انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 96281" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 27)</strong></p><p><strong>از ترس میخکوب شدم و در همان حالت نشسته، بلند شدم و آرام برگشتم، با دیدن فردی که روبه رویم ایستاده بود، حس کردم قلبم از حرکت ایستاده! </strong></p><p> <strong>یک قدم عقب رفتم و آب دهانم را قورت دادم، قلبم مانند پتک بر سینهام میکوبید و نفس نفس میزدم جوری که انگار ساعتهاست در حال دویدنم.</strong></p><p> <strong>مرد از زیر سایهها بیرون آمد، با دیدن قیافهام سریع دستهایش را بالا گرفت و گفت:</strong></p><p> <strong>- نگران نباش من نمیخوام بهت صدمه بزنم.</strong></p><p> <strong>در ذهنم گفتم "همه همین را میگویند!" برگشتم که فرار کنم؛ اما به چیزی برخورد کردم، با ترس خودم را عقب کشیدم و در کمال آرامش، چهره نگران نیل را در مقابل خودم دیدم. </strong></p><p> <strong>- باید عجله کنیم.</strong></p><p> <strong>مرد هشدارگونه به دور و بر نگاه میکرد.</strong></p><p> <strong>نیل، نزدیکتر آمد و زمزمهوار گفت:</strong></p><p> <strong>- نگران نباش ترزا، فِرِد میبرتت یه جای امن... همه چی درست میشه!</strong></p><p> <strong>اما من شک داشتم! هالهای از ترس دور و برم را احاطه کرده بود و ذهنم را طوری تسخیر کرده بود که نمیتوانستم به هیچ چیز فکر کنم.</strong></p><p> <strong>تنها سرم را تکان دادم و برگشتم و به طرف مرد یا همان فِرِد رفتم. </strong></p><p> <strong>- ترزا!</strong></p><p> <strong>برگشتم و به نیل که زیر نور ماه ایستاده بود و با قیافهای غمگین و لبخندی که سعی میکرد روی لب بنشاند، نگاه کردم. </strong></p><p> <strong>- مراقب خودت باش...</strong></p><p> <strong>به چشمان طوسیش که میلرزید، چشم دوختم. در این لحظه تنها به این فکر میکردم که چشمهایش چقدر شبیه به ماهاند!</strong></p><p> <strong>- دلم برات تنگ میشه!</strong></p><p> <strong>غم، جای ترس را گرفت و حس کردم گونهام دارد خیس میشود. عجیب بود، کسی که بیشتر از چند روز نبود او را میشناختم، دلش برایم تنگ شود و یا برعکس!</strong></p><p> <strong>سرم را تکان دادم و با بغض گفتم:</strong></p><p> <strong>- منم همینطور.</strong></p><p> <strong>نیل تنها لبخند زد. فِرِد دوباره گفت:</strong></p><p> <strong>- زود باش!</strong></p><p> <strong>چشم از چشمانش که برق عجیبی داشت، گرفتم و همه چیز را پشت سرم گذاشتم. تند تند قدم برمیداشتیم تا به ماشین کوچک و قدیمی فِرِد برسیم، در سمت راننده را باز کرد و گفت:</strong></p><p> <strong>- سوارشو... سریع.</strong></p><p> <strong>طبق دستورش به سرعت روی صندلی جلو نشستم و نگران، پرسیدم:</strong></p><p> <strong>- پس نیل چی؟ </strong></p><p> <strong>- مشکلی برای اون پیش نمیاد.</strong></p><p> <strong>برگشتم و به او که هنوز همانجا ایستاده بود، نگاه کردم. </strong></p><p> <strong>ماشین تکانی خورد و روشن شد و به راه افتاد. نیل برایم دست تکان داد و من هم سریع برایش دست تکان دادم. آنقدر این کار را تکرار کردم تا اینکه نیل، به نقطهای کوچک تبدیل و بعد محو شد.</strong></p><p> <strong>برگشتم و به صندلی تکیه دادم و خودم را جمع کردم. </strong></p><p> <strong>احساس تنهایی و ترس و غم دوباره تمام وجودم را پر کرده بود، احساس میکردم امشب سرنوشتم تغییر کرده؛ اما امیدوار بودم هر چه که بود بهتر از قبل باشد!</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 96281, member: 1249"] [B](پارت 27) از ترس میخکوب شدم و در همان حالت نشسته، بلند شدم و آرام برگشتم، با دیدن فردی که روبه رویم ایستاده بود، حس کردم قلبم از حرکت ایستاده! [/B] [B]یک قدم عقب رفتم و آب دهانم را قورت دادم، قلبم مانند پتک بر سینهام میکوبید و نفس نفس میزدم جوری که انگار ساعتهاست در حال دویدنم.[/B] [B]مرد از زیر سایهها بیرون آمد، با دیدن قیافهام سریع دستهایش را بالا گرفت و گفت:[/B] [B]- نگران نباش من نمیخوام بهت صدمه بزنم.[/B] [B]در ذهنم گفتم "همه همین را میگویند!" برگشتم که فرار کنم؛ اما به چیزی برخورد کردم، با ترس خودم را عقب کشیدم و در کمال آرامش، چهره نگران نیل را در مقابل خودم دیدم. [/B] [B]- باید عجله کنیم.[/B] [B]مرد هشدارگونه به دور و بر نگاه میکرد.[/B] [B]نیل، نزدیکتر آمد و زمزمهوار گفت:[/B] [B]- نگران نباش ترزا، فِرِد میبرتت یه جای امن... همه چی درست میشه![/B] [B]اما من شک داشتم! هالهای از ترس دور و برم را احاطه کرده بود و ذهنم را طوری تسخیر کرده بود که نمیتوانستم به هیچ چیز فکر کنم.[/B] [B]تنها سرم را تکان دادم و برگشتم و به طرف مرد یا همان فِرِد رفتم. [/B] [B]- ترزا![/B] [B]برگشتم و به نیل که زیر نور ماه ایستاده بود و با قیافهای غمگین و لبخندی که سعی میکرد روی لب بنشاند، نگاه کردم. [/B] [B]- مراقب خودت باش...[/B] [B]به چشمان طوسیش که میلرزید، چشم دوختم. در این لحظه تنها به این فکر میکردم که چشمهایش چقدر شبیه به ماهاند![/B] [B]- دلم برات تنگ میشه![/B] [B]غم، جای ترس را گرفت و حس کردم گونهام دارد خیس میشود. عجیب بود، کسی که بیشتر از چند روز نبود او را میشناختم، دلش برایم تنگ شود و یا برعکس![/B] [B]سرم را تکان دادم و با بغض گفتم:[/B] [B]- منم همینطور.[/B] [B]نیل تنها لبخند زد. فِرِد دوباره گفت:[/B] [B]- زود باش![/B] [B]چشم از چشمانش که برق عجیبی داشت، گرفتم و همه چیز را پشت سرم گذاشتم. تند تند قدم برمیداشتیم تا به ماشین کوچک و قدیمی فِرِد برسیم، در سمت راننده را باز کرد و گفت:[/B] [B]- سوارشو... سریع.[/B] [B]طبق دستورش به سرعت روی صندلی جلو نشستم و نگران، پرسیدم:[/B] [B]- پس نیل چی؟ [/B] [B]- مشکلی برای اون پیش نمیاد.[/B] [B]برگشتم و به او که هنوز همانجا ایستاده بود، نگاه کردم. [/B] [B]ماشین تکانی خورد و روشن شد و به راه افتاد. نیل برایم دست تکان داد و من هم سریع برایش دست تکان دادم. آنقدر این کار را تکرار کردم تا اینکه نیل، به نقطهای کوچک تبدیل و بعد محو شد.[/B] [B]برگشتم و به صندلی تکیه دادم و خودم را جمع کردم. [/B] [B]احساس تنهایی و ترس و غم دوباره تمام وجودم را پر کرده بود، احساس میکردم امشب سرنوشتم تغییر کرده؛ اما امیدوار بودم هر چه که بود بهتر از قبل باشد![/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین