انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان مهره مار|هانیه حنفی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="هانیه حنفی" data-source="post: 111930" data-attributes="member: 5454"><p>مقدمه:</p><p>تصور دنیای بدون قضاوت...</p><p>بدون دخالت...</p><p>بدون دروغ...</p><p>بدون بدی...</p><p>واقعا چه دنیایی!</p><p>زیبایی مطلق...</p><p>چه شد که با خود فکر کردند می توانند در زندگی کسی دخالت کنند؟ چه شد که فکر کردند باید درباره دیگران نظر دهند؟ نمیدانستند که بدون نظر و دخالتشان هم اینها میتوانند خوشبخت شوند؟ نکنید!</p><p>هیچ کس به دخالت شما در زندگیاش نیاز ندارد، مگر خودش بخواهد!</p><p></p><p>پارت اول</p><p></p><p>- نه مامان دیگه حرفشم نزن؛ این بحث همینجا تموم میشه؛ من به خاطر بچه تن به ازدواج دوم نمیدم.</p><p>با تندی از روی مبل بلند شد و کتش رو برداشت و به سمت در رفت. خواست در را باز کند که صدای مادرش را شنید که با جدیت گفت</p><p>-خودم شخصا با بهار حرف میزنم.</p><p>با عصبانیت در را باز کرد و به سمت ماشینش رفت و به طرف خانه حرکت کرد.</p><p>امروز سالگرد ازدواجشان بود و نمیخواست با فکر کردن به حرفهای مادرش روزش را خراب کند. سعی میکرد هرطور که شده درخواستش را از ذهنش بیرون کند و خب این کمی سخت بود.</p><p></p><p>- بهار؟ بهارِ زندگیم، کجایی نفسم؟!</p><p>- جانم رضا جان، جانم.</p><p>- بدو عزیزم دیر شد.</p><p>بهار سرش را از اتاق بیرون آورد و با لبخندی گفت</p><p>_اومدم عزیزم بزار کفشامو بردارم.</p><p>رضا دستش را جلو آورد و با احترام دست بهارش را گرفت و آرام به سمت خودش کشید و با ب×و×س×های بر پیشانیش به طرف ماشین حرکت کردند.</p><p></p><p>- نازتر شدی بهارم!</p><p>بهار در جواب چشمانش را خمار کرد و لبخند زد و با مهارتی که در وجودش بود برای رضا دلبری کرد.</p><p>بهار یک نیروی خاص و پنهانی در وجود خودش داشت.</p><p>نیرویی که انگار مهره مار در وجودش بود!</p><p></p><p>-رسیدیم عزیزم.</p><p>یک کلبه چوبی وسط جنگل بود که رزروش کرده بود.</p><p>رفت جلو و در را برای معشوقهاش باز کرد و دستش را به سمت در گرفت؛ با ادای احترامی از بهار درخواست کرد که وارد کلبه شود.</p><p>بهار با لبخندی زیبا گوشه دامنش را گرفت و ادای احترام رضا را جواب داد و داخل شد.</p><p>پشت سر بهار داخل شد و در را بست.</p><p>فضای کلبه دنج و پرِ آرامش بود!</p><p>دقیقا همانطور که، خودش و همدمش را در رویاهایش داخل همچنین کلبهای پر از آرامش می دید.</p><p>رضا بهارش را از پشت آرام بغل گرفت و در گوشش زمزمه کرد</p><p>- بهارم! همدمم! سومین سالگرد ازدواجمون مبارک!</p><p>بهار چرخی در آغوشش زد و ب×و×س×های بر روی گونه یارش کاشت و با لبخند خانمانهای جواب داد</p><p>- ممنونم عزیزم؛ سومین سالگرد ازدواجمون مبارکمون باشه!</p><p></p><p>رضا ب×و×س×های بر پیشانی بهار زد و از او جدا شد و به سمت آشپزخانه رفت.</p><p>- بشین عزیزم، چند ساعت بیوقفه داخل ماشین نشستن حتما خستهات کرده.</p><p>دقایقی بعد با دولیوان قهوه و دو تیکه کیک کاکائویی، عصرانه مورد علاقه بهار، آمد و کنار بهار نشست.</p><p>- بفرما عصرونه.</p><p>تشکر کرد</p><p>- مرسی عزیزم.</p><p>ساعاتی به صحبت با یکدیگر نشستند و عصر دلنشینی را کنار یکدیگر سپری کردند.</p><p>به پیشنهاد بهار، رضا آهنگ شادی را پلی کرد. دست رضا را گرفت و وسط حال رفت و رقصید.</p><p>آنچنان برای رضا دلبری میکرد که پلک روی هم نمیگذاشت که مبادا رقص دلبرش را برای لحظهای از دست دهد.</p><p>رضا او را همراهی کرد و در کنارش رقصید و همراهِ آهنگ با صدای بلند همخوانی میکرد.</p><p>بهار رقصان به طرف آشپزخانه رفت، چشمی چرخاند تا چیزی که میخواست را پیدا کند. از روی میز، دو گیلاس شـ×ر×ا×ب برداشت و دوباره رقصان به طرف رضا برگشت؛ گیلاس را دست رضا داد و با خنده ضربهای به گیلاس هایشان زدند و سر کشیدند.</p><p>تا نیمههای شب صدای خنده و شادی و موسیقی داخل فضای کلبه میپیچید.</p><p>چند ساعتی را باهم رقصیده بودند و سرمست میگفتند و میخندیدند.</p><p>ساعت یک و بیست دقیقه بود؛ بهار در آغوش رضا، روی مبل دونفره نشسته بودند؛ آهنگی عاشقانه درحال پخش بود و هردو با چشمانی بسته به آهنگ گوش میدادند.</p><p>آهنگی دیگر پخش شد؛ هوس رقص تانگو کرده بود. دست رضا را گرفت و بدون هیچ حرفی دوباره وسط هال رفتند؛ رضا برای بار سوم گیلاسشان را تا نیمه پر کرد؛ یکی را به دست بهار داد و با دست آزادش کمر بهار را گرفت و تلو خوران رقصیدند.</p><p>بهار آرام بدنش را تاب میداد و میرقصید و برای یارش دلبری میکرد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="هانیه حنفی, post: 111930, member: 5454"] مقدمه: تصور دنیای بدون قضاوت... بدون دخالت... بدون دروغ... بدون بدی... واقعا چه دنیایی! زیبایی مطلق... چه شد که با خود فکر کردند می توانند در زندگی کسی دخالت کنند؟ چه شد که فکر کردند باید درباره دیگران نظر دهند؟ نمیدانستند که بدون نظر و دخالتشان هم اینها میتوانند خوشبخت شوند؟ نکنید! هیچ کس به دخالت شما در زندگیاش نیاز ندارد، مگر خودش بخواهد! پارت اول - نه مامان دیگه حرفشم نزن؛ این بحث همینجا تموم میشه؛ من به خاطر بچه تن به ازدواج دوم نمیدم. با تندی از روی مبل بلند شد و کتش رو برداشت و به سمت در رفت. خواست در را باز کند که صدای مادرش را شنید که با جدیت گفت -خودم شخصا با بهار حرف میزنم. با عصبانیت در را باز کرد و به سمت ماشینش رفت و به طرف خانه حرکت کرد. امروز سالگرد ازدواجشان بود و نمیخواست با فکر کردن به حرفهای مادرش روزش را خراب کند. سعی میکرد هرطور که شده درخواستش را از ذهنش بیرون کند و خب این کمی سخت بود. - بهار؟ بهارِ زندگیم، کجایی نفسم؟! - جانم رضا جان، جانم. - بدو عزیزم دیر شد. بهار سرش را از اتاق بیرون آورد و با لبخندی گفت _اومدم عزیزم بزار کفشامو بردارم. رضا دستش را جلو آورد و با احترام دست بهارش را گرفت و آرام به سمت خودش کشید و با ب×و×س×های بر پیشانیش به طرف ماشین حرکت کردند. - نازتر شدی بهارم! بهار در جواب چشمانش را خمار کرد و لبخند زد و با مهارتی که در وجودش بود برای رضا دلبری کرد. بهار یک نیروی خاص و پنهانی در وجود خودش داشت. نیرویی که انگار مهره مار در وجودش بود! -رسیدیم عزیزم. یک کلبه چوبی وسط جنگل بود که رزروش کرده بود. رفت جلو و در را برای معشوقهاش باز کرد و دستش را به سمت در گرفت؛ با ادای احترامی از بهار درخواست کرد که وارد کلبه شود. بهار با لبخندی زیبا گوشه دامنش را گرفت و ادای احترام رضا را جواب داد و داخل شد. پشت سر بهار داخل شد و در را بست. فضای کلبه دنج و پرِ آرامش بود! دقیقا همانطور که، خودش و همدمش را در رویاهایش داخل همچنین کلبهای پر از آرامش می دید. رضا بهارش را از پشت آرام بغل گرفت و در گوشش زمزمه کرد - بهارم! همدمم! سومین سالگرد ازدواجمون مبارک! بهار چرخی در آغوشش زد و ب×و×س×های بر روی گونه یارش کاشت و با لبخند خانمانهای جواب داد - ممنونم عزیزم؛ سومین سالگرد ازدواجمون مبارکمون باشه! رضا ب×و×س×های بر پیشانی بهار زد و از او جدا شد و به سمت آشپزخانه رفت. - بشین عزیزم، چند ساعت بیوقفه داخل ماشین نشستن حتما خستهات کرده. دقایقی بعد با دولیوان قهوه و دو تیکه کیک کاکائویی، عصرانه مورد علاقه بهار، آمد و کنار بهار نشست. - بفرما عصرونه. تشکر کرد - مرسی عزیزم. ساعاتی به صحبت با یکدیگر نشستند و عصر دلنشینی را کنار یکدیگر سپری کردند. به پیشنهاد بهار، رضا آهنگ شادی را پلی کرد. دست رضا را گرفت و وسط حال رفت و رقصید. آنچنان برای رضا دلبری میکرد که پلک روی هم نمیگذاشت که مبادا رقص دلبرش را برای لحظهای از دست دهد. رضا او را همراهی کرد و در کنارش رقصید و همراهِ آهنگ با صدای بلند همخوانی میکرد. بهار رقصان به طرف آشپزخانه رفت، چشمی چرخاند تا چیزی که میخواست را پیدا کند. از روی میز، دو گیلاس شـ×ر×ا×ب برداشت و دوباره رقصان به طرف رضا برگشت؛ گیلاس را دست رضا داد و با خنده ضربهای به گیلاس هایشان زدند و سر کشیدند. تا نیمههای شب صدای خنده و شادی و موسیقی داخل فضای کلبه میپیچید. چند ساعتی را باهم رقصیده بودند و سرمست میگفتند و میخندیدند. ساعت یک و بیست دقیقه بود؛ بهار در آغوش رضا، روی مبل دونفره نشسته بودند؛ آهنگی عاشقانه درحال پخش بود و هردو با چشمانی بسته به آهنگ گوش میدادند. آهنگی دیگر پخش شد؛ هوس رقص تانگو کرده بود. دست رضا را گرفت و بدون هیچ حرفی دوباره وسط هال رفتند؛ رضا برای بار سوم گیلاسشان را تا نیمه پر کرد؛ یکی را به دست بهار داد و با دست آزادش کمر بهار را گرفت و تلو خوران رقصیدند. بهار آرام بدنش را تاب میداد و میرقصید و برای یارش دلبری میکرد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان مهره مار|هانیه حنفی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین