انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصه سرنوشت| نرگس اسلامی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="@Narges_Eslami1386" data-source="post: 126296" data-attributes="member: 7257"><p>پارت چهار</p><p>گردنم درد گرفته بود، چشمهام رو باز کردم و دیدم پشت در خوابم برده.</p><p>با یادآوری مهمونیِ فرداشب اخم کردم.</p><p>باید یک بهونهای جور میکردم که از شرش خلاص بشم.</p><p>به لیلا (دختر خالم) زنگ زدم و گفتم به مامانم زنگ بزنه و راضیش کنه فرداشب یک سر کتابخونه، بیرون بریم. دختر مهربونیه، هم سن خودمه و رشتش پزشکی هست.</p><p>اون رو مثل خواهر دومم میدونم و معمولاً همه راز هام رو بهش میگم. اون اولین کَسی هست که از لرزیدن دلم خبر داره.</p><p>از جام بلند شدم و جلوی آینه رفتم. چشمهام قرمز شده بود. دست و صورتم رو شستم، موهام که بهم ریخته بود رو شونه زدم و از اتاقم خارج شدم.</p><p>ساعت هشت شب بود و برای اینکه یکم اعصابم آروم بشه یک سیب برداشتم و گاز زدم، دیدم مامان داره با تلفن حرف میزنه؛ متوجه شدم که لیلاست و در جواب مامان که گفت باشه بهش میگم ساعت هشت حاضر بشه لبخند زدم.</p><p>مامان که فهمیده بود من به لیلا گفتم زنگ بزنه با اخم گفت: </p><p>- جواب پدرت رو خودت میدی نه من!</p><p>و تو اتاقش رفت. سرم رو بین دستهام گرفتم، از این همه دردسر خسته بودم.</p><p>مگه زوره؟ من نه تنها از ازدواج فامیلی بدم میاد؛ بلکه اصلاً از پوریا خوشم نمیاد. اون یک پسرِ مغروره و یک جورایی زورگو هست. بارها توسط خواهر مغرور تر از خودش شنیدم که پوریا به خاطر من غرورش رو زیر پا گذاشته و چندبار بهم ابراز علاقه کرده.</p><p>از فکر کردن بهشون بیرون اومدم و تصمیم گرفتم یک کاری برای قانع کردن بابا بکنم که فرداشب با لیلا برم بیرون و وارد اون مهمونی که جز اعصاب خوردی چیزی برامون به وجود نمیاره نشم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="@Narges_Eslami1386, post: 126296, member: 7257"] پارت چهار گردنم درد گرفته بود، چشمهام رو باز کردم و دیدم پشت در خوابم برده. با یادآوری مهمونیِ فرداشب اخم کردم. باید یک بهونهای جور میکردم که از شرش خلاص بشم. به لیلا (دختر خالم) زنگ زدم و گفتم به مامانم زنگ بزنه و راضیش کنه فرداشب یک سر کتابخونه، بیرون بریم. دختر مهربونیه، هم سن خودمه و رشتش پزشکی هست. اون رو مثل خواهر دومم میدونم و معمولاً همه راز هام رو بهش میگم. اون اولین کَسی هست که از لرزیدن دلم خبر داره. از جام بلند شدم و جلوی آینه رفتم. چشمهام قرمز شده بود. دست و صورتم رو شستم، موهام که بهم ریخته بود رو شونه زدم و از اتاقم خارج شدم. ساعت هشت شب بود و برای اینکه یکم اعصابم آروم بشه یک سیب برداشتم و گاز زدم، دیدم مامان داره با تلفن حرف میزنه؛ متوجه شدم که لیلاست و در جواب مامان که گفت باشه بهش میگم ساعت هشت حاضر بشه لبخند زدم. مامان که فهمیده بود من به لیلا گفتم زنگ بزنه با اخم گفت: - جواب پدرت رو خودت میدی نه من! و تو اتاقش رفت. سرم رو بین دستهام گرفتم، از این همه دردسر خسته بودم. مگه زوره؟ من نه تنها از ازدواج فامیلی بدم میاد؛ بلکه اصلاً از پوریا خوشم نمیاد. اون یک پسرِ مغروره و یک جورایی زورگو هست. بارها توسط خواهر مغرور تر از خودش شنیدم که پوریا به خاطر من غرورش رو زیر پا گذاشته و چندبار بهم ابراز علاقه کرده. از فکر کردن بهشون بیرون اومدم و تصمیم گرفتم یک کاری برای قانع کردن بابا بکنم که فرداشب با لیلا برم بیرون و وارد اون مهمونی که جز اعصاب خوردی چیزی برامون به وجود نمیاره نشم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصه سرنوشت| نرگس اسلامی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین