انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 92249" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 17)</strong></p><p><strong>همانطور که در فکر بودم گفتم: </strong></p><p><strong>- میخوای بریم پایین یه شیرکاکائو داغ بخوریم؟ </strong></p><p><strong>نیل بیتفاوت سری تکان داد و دوباره به کفشهایش خیره شد. </strong></p><p><strong>من هم بیحوصله راه آشپزخانه را در پیش گرفتم، نیل از پشت سرم میآمد. بازهم هر دو سکوتی طولانی؛ اما پرمعنایی کرده بودیم و قصد نداشتیم به این زودی آن را بشکنیم. </strong></p><p><strong>جلوی در آشپزخانه ایستادم و با اشاره به نیل فهماندم که همانجا منتظر بماند، بدون اینکه به کسی نگاه کنم یا حرفی بزنم یک راست به طرف لیوانها رفتم و دو لیوان شیشهای برداشتم و بعد از اینکه آنها را با شیرکاکائو داغ که از آن بخار خوشبویی بلند میشد پر کردم، دوباره به سمت جایی که نیل ایستاده بود، رفتم و لیوانش را به دستش دادم. </strong></p><p><strong>چیزی نگفت و فقط به محتویات قهوهای رنگ داخل لیوانش خیره شد. کم کم داشتم از این سکوت که به نظر بیپایان بود کلافه میشدم، به نظر او هم کلافه بود، شاید او هم زیادی درگیر ماجرایی که به او مربوط نبود شده بود! حرفها و سوالات زیادی داشتم که هر لحظه ممکن بود مانند بمبی بر سر نیل بترکد؛ اما به زور خودم را کنترل کرده بودم! </strong></p><p><strong>نگاهم به مبلهای انتظار،گره خورد، همانجایی که آخرین بار سه تایی نشسته بودیم و داشتیم با آرامش و لذت غذایمان را میخوردیم، تصویر آن صحنه مثل برق و باد از جلوی چشمانم کنار رفت و مرا در کافهای پر از سر و صدا و عطر و بوهای مختلف که همگی برایم گنگ بودند، تنها گذاشت. بیاختیار به طرفشان کشیده شدم و درست همانجایی که آن موقع سرهنگ هرمان ایستاده بود، ایستادم. نیل کنارم ایستاد، نگاهی به مبلها و بعد به من کرد و آرام گفت: </strong></p><p><strong>- حالت خوبه؟ </strong></p><p><strong>- فکر کنم. </strong></p><p><strong>آرام روی مبلها نشستم و خودم را جمع کردم، چقدر اینجا برایم غریبه میآمد. احساس غربت و تنهایی تمام وجودم را پر کرده بود. </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 92249, member: 1249"] [B](پارت 17) همانطور که در فکر بودم گفتم: - میخوای بریم پایین یه شیرکاکائو داغ بخوریم؟ نیل بیتفاوت سری تکان داد و دوباره به کفشهایش خیره شد. من هم بیحوصله راه آشپزخانه را در پیش گرفتم، نیل از پشت سرم میآمد. بازهم هر دو سکوتی طولانی؛ اما پرمعنایی کرده بودیم و قصد نداشتیم به این زودی آن را بشکنیم. جلوی در آشپزخانه ایستادم و با اشاره به نیل فهماندم که همانجا منتظر بماند، بدون اینکه به کسی نگاه کنم یا حرفی بزنم یک راست به طرف لیوانها رفتم و دو لیوان شیشهای برداشتم و بعد از اینکه آنها را با شیرکاکائو داغ که از آن بخار خوشبویی بلند میشد پر کردم، دوباره به سمت جایی که نیل ایستاده بود، رفتم و لیوانش را به دستش دادم. چیزی نگفت و فقط به محتویات قهوهای رنگ داخل لیوانش خیره شد. کم کم داشتم از این سکوت که به نظر بیپایان بود کلافه میشدم، به نظر او هم کلافه بود، شاید او هم زیادی درگیر ماجرایی که به او مربوط نبود شده بود! حرفها و سوالات زیادی داشتم که هر لحظه ممکن بود مانند بمبی بر سر نیل بترکد؛ اما به زور خودم را کنترل کرده بودم! نگاهم به مبلهای انتظار،گره خورد، همانجایی که آخرین بار سه تایی نشسته بودیم و داشتیم با آرامش و لذت غذایمان را میخوردیم، تصویر آن صحنه مثل برق و باد از جلوی چشمانم کنار رفت و مرا در کافهای پر از سر و صدا و عطر و بوهای مختلف که همگی برایم گنگ بودند، تنها گذاشت. بیاختیار به طرفشان کشیده شدم و درست همانجایی که آن موقع سرهنگ هرمان ایستاده بود، ایستادم. نیل کنارم ایستاد، نگاهی به مبلها و بعد به من کرد و آرام گفت: - حالت خوبه؟ - فکر کنم. آرام روی مبلها نشستم و خودم را جمع کردم، چقدر اینجا برایم غریبه میآمد. احساس غربت و تنهایی تمام وجودم را پر کرده بود. [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین