انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان مستور محجور | Maedeh
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Maedeh" data-source="post: 114262" data-attributes="member: 91"><p style="text-align: center"><span style="color: rgb(41, 105, 176)"><strong><span style="font-size: 18px">♡</span></strong></span><span style="font-size: 18px"> <span style="color: rgb(226, 80, 65)"><strong>پارت 9</strong></span> </span><span style="color: rgb(41, 105, 176)"><strong><span style="font-size: 18px">♡</span></strong></span></p><p></p><p>ماهی هوفی از سر حرص کشید و با لحنی که می شد به خوبی حرص و خشم را از آن فهمید، گفت:</p><p>- دقیق! خب منم نیم ساعته دارم میگم که! بابا زدنِ یه دو، سه تا بخیه که اتاق عمل و این حرف ها رو نداره. چرا اینقدر بزرگش می کنید جناب؟ همینجا بزنین بره، الخلاص!</p><p>دکتر که واقعا دیگر از دست این دختر، جانش به لبش رسیده بود؛ عصبی تر از خود ماهین گفت:</p><p>- خانوم محترم، شما دکترین یا بنده؟</p><p>در پاسخ با پر رویی و بیخیالیِ تمام، نیشخند زد:</p><p>- جنابعالی!</p><p>و طبق انتظار، نیشخندی هم متقابلا دریافت کرد:</p><p>- ممنون، هنوز علم اونقدر توی تنگا قرار نگرفته که مریض به جای دکتر نسخه بپیچه و نظر بده... اصلا اگه دیدتون اینه دیگه چرا پاشدید و بیمارستان اومدین؟ فکر کنم شما هنوز در جریانِ اینکه هر کاری قاعده و اصول خودش رو داره نیستین!</p><p>کم کم آن رگه های خونسردی از تیله های میشی، داشت ناپدید می شد.</p><p>- فکر نمی کنید بی جا دارین حرص تون رو سر من خالی می کنید؟ چون مریض هستم و کمک لازم دارم، دلیل نمیشه الکی هر حرف تون بشنوم. این رفتارتون با من چرته و لحن تون چرت تر.</p><p>با عصبانیت ناشی از رفتار بدِ آن دکتر از خودراضی، با دلگیری بلند شد و با گفتن " اصلا هر کاری دوست دارین بکنین، فقط متاسفم براتون " راه خروج را پیش گرفت و بی توجه به زخم اش که تا آن لحظه در حال خونریزی بود، از بیمارستان خارج شد.</p><p>متاسفانه همه چیز آن طور که فکر می کرد، قرار نبود به همین سادگی ادامه پیدا کند چون هنوز از محوطه ی بیمارستان خارج نشده بود که دوباره جلوی چشمانش سیاهی رفت و این بار دیگر چشمانش بسته شدند و بازهم آسمان ابریای که شاهد دویدن نگهبان و چند پرستاری که در آن نزدیکی بودند، بود...</p><p> ***</p><p>با حس کردن تشنگی بیش از حد و سرمایی شدید، بالاخره به چشمانش اجازه ی باز شدن داد. نفس عمیقی کشید و به دیوار نه چندان سفید و کمی کثیفِ سقف بیمارستان خیره شد. بیمارستان که نه، بیشتر شبیه یک درمانگاه بود اما با کمی امکانات بیشتر از یک درمانگاه معمولی!</p><p>حدس میزد که در اوژانس همان بیمارستان باشد.</p><p>تنها توان فکر به آب و پتویی کلفت تر داشت. در جایگاه سومِ نمودارِ بیشتر از هر چیزی، از چه نفرت داریِ ذهن او؛ سرما، سرما و سرما قرار داشت... سومین چیزِ بیشتر از هرچیزی!</p><p>سعی کرد با تکیه گاه کردنِ پشتش و استفاده از قدرت عضلات دستش، نیم خیز شود و در حالت نشسته به بالشت روی تخت تکیه دهد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Maedeh, post: 114262, member: 91"] [CENTER][COLOR=rgb(41, 105, 176)][B][SIZE=18px]♡[/SIZE][/B][/COLOR][SIZE=18px] [COLOR=rgb(226, 80, 65)][B]پارت 9[/B][/COLOR] [/SIZE][COLOR=rgb(41, 105, 176)][B][SIZE=18px]♡[/SIZE][/B][/COLOR][/CENTER] ماهی هوفی از سر حرص کشید و با لحنی که می شد به خوبی حرص و خشم را از آن فهمید، گفت: - دقیق! خب منم نیم ساعته دارم میگم که! بابا زدنِ یه دو، سه تا بخیه که اتاق عمل و این حرف ها رو نداره. چرا اینقدر بزرگش می کنید جناب؟ همینجا بزنین بره، الخلاص! دکتر که واقعا دیگر از دست این دختر، جانش به لبش رسیده بود؛ عصبی تر از خود ماهین گفت: - خانوم محترم، شما دکترین یا بنده؟ در پاسخ با پر رویی و بیخیالیِ تمام، نیشخند زد: - جنابعالی! و طبق انتظار، نیشخندی هم متقابلا دریافت کرد: - ممنون، هنوز علم اونقدر توی تنگا قرار نگرفته که مریض به جای دکتر نسخه بپیچه و نظر بده... اصلا اگه دیدتون اینه دیگه چرا پاشدید و بیمارستان اومدین؟ فکر کنم شما هنوز در جریانِ اینکه هر کاری قاعده و اصول خودش رو داره نیستین! کم کم آن رگه های خونسردی از تیله های میشی، داشت ناپدید می شد. - فکر نمی کنید بی جا دارین حرص تون رو سر من خالی می کنید؟ چون مریض هستم و کمک لازم دارم، دلیل نمیشه الکی هر حرف تون بشنوم. این رفتارتون با من چرته و لحن تون چرت تر. با عصبانیت ناشی از رفتار بدِ آن دکتر از خودراضی، با دلگیری بلند شد و با گفتن " اصلا هر کاری دوست دارین بکنین، فقط متاسفم براتون " راه خروج را پیش گرفت و بی توجه به زخم اش که تا آن لحظه در حال خونریزی بود، از بیمارستان خارج شد. متاسفانه همه چیز آن طور که فکر می کرد، قرار نبود به همین سادگی ادامه پیدا کند چون هنوز از محوطه ی بیمارستان خارج نشده بود که دوباره جلوی چشمانش سیاهی رفت و این بار دیگر چشمانش بسته شدند و بازهم آسمان ابریای که شاهد دویدن نگهبان و چند پرستاری که در آن نزدیکی بودند، بود... *** با حس کردن تشنگی بیش از حد و سرمایی شدید، بالاخره به چشمانش اجازه ی باز شدن داد. نفس عمیقی کشید و به دیوار نه چندان سفید و کمی کثیفِ سقف بیمارستان خیره شد. بیمارستان که نه، بیشتر شبیه یک درمانگاه بود اما با کمی امکانات بیشتر از یک درمانگاه معمولی! حدس میزد که در اوژانس همان بیمارستان باشد. تنها توان فکر به آب و پتویی کلفت تر داشت. در جایگاه سومِ نمودارِ بیشتر از هر چیزی، از چه نفرت داریِ ذهن او؛ سرما، سرما و سرما قرار داشت... سومین چیزِ بیشتر از هرچیزی! سعی کرد با تکیه گاه کردنِ پشتش و استفاده از قدرت عضلات دستش، نیم خیز شود و در حالت نشسته به بالشت روی تخت تکیه دهد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان مستور محجور | Maedeh
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین