انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 92877" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 18)</strong></p><p><strong>- ترزا! هی ترزا!</strong></p><p><strong>با صدای نیل و دستی که مدام در جلوی چشمانم تکان میخورد به خودم آمدم و به نیل چشم دوختم. </strong></p><p><strong>- کجایی؟</strong></p><p><strong>- باید بفهمم پدر و مادرم رو کجا بردن.</strong></p><p><strong>- هن؟!</strong></p><p><strong>سرم را پایین انداختم و مصمم گفتم:</strong></p><p><strong>- اگه نفهمم کجان چطوری میتونم کمکشون کنم. حالا هرچقدر هم در مورد گذشته بفهمم به آزادی اونها کمکی نمیکنه.</strong></p><p><strong>- اصلاً میفهمی چی داری میگی؟</strong></p><p><strong>- مطمئنم یکی از این نگهبانهایی که همراه سرهنگ هرمانن یه چیزایی میدونن... </strong></p><p><strong>- ترزا!</strong></p><p><strong>- فکر نکنم به حرف اوردنشون زیاد سخت...</strong></p><p><strong>- باتوام!</strong></p><p><strong>سرم را بالا رفتم و به قیافه پر از اضطراب نیل نگاه کردم، حدس زدن حرفهایی که پشت لبهای لرزانش پنهان شده بود و قرار بود تا چند دقیقه دیگر بر سرم بریزد، چندان مشکل نبود. بنابراین قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، تند تند گفتم:</strong></p><p><strong>- ببین نیل خودتم تو این مدت کمی که با هم آشنا شدیم، خوب میدونی که من اینکارو میکنم پس سعی نکن جلوم رو بگیری. تازه این کار، ما رو یه قدم به نجات پدر و مادرم نزدیکتر میکنه. </strong></p><p><strong>نیل درمانده دهانش را باز و بسته کرد؛ اما چیزی از آن بیرون نیامد و در آخر تسلیم شد و شانههایش پایین افتاد.</strong></p><p><strong>- خب حالا میخوای چیکار کنی؟</strong></p><p><strong>- پول داری؟</strong></p><p><strong>نیل متعجب پرسید:</strong></p><p><strong>- چی؟</strong></p><p><strong>کلافه هوفی کشیدم.</strong></p><p><strong>- پول، تا حالا اسم پول به گوشت خورده؟!</strong></p><p><strong>نیل دستش را در هوا تکان داد و گفت:</strong></p><p><strong>- آره بابا منظورم اینه که واسه چیته؟ </strong></p><p><strong>- داری یا نه؟</strong></p><p><strong>نیل چشمانش را در حدقه چرخاند و با حرص چند سکه کف دستانم گذاشت، با چشم حسابش کردم و گفتم:</strong></p><p><strong>- بیشتر!</strong></p><p><strong>نیل با اعتراض گفت:</strong></p><p><strong>- هی من بابام فرماندار کل که نیست... این تمام چیزیه که از ماهیانهام مونده.</strong></p><p><strong>اتفاقاً بچه مایهدار به نظر میرسید! به چشمانش نگاه کردم و همانطور منتظر ماندم. </strong></p><p><strong>نیل که نگاهم را دید با حرص بیشتری دست در جیبش کرد و هرچه سکه داشت به من داد و زیر لب غر غر کنان گفت:</strong></p><p><strong>- حالا از کجا پول شنا و کافهام رو بیارم.</strong></p><p><strong>با هیجان به سکههای کف دستم نگاه کردم، همه را سریع داخل جیب دامنم ریختم و همانطور که بلند میشدم، گفتم:</strong></p><p><strong>- بهتره تفریحات این ماهت رو به من تو کافه کمک کنی!</strong></p><p><strong>نیل با ترکیبی از حالتهای حرص و عصبانیت، زیر چشمی به من خیره شد.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 92877, member: 1249"] [B](پارت 18) - ترزا! هی ترزا! با صدای نیل و دستی که مدام در جلوی چشمانم تکان میخورد به خودم آمدم و به نیل چشم دوختم. - کجایی؟ - باید بفهمم پدر و مادرم رو کجا بردن. - هن؟! سرم را پایین انداختم و مصمم گفتم: - اگه نفهمم کجان چطوری میتونم کمکشون کنم. حالا هرچقدر هم در مورد گذشته بفهمم به آزادی اونها کمکی نمیکنه. - اصلاً میفهمی چی داری میگی؟ - مطمئنم یکی از این نگهبانهایی که همراه سرهنگ هرمانن یه چیزایی میدونن... - ترزا! - فکر نکنم به حرف اوردنشون زیاد سخت... - باتوام! سرم را بالا رفتم و به قیافه پر از اضطراب نیل نگاه کردم، حدس زدن حرفهایی که پشت لبهای لرزانش پنهان شده بود و قرار بود تا چند دقیقه دیگر بر سرم بریزد، چندان مشکل نبود. بنابراین قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، تند تند گفتم: - ببین نیل خودتم تو این مدت کمی که با هم آشنا شدیم، خوب میدونی که من اینکارو میکنم پس سعی نکن جلوم رو بگیری. تازه این کار، ما رو یه قدم به نجات پدر و مادرم نزدیکتر میکنه. نیل درمانده دهانش را باز و بسته کرد؛ اما چیزی از آن بیرون نیامد و در آخر تسلیم شد و شانههایش پایین افتاد. - خب حالا میخوای چیکار کنی؟ - پول داری؟ نیل متعجب پرسید: - چی؟ کلافه هوفی کشیدم. - پول، تا حالا اسم پول به گوشت خورده؟! نیل دستش را در هوا تکان داد و گفت: - آره بابا منظورم اینه که واسه چیته؟ - داری یا نه؟ نیل چشمانش را در حدقه چرخاند و با حرص چند سکه کف دستانم گذاشت، با چشم حسابش کردم و گفتم: - بیشتر! نیل با اعتراض گفت: - هی من بابام فرماندار کل که نیست... این تمام چیزیه که از ماهیانهام مونده. اتفاقاً بچه مایهدار به نظر میرسید! به چشمانش نگاه کردم و همانطور منتظر ماندم. نیل که نگاهم را دید با حرص بیشتری دست در جیبش کرد و هرچه سکه داشت به من داد و زیر لب غر غر کنان گفت: - حالا از کجا پول شنا و کافهام رو بیارم. با هیجان به سکههای کف دستم نگاه کردم، همه را سریع داخل جیب دامنم ریختم و همانطور که بلند میشدم، گفتم: - بهتره تفریحات این ماهت رو به من تو کافه کمک کنی! نیل با ترکیبی از حالتهای حرص و عصبانیت، زیر چشمی به من خیره شد.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین