انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان محبوب| سحرصادقیان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="سحرصادقیان" data-source="post: 120597" data-attributes="member: 769"><p>با لبخند زورکی به سمت ویدا برگشتم و گفتم:</p><p>- به نظرم بریم. یه روز دیگه بیایم!</p><p></p><p>ویدا نگاهش رو از آسانسورچی گرفت تا خواست بهم حرفی بزنه پسره گفت:</p><p>- ببخشید اما امروز آخرین روزه مصاحبه هست از فردا تمام نیروها تائید میشن که ازهفته اینده شروع به کار کنن!</p><p></p><p>با اعصاب داغون گفتم:</p><p>- لابد اسانسور هم حالاحالاها درست نمیشه نه؟</p><p>شرمنده با لبخند سری بالا انداخت و رفت. هی بخشکه این شانس...</p><p>ویدا که همون اول جا زد و گفت:</p><p>- ننه من پا ندارم والا، خودت برو!</p><p></p><p>چیزی نگفتم ازش جداشدم و به سمت پله ها رفتم طبقه سوم-چهارم دیگه جا زدم رسماً نفسم بالا نمیاومد، چند لحظه وایسادم نفسی تازه کردم و از اب سرد کن برای خودم اب ریختم یکم که حالم جا اومد، ادامه دادم وای خدای من. امیدوارم برای هفته آینده اسانسور درست بشه هوف!</p><p></p><p>بالاخره رسیدم و روی پاگرد که چرخیدم، چرخیدن همانا و دیدن قیافه آشنای پسر همسایه همانا. چنان تیپ رسمی زده بود که انگار اومده عروسی! انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که روش رو از خانمی که داشت باهاش صحبت میکرد گرفت و به سمتم چرخید، چشم تو چشم شدیم که پوزخندی زدم و روم رو چرخوندم، داشتم دنبال اتاق رئیس میگشتم که اونم پشت سرم اومد، بالاخره چشمم به تابلوی اتاق رئیس خورد انتهای سالن یه راهرو باریک بود که دو طرف راهرو تابلوهای بزرگ و قشنگی زده بودن و انتهای اون راهرو اتاق رئیس قرار داشت.</p><p></p><p>صدای همسایه باعث شد سرجام وایسم و بچرخم سمتش با لبخند نگاهم کرد که گفتم:</p><p>- بازم تو؟</p><p>لبخندش عمیق تر شد که گفتم:</p><p>- اینجا چیکار داری؟نکنه واسه کار اومدی؟</p><p>بی تفاوت گفت:</p><p>- در اصل سوال منم هستش تو اینجا چیکار داری من که اینجا کار میکنم!</p><p>پوزخندی زدم، پشت چشمی نازک کردم و گفتم:</p><p>- نکنه پادوی رئیسی؟</p><p>خندید و گفت:</p><p>- یه جورایی! توچی؟</p><p>پوزخندم پررنگ تر شد و گفتم:</p><p>- پس بهتره بگم من دست راستشم!</p><p>بلند خندید و گفت:</p><p>- البته به شرط اینکه استخدامت کنه!</p><p>باز پشت چشمی نازک کردم و گفتم:</p><p>- تو نیاز نیست غصه منُ بخوری من پارتیم کلفته!</p><p></p><p>بعدم دست کردم توی کیفم ویه تراول صدی در آوردم،گرفتم سمتش و گفتم:</p><p>- بیا اینم انعامت!</p><p></p><p>حس کردم چهرش سرخ شده بود نمیدونم از خنده بود یا عصبانیت ولی قهقهه عصبی زد و ازم دور شد. بی تفاوت شونه ای بالا انداختم وچینی به دماغم دادم زیرلب "ایشی" گفتم و به سمت اتاق رئیس رفتم.</p><p></p><p>پسره یالغوز وقتم رو گرفت! جلوی میز منشی وایسادم و گفتم:</p><p>- با رئیس قرار ملاقات دارم!</p><p>دختره با عشوه گفت:</p><p>- عزیزم رئیس نیستن. کارداشتن، با عجله رفتن!</p><p>موندم این که منشی داشت من رو واسه چی می خواست؟چندتا منشی لازم دارن؟بالاخره شرکت بزرگیه لابد لازم دارن. وای مرتیکه کجا رفته؟ یعنی این همه پله رو من الکی اومده بودم بالا؟ ای خدا! فکر برگشت از این همه پله دیوونم میکرد!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="سحرصادقیان, post: 120597, member: 769"] با لبخند زورکی به سمت ویدا برگشتم و گفتم: - به نظرم بریم. یه روز دیگه بیایم! ویدا نگاهش رو از آسانسورچی گرفت تا خواست بهم حرفی بزنه پسره گفت: - ببخشید اما امروز آخرین روزه مصاحبه هست از فردا تمام نیروها تائید میشن که ازهفته اینده شروع به کار کنن! با اعصاب داغون گفتم: - لابد اسانسور هم حالاحالاها درست نمیشه نه؟ شرمنده با لبخند سری بالا انداخت و رفت. هی بخشکه این شانس... ویدا که همون اول جا زد و گفت: - ننه من پا ندارم والا، خودت برو! چیزی نگفتم ازش جداشدم و به سمت پله ها رفتم طبقه سوم-چهارم دیگه جا زدم رسماً نفسم بالا نمیاومد، چند لحظه وایسادم نفسی تازه کردم و از اب سرد کن برای خودم اب ریختم یکم که حالم جا اومد، ادامه دادم وای خدای من. امیدوارم برای هفته آینده اسانسور درست بشه هوف! بالاخره رسیدم و روی پاگرد که چرخیدم، چرخیدن همانا و دیدن قیافه آشنای پسر همسایه همانا. چنان تیپ رسمی زده بود که انگار اومده عروسی! انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که روش رو از خانمی که داشت باهاش صحبت میکرد گرفت و به سمتم چرخید، چشم تو چشم شدیم که پوزخندی زدم و روم رو چرخوندم، داشتم دنبال اتاق رئیس میگشتم که اونم پشت سرم اومد، بالاخره چشمم به تابلوی اتاق رئیس خورد انتهای سالن یه راهرو باریک بود که دو طرف راهرو تابلوهای بزرگ و قشنگی زده بودن و انتهای اون راهرو اتاق رئیس قرار داشت. صدای همسایه باعث شد سرجام وایسم و بچرخم سمتش با لبخند نگاهم کرد که گفتم: - بازم تو؟ لبخندش عمیق تر شد که گفتم: - اینجا چیکار داری؟نکنه واسه کار اومدی؟ بی تفاوت گفت: - در اصل سوال منم هستش تو اینجا چیکار داری من که اینجا کار میکنم! پوزخندی زدم، پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - نکنه پادوی رئیسی؟ خندید و گفت: - یه جورایی! توچی؟ پوزخندم پررنگ تر شد و گفتم: - پس بهتره بگم من دست راستشم! بلند خندید و گفت: - البته به شرط اینکه استخدامت کنه! باز پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - تو نیاز نیست غصه منُ بخوری من پارتیم کلفته! بعدم دست کردم توی کیفم ویه تراول صدی در آوردم،گرفتم سمتش و گفتم: - بیا اینم انعامت! حس کردم چهرش سرخ شده بود نمیدونم از خنده بود یا عصبانیت ولی قهقهه عصبی زد و ازم دور شد. بی تفاوت شونه ای بالا انداختم وچینی به دماغم دادم زیرلب "ایشی" گفتم و به سمت اتاق رئیس رفتم. پسره یالغوز وقتم رو گرفت! جلوی میز منشی وایسادم و گفتم: - با رئیس قرار ملاقات دارم! دختره با عشوه گفت: - عزیزم رئیس نیستن. کارداشتن، با عجله رفتن! موندم این که منشی داشت من رو واسه چی می خواست؟چندتا منشی لازم دارن؟بالاخره شرکت بزرگیه لابد لازم دارن. وای مرتیکه کجا رفته؟ یعنی این همه پله رو من الکی اومده بودم بالا؟ ای خدا! فکر برگشت از این همه پله دیوونم میکرد! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان محبوب| سحرصادقیان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین