انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
بازدیدهای مهمان دارای محدودیت میباشند.
تعداد محدودی بازدید از انجمن برای شما باقی مانده است
4 بازدید باقیماندهی مهمان
برای حذف این محدودیت، اکنون ثبتنام کنید
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان مستور محجور | Maedeh
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Maedeh" data-source="post: 119137" data-attributes="member: 91"><p style="text-align: center"><strong><span style="font-size: 18px"><span style="color: rgb(41, 105, 176)">♡</span> <span style="color: rgb(226, 80, 65)">پارت 14</span> <span style="color: rgb(41, 105, 176)">♡</span></span></strong></p> <p style="text-align: center"></p><p>بعد هم درحالی که به شکل خندهداری، خنده ی هیراد را تقلید می کرد؛ غر غر کردن را از سر گرفت. خنده هیراد اوج گرفت و صورتش از شدت خنده به سرخی میزد، سرخی ای قرمز تر از لاک های ماهین!</p><p>ماهین سری تکان داد و زیر لب شروع به شمارش کرد: یک... دو... سـ...</p><p>صدای دلخورِ برادرش مانع ادامه ی شمردناش شد.</p><p>- یه لحظه وایسا ببینم؛ منظورت از پیر پسر، من بودم؟</p><p>دخترک نیشخندی زد. همیشه همین اوضاع بر قرار بود و چند ثانیه ای طول می کشید که هیراد، شنیده هایش را ادراک کند.</p><p>حالت متعجبی به چهره اش داد: نه عزیزم، مگه میشه؟</p><p>اخم هیراد خواست جایش را به لبخند از سرِ غرور بدهد اما...</p><p>با شیطنت ادامه داد: با سوم شخصِ نامرئی ای بودم که بین ما دو نفر توی ماشین نشسته.</p><p>باز هم خنده ی هیراد و از اول شمردن ماهی: یک... دو... سـ...</p><p>ناگهان صدای خنده در سکوت گم شد و صدای برادر بزرگش که رگه های کلافگی در آن موج می زد؛ به گوش رسید: واقعا خسته ام کردی خانم کوچولو! منو مسخره میکنی؟! چون خندیدم، سریع فکر نکن که گندکاریت یادم رفت.</p><p>دستانش را به هم مالید و تمام معصومیتی که در خودش داشت را با کمک حنجره اش به صدایش انتقال داد و با چشمان درشت شده و صدایی که به صدای کودکان ۴،۳ ساله شباهت داشت؛ خودش را لوس کرد: داداشییی؟ </p><p>- الکی خودتو به موش مردگی نزن! توی این چند ساعت، به اندازه ی کافی کلافه و عصبیم کردی! اول که نصفه شبی، کسایی که نمیشناسم، با گوشیت بهم زنگ میزنن که این خانم تصادف کرده. بعدش میفهمم که جنابعالی بیمارستان هستی! بدو بدو میرم بیمارستان، میبینم که مارمولک مون سر و صورتش زخمیه، کلی بخیه خورده و کلـ...</p><p>ماهین پا بـر×ه×ن×ه وسط غرغر کردن هایش پرید: کلی بخیه چیه، بزرگش نکن؛ یکی، دو تا بخیه که این همه حرص خوردن نداره.</p><p>داد هیراد بلند شد: وسط حرفم شیرجه نزن!</p><p>از شدت بلندی فریادش، ماهی به صندلی چسبید و سکوت را به تکه تکه شدنش ترجیح داد.</p><p>با حرص، مشتش را روی فرمان ماشین کوبید: یکی، دوتا کجا بود؟ دقیقا اون ۵ تا بخیه رو من خوردم پس؟ اونم روی کله ات!!! از لاشه ی ماشین هم چیزی باقی نمونده درست و حسابی! من هنوز توی شوک ام که تو چجوری زنده از اون تیکه آهنی که شبیه ماشینته بیرون اومدی! اصلا تو توی اون اتوبان که از هر طرف حساب کنی، کلی با بیمارستان فاصله داره، چیکار داشتی؟ اصلا اینم به کنار؛ چرا از بیمارستان فرار میکنی آخه احمق؟ یه جو شعور توی اون کله ی پوکت نیست؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Maedeh, post: 119137, member: 91"] [CENTER][B][SIZE=18px][COLOR=rgb(41, 105, 176)]♡[/COLOR] [COLOR=rgb(226, 80, 65)]پارت 14[/COLOR] [COLOR=rgb(41, 105, 176)]♡[/COLOR][/SIZE][/B] [/CENTER] بعد هم درحالی که به شکل خندهداری، خنده ی هیراد را تقلید می کرد؛ غر غر کردن را از سر گرفت. خنده هیراد اوج گرفت و صورتش از شدت خنده به سرخی میزد، سرخی ای قرمز تر از لاک های ماهین! ماهین سری تکان داد و زیر لب شروع به شمارش کرد: یک... دو... سـ... صدای دلخورِ برادرش مانع ادامه ی شمردناش شد. - یه لحظه وایسا ببینم؛ منظورت از پیر پسر، من بودم؟ دخترک نیشخندی زد. همیشه همین اوضاع بر قرار بود و چند ثانیه ای طول می کشید که هیراد، شنیده هایش را ادراک کند. حالت متعجبی به چهره اش داد: نه عزیزم، مگه میشه؟ اخم هیراد خواست جایش را به لبخند از سرِ غرور بدهد اما... با شیطنت ادامه داد: با سوم شخصِ نامرئی ای بودم که بین ما دو نفر توی ماشین نشسته. باز هم خنده ی هیراد و از اول شمردن ماهی: یک... دو... سـ... ناگهان صدای خنده در سکوت گم شد و صدای برادر بزرگش که رگه های کلافگی در آن موج می زد؛ به گوش رسید: واقعا خسته ام کردی خانم کوچولو! منو مسخره میکنی؟! چون خندیدم، سریع فکر نکن که گندکاریت یادم رفت. دستانش را به هم مالید و تمام معصومیتی که در خودش داشت را با کمک حنجره اش به صدایش انتقال داد و با چشمان درشت شده و صدایی که به صدای کودکان ۴،۳ ساله شباهت داشت؛ خودش را لوس کرد: داداشییی؟ - الکی خودتو به موش مردگی نزن! توی این چند ساعت، به اندازه ی کافی کلافه و عصبیم کردی! اول که نصفه شبی، کسایی که نمیشناسم، با گوشیت بهم زنگ میزنن که این خانم تصادف کرده. بعدش میفهمم که جنابعالی بیمارستان هستی! بدو بدو میرم بیمارستان، میبینم که مارمولک مون سر و صورتش زخمیه، کلی بخیه خورده و کلـ... ماهین پا بـر×ه×ن×ه وسط غرغر کردن هایش پرید: کلی بخیه چیه، بزرگش نکن؛ یکی، دو تا بخیه که این همه حرص خوردن نداره. داد هیراد بلند شد: وسط حرفم شیرجه نزن! از شدت بلندی فریادش، ماهی به صندلی چسبید و سکوت را به تکه تکه شدنش ترجیح داد. با حرص، مشتش را روی فرمان ماشین کوبید: یکی، دوتا کجا بود؟ دقیقا اون ۵ تا بخیه رو من خوردم پس؟ اونم روی کله ات!!! از لاشه ی ماشین هم چیزی باقی نمونده درست و حسابی! من هنوز توی شوک ام که تو چجوری زنده از اون تیکه آهنی که شبیه ماشینته بیرون اومدی! اصلا تو توی اون اتوبان که از هر طرف حساب کنی، کلی با بیمارستان فاصله داره، چیکار داشتی؟ اصلا اینم به کنار؛ چرا از بیمارستان فرار میکنی آخه احمق؟ یه جو شعور توی اون کله ی پوکت نیست؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان مستور محجور | Maedeh
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین