انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان محبوب| سحرصادقیان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="سحرصادقیان" data-source="post: 122605" data-attributes="member: 769"><p>ای وای فهمیدن! دو دستمُ روی دهنم گزاشتم. هردوشون به این سمت چرخیدن و بعد ازچند ثانیه شونه ای بالا انداختن و باز مشغول حرف زدن شدن. هوف! لابد فکر کردن گربه بوده! خطر از کنار گوشم ردشد.</p><p></p><p>نمی دونم چقدر اونجا نشستم و افتاب توی مغز سرم خورد! ولی بالاخره از فرط گرما و خستگی از حال رفتم...</p><p>با تکون های دست یکی و خیس شدن صورتم باقطره های آب، ازجا پریدم و با قیافه مَنگ به پسر روبه روم زل زدم!</p><p>با نگرانی صورتم رو کنکاو کرد و وقتی مطمئن شد به هوش اومدم گفت:</p><p>- معلوم هست از کی اینجایی؟ ازحال رفتی!</p><p>تازه تونستم درک موقعیت کنم و حالم که جااومد موضع گرفتم و توپیدم بهش:</p><p>- شما به چه حقی اومدی توی بالکن ما؟!</p><p>خبری از دختره نبود، انگار رفته بود. چشماش رو توی کاسه چرخوند و گفت:</p><p>- تمایل نداشتم بیام اما وقتی دیدم یهو یکی اینجور پاهاش از پشت گلدون دراز به دراز افتاد، نگران شدم. خوبی بهت نیومده؟!</p><p>سعی کردم با تکیه به گلدون وایسم و اصلا به روی خودم نیارم که فالگوش وایسادم. اخمی کردم و گفتم:</p><p>- خیلی ممنون!</p><p> و رفتم...</p><p></p><p>نگاهم به ساعت افتاد یک ساعت توی افتاب بودم. خب معلوم بود مغزم سوخته! خوبه والا مامان نگران نشده یک ساعت که هیچ، یک هفته ام من از اتاق بیرون نیام نگران نمیشن!</p><p>یهو خون از دماغم جاری شد و حالا مگه بند میاومد؟ رسماً داغی هوا بهم نساخته بود و تا آخر شب حالم داغون بود.</p><p></p><p>***</p><p>خوبیِ قضیه این بود که از هفته آینده که قراربود برم سرکار امتحاناتمم تموم میشدن و دیگه فارغ التحصیل میشدم. ازاین بابت دیگه خیالم راحت بود که قرارنیست حرص تداخل ساعت کارم و کلاسام رو داشته باشم.</p><p>اما من باید سریعتر کارهام رو جور میکردم و برای ارشد به خارج میرفتم. کاش پروسه راضی کردن مامان زودتر تموم بشه و بتونم مابقی کارهام رو ردیف کنم. رسما با تصمیماتش همیشه گند میزد به برنامه هام و میگفت من خوبیت رو میخوام!</p><p></p><p>بالاخره شنبه شد و راس ساعت شیش ویدا اینجا بودتا با کمکش آماده بشم و روز اولی روخوب پیش ببرم. قریب به صدتا مانتو انداخته بودیم روی تخت و از بینشون باید بهترین رو انتخاب میکردیم. بالاخره بعد از حدود نیم ساعت پرو، یکی باب میل ویداخانم واقع شد!</p><p></p><p>راس ساعت هشت شرکت بودم و این دفعه چیزی که میدیدم زمین تا آسمون با هفته پیش فرق داشت؛ آسانسور که راه اندازی شده بود و همه کار کنان با نظم سرجاهاشون واقف بودن.همه چیز یه نظم خاص داشت انگار سالیانِ سال اینجور چیدمانی داشته و انگار نه انگار روز اوله!</p><p></p><p>با خوشحالی اومدم دکمه اسانسور رو بزنم که همزمان بامن دست یکی روی دکمه نشست. رد دستش رو گرفتم و با قیافه آشنای این روزها مواجه شدم. زیرلبی هوفی گفتم و وارد شدم.</p><p></p><p>اول از همه چیز؛ باید میرفتم اتاق رئیس. اونم دکمه طبقه7 رو زد خب پادوی رئیس بود بهرحال...با هم از آسانسورخارج شدیم و اون بی هیچ توجه ای به سمت آبدارخونه رفت و مشغول کارش شد!</p><p></p><p>من همونجا روی صندلی ها نشستم تا منشی از راه برسه و بتونم وارد اتاق رئیس بشم! چندلحظه بعد پادوی رئیس از آبدارخونه با یه ماگ توی دستش به سمت دفتر رئیس رفت. وا! یعنی نباید لیوان رو توی سینی میزاشت؟چقدر بی ادب! منشی رو باش حالا داشت میاومد؟ یعنی رئیس زودتر از منشی اومده بود که این واسش قهوه برد؟! اینجا همه چی عجیب و غریب بود.</p><p></p><p>منشی با ناز و عشوه لبخندی زد و گفت:</p><p>_ صبح بخیر عزیزم. ببخشید منتظر موندی.</p><p></p><p>بعدهم سریع تلفن رو برداشت و به اتاق رئیس زنگ زد:</p><p>_ سلام صبح بخیر . مهندس، باهاتون قرار ملاقات دارن میتونن بیان داخل؟</p><p>بعد ازاین که تلفنش رو گزاشت بالبخند بهم گفت:</p><p>_بفرما عزیزم از این سمت.</p><p></p><p>بالبخند جوابش رو دادم و باهم به سمت اتاق رئیس رفتیم. این آبدارچیه چرا نیومد بیرون؟! با دو تقه به در، اول من و بعد منشیش وارد اتاق شدیم.</p><p>اتاق دلبازی بود. کل دیوار سمت چپ رو پنجره سراسری گرفته بود و روبه روی در، یه میز کنفرانس و انتهای سالن میز رئیس.</p><p>نگاهم به صندلی رئیس افتاد و ماتم برد! این؟این رئیس بود؟همسایه؟! چشمام رو توی کاسه چرخوندم وکلافه وار«هوفی» گفتم که توجه منشی و جناب رئیس به سمتم کشیده شد. منشی سری تکون داد و بیرون رفت.</p><p></p><p>من موندم و جناب رئیس به ظاهر آشنا! اینقدر کم آورده بودم که از خجالت نمیدونستم چی باید بگم؟ پادوی رئیس؟هه! کدوم پادویی توی ماگ بدون سینی قهوه میبره؟!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="سحرصادقیان, post: 122605, member: 769"] ای وای فهمیدن! دو دستمُ روی دهنم گزاشتم. هردوشون به این سمت چرخیدن و بعد ازچند ثانیه شونه ای بالا انداختن و باز مشغول حرف زدن شدن. هوف! لابد فکر کردن گربه بوده! خطر از کنار گوشم ردشد. نمی دونم چقدر اونجا نشستم و افتاب توی مغز سرم خورد! ولی بالاخره از فرط گرما و خستگی از حال رفتم... با تکون های دست یکی و خیس شدن صورتم باقطره های آب، ازجا پریدم و با قیافه مَنگ به پسر روبه روم زل زدم! با نگرانی صورتم رو کنکاو کرد و وقتی مطمئن شد به هوش اومدم گفت: - معلوم هست از کی اینجایی؟ ازحال رفتی! تازه تونستم درک موقعیت کنم و حالم که جااومد موضع گرفتم و توپیدم بهش: - شما به چه حقی اومدی توی بالکن ما؟! خبری از دختره نبود، انگار رفته بود. چشماش رو توی کاسه چرخوند و گفت: - تمایل نداشتم بیام اما وقتی دیدم یهو یکی اینجور پاهاش از پشت گلدون دراز به دراز افتاد، نگران شدم. خوبی بهت نیومده؟! سعی کردم با تکیه به گلدون وایسم و اصلا به روی خودم نیارم که فالگوش وایسادم. اخمی کردم و گفتم: - خیلی ممنون! و رفتم... نگاهم به ساعت افتاد یک ساعت توی افتاب بودم. خب معلوم بود مغزم سوخته! خوبه والا مامان نگران نشده یک ساعت که هیچ، یک هفته ام من از اتاق بیرون نیام نگران نمیشن! یهو خون از دماغم جاری شد و حالا مگه بند میاومد؟ رسماً داغی هوا بهم نساخته بود و تا آخر شب حالم داغون بود. *** خوبیِ قضیه این بود که از هفته آینده که قراربود برم سرکار امتحاناتمم تموم میشدن و دیگه فارغ التحصیل میشدم. ازاین بابت دیگه خیالم راحت بود که قرارنیست حرص تداخل ساعت کارم و کلاسام رو داشته باشم. اما من باید سریعتر کارهام رو جور میکردم و برای ارشد به خارج میرفتم. کاش پروسه راضی کردن مامان زودتر تموم بشه و بتونم مابقی کارهام رو ردیف کنم. رسما با تصمیماتش همیشه گند میزد به برنامه هام و میگفت من خوبیت رو میخوام! بالاخره شنبه شد و راس ساعت شیش ویدا اینجا بودتا با کمکش آماده بشم و روز اولی روخوب پیش ببرم. قریب به صدتا مانتو انداخته بودیم روی تخت و از بینشون باید بهترین رو انتخاب میکردیم. بالاخره بعد از حدود نیم ساعت پرو، یکی باب میل ویداخانم واقع شد! راس ساعت هشت شرکت بودم و این دفعه چیزی که میدیدم زمین تا آسمون با هفته پیش فرق داشت؛ آسانسور که راه اندازی شده بود و همه کار کنان با نظم سرجاهاشون واقف بودن.همه چیز یه نظم خاص داشت انگار سالیانِ سال اینجور چیدمانی داشته و انگار نه انگار روز اوله! با خوشحالی اومدم دکمه اسانسور رو بزنم که همزمان بامن دست یکی روی دکمه نشست. رد دستش رو گرفتم و با قیافه آشنای این روزها مواجه شدم. زیرلبی هوفی گفتم و وارد شدم. اول از همه چیز؛ باید میرفتم اتاق رئیس. اونم دکمه طبقه7 رو زد خب پادوی رئیس بود بهرحال...با هم از آسانسورخارج شدیم و اون بی هیچ توجه ای به سمت آبدارخونه رفت و مشغول کارش شد! من همونجا روی صندلی ها نشستم تا منشی از راه برسه و بتونم وارد اتاق رئیس بشم! چندلحظه بعد پادوی رئیس از آبدارخونه با یه ماگ توی دستش به سمت دفتر رئیس رفت. وا! یعنی نباید لیوان رو توی سینی میزاشت؟چقدر بی ادب! منشی رو باش حالا داشت میاومد؟ یعنی رئیس زودتر از منشی اومده بود که این واسش قهوه برد؟! اینجا همه چی عجیب و غریب بود. منشی با ناز و عشوه لبخندی زد و گفت: _ صبح بخیر عزیزم. ببخشید منتظر موندی. بعدهم سریع تلفن رو برداشت و به اتاق رئیس زنگ زد: _ سلام صبح بخیر . مهندس، باهاتون قرار ملاقات دارن میتونن بیان داخل؟ بعد ازاین که تلفنش رو گزاشت بالبخند بهم گفت: _بفرما عزیزم از این سمت. بالبخند جوابش رو دادم و باهم به سمت اتاق رئیس رفتیم. این آبدارچیه چرا نیومد بیرون؟! با دو تقه به در، اول من و بعد منشیش وارد اتاق شدیم. اتاق دلبازی بود. کل دیوار سمت چپ رو پنجره سراسری گرفته بود و روبه روی در، یه میز کنفرانس و انتهای سالن میز رئیس. نگاهم به صندلی رئیس افتاد و ماتم برد! این؟این رئیس بود؟همسایه؟! چشمام رو توی کاسه چرخوندم وکلافه وار«هوفی» گفتم که توجه منشی و جناب رئیس به سمتم کشیده شد. منشی سری تکون داد و بیرون رفت. من موندم و جناب رئیس به ظاهر آشنا! اینقدر کم آورده بودم که از خجالت نمیدونستم چی باید بگم؟ پادوی رئیس؟هه! کدوم پادویی توی ماگ بدون سینی قهوه میبره؟! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان محبوب| سحرصادقیان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین