا نگاه مرا به خودش دید سرش را برگرداند و دیدش را عوض کرد پر حرص نفسم را فرو دادم. تو این هیرو ویر و بی حوصلگی فقط همین را کم داشتم کسی نبود که بهش بگه مگه بیکاری صبح تا شب دنبال دختر مردم میوفتی مرتیکه! اما در دل به خودم خندیدم دخترِ مردم؟ کدوم مَردم دقیقاً؟ بالاخره اتوبوس رسید و من با عجله سوار شدم بلکه از نگاه های آن جوان مزاحم خلاص شوم یک صندلی برای نشستن پیدا کردم، اتوبوس خیلی شلوغ شده بود سرم را از کتف سمت راستم به عقب چرخاندم تا ببینم او هم سوار شده که دیدم بله طبق معمول، از ظاهرش بگم پسری بود با تیپ امروزی شلوار بگ پاره پاره و تیشرت مشکی گشاد، به گوشش هم دوتا پیرسینگ زده بود، چند وقتی بود فقط دنبالم میامد از ایستگاه تا دانشگاه گاهی با دخترا که بیرون میرویم انجا هم میبینمش و عجیبتر این بود که بجز دنبال کردن هیچ مزاحمت دیگه ای ایجاد نمیکرد من هم کاری به کارش نداشتم... . اتوبوس به راه افتاد، [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین