انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان مستور محجور | Maedeh
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Maedeh" data-source="post: 119739" data-attributes="member: 91"><p style="text-align: center"><strong><span style="font-size: 18px"><span style="color: rgb(41, 105, 176)">♡</span> <span style="color: rgb(226, 80, 65)">پارت 15</span> <span style="color: rgb(41, 105, 176)">♡</span></span></strong></p><p></p><p>مکثی کرد و همراه با بغضی که سعی در مخفی کردنش داشت، در حالی که ماشین را روشن می کرد و از جای پارکش خارج می شد، ادامه داد: میدونی زهره ترک شدم وقتی ماشینت رو دیدم؟ گفتم از این آهن پاره، جسد سالم هم بیرون نمیتونن بیارن؛ فکر کردم تیکه تیکه شدی...</p><p>بغض امانش نداد و صدایش در گلو خفه شد؛ هنوز در تلاش بود که خواهرش ناراحتی اش را نبیند پس سرش را به جهت مخالف چرخاند و خودش را سرگرم رانندگی نشان داد.</p><p>خواهرانش، همه چیزش، تمام زندگی او بودند و نمی توانست حتی به ثانیه ای که بدون ماهی و سحر بگذرد، فکر کند.</p><p>بعدِ از دست دادن پدر و مادرش طی سانحه رانندگی، نمی توانست که یک عضو دیگر خانواده اش را هم قربانی همان اتفاق شوم کند.</p><p>قند در دل دخترک آب شد، نمی دانست این حجم از علاقه و وابستگی برادرش نسبت به او، باید خوشحالش کند یا نگران؟ </p><p>به هر حال فکر و خیال را کنار گذاشت و یکطرفه از صندلی کمک راننده، به سمت هیراد خم شد و او را نصفه نیمه بغل کرد.</p><p>- خوبه خوبه، نمیخواد خودت رو لوس کنی حالا.</p><p>لبخند شیرینی روی لب ماهی نشست و اشک و خنده اش در هم ادغام شد.</p><p>همین قیافه ی ماهی هم کافی بود برای هیراد تا دوباره آن خنده ی بلندش را از سر بگیرد.</p><p>****</p><p>خنده های ماهی و هیراد تا رسیدن به خانه ادامه داشت. غافل از خواهر بزرگتری که با شنیدن خبر تصادف ماهین، سریع از خانه اش خارج و به مقصد خانه ی پدری اش حرکت کرده بود و حال بعد از پخت سوپ و چند نوع غذای به اصطلاح مقوی، در انتظار آمدن خواهر و برادر کوچکترش به سر می برد.</p><p>در حالی که غرق در افکارش شده و هزاران داستانی که برای چگونگی رخداد تصادف ماهی در ذهنش ساخته بود را مرور می کرد؛ به خاطر آورد که تا ۱ ساعت دیگر سرویس مدرسه، پسر ۷ ساله اش را که به تازگی کلاس اول را شروع کرده بود؛ به خانه خواهد رساند.</p><p>با فکر به اینکه با توجه به خروج ناگهانی و بی هماهنگی اش، مطمئنا فرزندش پشت در می ماند.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Maedeh, post: 119739, member: 91"] [CENTER][B][SIZE=18px][COLOR=rgb(41, 105, 176)]♡[/COLOR] [COLOR=rgb(226, 80, 65)]پارت 15[/COLOR] [COLOR=rgb(41, 105, 176)]♡[/COLOR][/SIZE][/B][/CENTER] مکثی کرد و همراه با بغضی که سعی در مخفی کردنش داشت، در حالی که ماشین را روشن می کرد و از جای پارکش خارج می شد، ادامه داد: میدونی زهره ترک شدم وقتی ماشینت رو دیدم؟ گفتم از این آهن پاره، جسد سالم هم بیرون نمیتونن بیارن؛ فکر کردم تیکه تیکه شدی... بغض امانش نداد و صدایش در گلو خفه شد؛ هنوز در تلاش بود که خواهرش ناراحتی اش را نبیند پس سرش را به جهت مخالف چرخاند و خودش را سرگرم رانندگی نشان داد. خواهرانش، همه چیزش، تمام زندگی او بودند و نمی توانست حتی به ثانیه ای که بدون ماهی و سحر بگذرد، فکر کند. بعدِ از دست دادن پدر و مادرش طی سانحه رانندگی، نمی توانست که یک عضو دیگر خانواده اش را هم قربانی همان اتفاق شوم کند. قند در دل دخترک آب شد، نمی دانست این حجم از علاقه و وابستگی برادرش نسبت به او، باید خوشحالش کند یا نگران؟ به هر حال فکر و خیال را کنار گذاشت و یکطرفه از صندلی کمک راننده، به سمت هیراد خم شد و او را نصفه نیمه بغل کرد. - خوبه خوبه، نمیخواد خودت رو لوس کنی حالا. لبخند شیرینی روی لب ماهی نشست و اشک و خنده اش در هم ادغام شد. همین قیافه ی ماهی هم کافی بود برای هیراد تا دوباره آن خنده ی بلندش را از سر بگیرد. **** خنده های ماهی و هیراد تا رسیدن به خانه ادامه داشت. غافل از خواهر بزرگتری که با شنیدن خبر تصادف ماهین، سریع از خانه اش خارج و به مقصد خانه ی پدری اش حرکت کرده بود و حال بعد از پخت سوپ و چند نوع غذای به اصطلاح مقوی، در انتظار آمدن خواهر و برادر کوچکترش به سر می برد. در حالی که غرق در افکارش شده و هزاران داستانی که برای چگونگی رخداد تصادف ماهی در ذهنش ساخته بود را مرور می کرد؛ به خاطر آورد که تا ۱ ساعت دیگر سرویس مدرسه، پسر ۷ ساله اش را که به تازگی کلاس اول را شروع کرده بود؛ به خانه خواهد رساند. با فکر به اینکه با توجه به خروج ناگهانی و بی هماهنگی اش، مطمئنا فرزندش پشت در می ماند. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان مستور محجور | Maedeh
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین