انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 96166" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 23)</strong></p><p><strong>تمام شب را کابوس دیده بودم و حتی یک لحظه هم چشم روی هم نذاشته بودم. حداقل پنج بار از خواب پریدم، بدنم خیس از ع×ر×ق شده و چشمانم هم پر شده بود، در آخر هم تصمیم گرفتم اصلاً نخوابم و همانطور روی تخت دراز کشیدم و تا طلوع آفتاب به سقف نمدار و ترک خورده خیره شدم. هرچند در آن حالت هم چندان آرامش نداشتم، احساس میکردم در ذهنم جنگی به پا شده، جنگی که حالا حالاها قصد آرام شدن و یا صلح را نداشت. صبح هم با چشمانی قرمز و پف کرده و صورتی که از خستگی شل شده بود، پایین رفتم و مجبور شدم با جوابهای سربالا از زیر سین جینهای خانم وودرا در بروم؛ درک میکردم که خانم وودرا نگرانم است، او در نبود پدر و مادرم احساس مسئولیت میکرد و احتمالاً میخواست کمکم کند؛ اما حالا بهترین کمکی که میتوانست به من بکند، این بود که هیچ کاری نکند! تنهایی بهترین کمک برایم بود.</strong></p><p><strong>همانطور که سینی قهوه را میچرخاندم و یکی یکی سر میز مشتریان میبردم، دوباره صدای در کافه به گوش رسید، باز هم چند نفر دیگر آمده بودند. امروز روز پرکاری بود و به جز مشتریان، مهمانان زیادی هم اتاق گرفته بودند و حسابی سر همگی شلوغ بود. من هم سعی میکردم از هر کاری که از دستم برمیآمد دریغ نکنم، اینطوری شاید باری از روی دوش دیگران کم میکردم، هرچند بیشتر به این خاطر بود که سر خودم را گرم کنم و زیاد به جنگ ذهنیام فکر نکنم. وارد آشپزخانه شدم و نزدیک بود با آقای کال که سینی پر از دسر در دست داشت برخورد کنم که خیلی سریع خودم را کنار کشیدم و عذرخواهی زیرلب کردم، هرچند شک داشتم شنیده باشد، او فقط فحشی زیر لب فرستاد و خیلی سریع بیرون رفت. به طرف خانم وودرا رفتم و گفتم پنج فنجان قهوهی دیگر نیاز داریم و کیک شکلاتی خیسی را هم از روی پیشخوان دسرها برداشتم و داخل سینی قرار دادم، خانم وودرا سریع دست به کار شد و هر دو دقیقه یکبار نگاهی زیر چشمی به من میانداخت و من هم سعی میکردم، خودم را خوب نشان دهم و تظاهر کنم حواسم به هواکش روی سقف پرت شده!</strong></p><p><strong>خانم وودرا آخرین فنجان را هم در سینی گذاشت و گفت:</strong></p><p><strong>- تمومه.</strong></p><p><strong>سری تکان دادم و سینی را برداشتم، سر و صدای داخل آشپزخانه حتی از بیرون هم بیشتر بود و عطر و بوهای مختلف باعث میشد که هوش از سرت بپرد و دیگر نتوانی حرکت کنی، برای من هم که از دیروز چیز چندانی نخورده بودم، وسوسه انگیزتر بود که چیزی را کش بروم و قایمکی دخلش را بیاورم! با این حساب جلوی خودم را گرفتم و دوباره وارد کافه شدم؛ هوای اینجا با هر کجای دیگر هتل خیلی متفاوت بود، اینجا انگار بخاری خوش بو و هر روز با عطر و بوهای مختلف فضا را پر کرده بود که وقتی وارد میشدی اول لرزی خفیف و لذت بخش به بدنت میافتاد و بعد بوها به سرعت وارد بینیات میشد و کل مجرای تنفسیات را باز میکرد. حتی میشد با باز و بسته شدن در کافه، بوی پاییز را هم احساس کرد.</strong></p><p><strong>همانطور که به بزرگترین درختی که نزدیک به کافه بود و برگهای زرد و نارنجیاش را بر روی کف خیابان میریخت، چشم دوخته بودم، ماشین بزرگ و لوکسی، توجه مرا به خود جلب کرد که به طرف در پشت هتل میرفت، آنجا دری به روی لابی هتل بود که مهمانان از آن طرف وارد میشدند. من زیاد راهم به آن طرف نمیافتاد و فقط با اتاقها سر و کار داشتم که آن هم گاهی به عهده من بود.</strong></p><p><strong>چند بار دیگر سفارشها را تحویل دادم که بالاخره چیزی برای خوردن نصیبم شد، خانم وودرا، تکه کیک پرتقالیای به من داد و چند ضربه آرام به پشتم زد و گفت:</strong></p><p><strong>- برو یه جایی بشین، بعد که خوردنت تموم شد زود برگرد.</strong></p><p><strong>و با چشمک، خانم آنولای همیشه عصبی را که داشت بازهم سر یکی از کارکنان داد میکشید، نشانم داد.</strong></p><p><strong>ناخودآگاه لبخندی روی لبانم نشست و آرام با سر تایید کردم و به طرف مبلهای انتظار رفتم. همانطور که اولین گاز را به کیکم میزدم به یاد نیل افتادم، امروز او را اصلاً ندیده بودم، به نظر میرسید، امروز نیامده.</strong></p><p><strong>وقتی شکمم را تقریباً با کیک پرتقالیام سیر کردم، بلند شدم و همانطور که داشتم دامنم را از خرده ریزههای کیک میتکاندم، یکدفعه دستی روی شانهام قرار گرفت. ترسیده، سریع سر بلند کردم که سرم به آرنج دختری برخورد کرد و آخی کوتاه از دهانم خارج شد. دختر که به نظر هفده، هجده ساله میرسید، چهره درهم کشید و همانطور که دستش را میمالید گفت:</strong></p><p><strong>- ترزا؟</strong></p><p><strong>چشم از محل برخورد ضربه، گرفتم و به چهره صاف و سفیدش دوختم.</strong></p><p><strong>- بله، شما؟</strong></p><p><strong>دختر دستش را رها کرد و سعی کرد نیمچه لبخندی بزند، گفت:</strong></p><p><strong>- خانم کَندی من رو دنبال تو فرستادن...</strong></p><p><strong>ابروهایم سریع بالا پریدند و صاف ایستادم.</strong></p><p><strong>- باید خیلی سریع به اتاقشون برین. </strong></p><p><strong>همان نیمچه لبخند هم از صورتش محو شد. اولین کلمهای که به نظرم رسید را به زبان آوردم:</strong></p><p><strong>- بریم؟!</strong></p><p><strong>- تو و اون دوستت، خانم کَندی تاکید کردن، حتماً هر دو با هم بیاید.</strong></p><p> <strong>و بعد قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بپرسم، تند تند از همان راهی که آمده بود، برگشت.</strong></p><p><strong>نمیدانستم باید چه واکنشی نشان دهم، اصلاً ایدهای درباره اینکه خانم کَندی چه کارمان داشت نداشتم. نکند قضیه پدر و مادرم بود؟ دلشوره دوباره به سراغم آمد، حالا نیل را باید از کجا پیدا میکردم، به نظر میرسید امروز اصلاً سر و کلهاش پیدا نشود.</strong></p><p><strong>-دنبال من میگشتی؟!</strong></p><p><strong>جا خوردم؛ اما این بار مانند دفعههای قبل نبود، فکر کنم کم کم داشتم عادت میکردم!</strong></p><p><strong>برگشتم و به صورت سرخوش نیل نگاه کردم.</strong></p><p><strong>- چه خبرا تری!</strong></p><p><strong>سریع او را با خودم کشیدم و گفتم:</strong></p><p><strong>- ترزا! باید بریم یه جایی.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 96166, member: 1249"] [B](پارت 23) تمام شب را کابوس دیده بودم و حتی یک لحظه هم چشم روی هم نذاشته بودم. حداقل پنج بار از خواب پریدم، بدنم خیس از ع×ر×ق شده و چشمانم هم پر شده بود، در آخر هم تصمیم گرفتم اصلاً نخوابم و همانطور روی تخت دراز کشیدم و تا طلوع آفتاب به سقف نمدار و ترک خورده خیره شدم. هرچند در آن حالت هم چندان آرامش نداشتم، احساس میکردم در ذهنم جنگی به پا شده، جنگی که حالا حالاها قصد آرام شدن و یا صلح را نداشت. صبح هم با چشمانی قرمز و پف کرده و صورتی که از خستگی شل شده بود، پایین رفتم و مجبور شدم با جوابهای سربالا از زیر سین جینهای خانم وودرا در بروم؛ درک میکردم که خانم وودرا نگرانم است، او در نبود پدر و مادرم احساس مسئولیت میکرد و احتمالاً میخواست کمکم کند؛ اما حالا بهترین کمکی که میتوانست به من بکند، این بود که هیچ کاری نکند! تنهایی بهترین کمک برایم بود. همانطور که سینی قهوه را میچرخاندم و یکی یکی سر میز مشتریان میبردم، دوباره صدای در کافه به گوش رسید، باز هم چند نفر دیگر آمده بودند. امروز روز پرکاری بود و به جز مشتریان، مهمانان زیادی هم اتاق گرفته بودند و حسابی سر همگی شلوغ بود. من هم سعی میکردم از هر کاری که از دستم برمیآمد دریغ نکنم، اینطوری شاید باری از روی دوش دیگران کم میکردم، هرچند بیشتر به این خاطر بود که سر خودم را گرم کنم و زیاد به جنگ ذهنیام فکر نکنم. وارد آشپزخانه شدم و نزدیک بود با آقای کال که سینی پر از دسر در دست داشت برخورد کنم که خیلی سریع خودم را کنار کشیدم و عذرخواهی زیرلب کردم، هرچند شک داشتم شنیده باشد، او فقط فحشی زیر لب فرستاد و خیلی سریع بیرون رفت. به طرف خانم وودرا رفتم و گفتم پنج فنجان قهوهی دیگر نیاز داریم و کیک شکلاتی خیسی را هم از روی پیشخوان دسرها برداشتم و داخل سینی قرار دادم، خانم وودرا سریع دست به کار شد و هر دو دقیقه یکبار نگاهی زیر چشمی به من میانداخت و من هم سعی میکردم، خودم را خوب نشان دهم و تظاهر کنم حواسم به هواکش روی سقف پرت شده! خانم وودرا آخرین فنجان را هم در سینی گذاشت و گفت: - تمومه. سری تکان دادم و سینی را برداشتم، سر و صدای داخل آشپزخانه حتی از بیرون هم بیشتر بود و عطر و بوهای مختلف باعث میشد که هوش از سرت بپرد و دیگر نتوانی حرکت کنی، برای من هم که از دیروز چیز چندانی نخورده بودم، وسوسه انگیزتر بود که چیزی را کش بروم و قایمکی دخلش را بیاورم! با این حساب جلوی خودم را گرفتم و دوباره وارد کافه شدم؛ هوای اینجا با هر کجای دیگر هتل خیلی متفاوت بود، اینجا انگار بخاری خوش بو و هر روز با عطر و بوهای مختلف فضا را پر کرده بود که وقتی وارد میشدی اول لرزی خفیف و لذت بخش به بدنت میافتاد و بعد بوها به سرعت وارد بینیات میشد و کل مجرای تنفسیات را باز میکرد. حتی میشد با باز و بسته شدن در کافه، بوی پاییز را هم احساس کرد. همانطور که به بزرگترین درختی که نزدیک به کافه بود و برگهای زرد و نارنجیاش را بر روی کف خیابان میریخت، چشم دوخته بودم، ماشین بزرگ و لوکسی، توجه مرا به خود جلب کرد که به طرف در پشت هتل میرفت، آنجا دری به روی لابی هتل بود که مهمانان از آن طرف وارد میشدند. من زیاد راهم به آن طرف نمیافتاد و فقط با اتاقها سر و کار داشتم که آن هم گاهی به عهده من بود. چند بار دیگر سفارشها را تحویل دادم که بالاخره چیزی برای خوردن نصیبم شد، خانم وودرا، تکه کیک پرتقالیای به من داد و چند ضربه آرام به پشتم زد و گفت: - برو یه جایی بشین، بعد که خوردنت تموم شد زود برگرد. و با چشمک، خانم آنولای همیشه عصبی را که داشت بازهم سر یکی از کارکنان داد میکشید، نشانم داد. ناخودآگاه لبخندی روی لبانم نشست و آرام با سر تایید کردم و به طرف مبلهای انتظار رفتم. همانطور که اولین گاز را به کیکم میزدم به یاد نیل افتادم، امروز او را اصلاً ندیده بودم، به نظر میرسید، امروز نیامده. وقتی شکمم را تقریباً با کیک پرتقالیام سیر کردم، بلند شدم و همانطور که داشتم دامنم را از خرده ریزههای کیک میتکاندم، یکدفعه دستی روی شانهام قرار گرفت. ترسیده، سریع سر بلند کردم که سرم به آرنج دختری برخورد کرد و آخی کوتاه از دهانم خارج شد. دختر که به نظر هفده، هجده ساله میرسید، چهره درهم کشید و همانطور که دستش را میمالید گفت: - ترزا؟ چشم از محل برخورد ضربه، گرفتم و به چهره صاف و سفیدش دوختم. - بله، شما؟ دختر دستش را رها کرد و سعی کرد نیمچه لبخندی بزند، گفت: - خانم کَندی من رو دنبال تو فرستادن... ابروهایم سریع بالا پریدند و صاف ایستادم. - باید خیلی سریع به اتاقشون برین. همان نیمچه لبخند هم از صورتش محو شد. اولین کلمهای که به نظرم رسید را به زبان آوردم: - بریم؟! - تو و اون دوستت، خانم کَندی تاکید کردن، حتماً هر دو با هم بیاید.[/B] [B]و بعد قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بپرسم، تند تند از همان راهی که آمده بود، برگشت. نمیدانستم باید چه واکنشی نشان دهم، اصلاً ایدهای درباره اینکه خانم کَندی چه کارمان داشت نداشتم. نکند قضیه پدر و مادرم بود؟ دلشوره دوباره به سراغم آمد، حالا نیل را باید از کجا پیدا میکردم، به نظر میرسید امروز اصلاً سر و کلهاش پیدا نشود. -دنبال من میگشتی؟! جا خوردم؛ اما این بار مانند دفعههای قبل نبود، فکر کنم کم کم داشتم عادت میکردم! برگشتم و به صورت سرخوش نیل نگاه کردم. - چه خبرا تری! سریع او را با خودم کشیدم و گفتم: - ترزا! باید بریم یه جایی.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین