انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 91299" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 16)</strong></p><p><strong>طبق دستورش هر دو روی صندلیای روبهروی او نشستیم و حتی یک لحظه هم چشم از او برنداشتیم، ضربان قلبم بالا گرفته بود و حس میکردم ممکن است قبل از اینکه کَندی زبان باز کند همانجا غش کنم؛ اما حالا وقت غش کردن نبود باید هوشیار میماندم!</strong></p><p><strong>- قضیه به خیلی سال پیش برمیگرده، وقتی پدر و مادرت خیلی جوون بودن. تقریباً بیست سال پیش بود که شورش بزرگی شهرمون رو درگیر خودش کرد، اون موقع کارن میلر و جورج هرمان که رفیقهای چندساله هم بودن کنترل و سرکوب اون شورش رو به دست گرفتن.</strong></p><p><strong>خودم را جلو کشیدم و پرسیدم:</strong></p><p><strong>- این... این دونفر... </strong></p><p><strong>- درسته، پدربزرگت کارن و همینطور جورج پدر لوئیس هرمان!</strong></p><p><strong>جمله آخرش را رو به نیل گفت، صدای حبس کردن نفسش را در کنارم شنیدم. خودم هم کمی شوکه شده بودم، همه چیز هر لحظه عجیب و عجیبتر میشد.</strong></p><p><strong>دستانش را در هم قلاب کرد و بیتفاوت به ما مانند راوی داستانی ادامه داد:</strong></p><p><strong>- متاسفانه جورج جونش رو در اون حادثه از دست داد...</strong></p><p><strong>آثار غم نامحسوسی در چهرهاش نمایان شد.</strong></p><p><strong>- راستش جورج خودش، خودش رو کشت!</strong></p><p><strong>نیل با صدایی که از هیجان و تعجب بالا گرفته بود پرسید:</strong></p><p><strong>- یعنی خودکشی کرد؟</strong></p><p><strong>نگاهم بین نیل که تقریباً از جایش بلند شده بود و خانم کَندی که با تأسف و ناراحتی سر تکان میداد در چرخش بود و سیل سوالات بیشتر از قبل در ذهنم به جریان درآمده بود.</strong></p><p><strong>- درسته...</strong></p><p><strong>- اما چرا؟</strong></p><p><strong>خانم کندی مکثی کرد و آهی کشید و بعد گفت:</strong></p><p><strong>- جورج خودش رو مقصر میدونست و عذاوجدان داشت... اون در چشم همه یه فرمانده قوی و با اراده بود؛ اما در تمام عمرش به خاطر تمام کارهایی که کرده بود احساس گناه میکرد.</strong></p><p><strong>با بیصبری پرسیدم:</strong></p><p><strong>- اما این چه ربطی به پدر و مادرم داره؟</strong></p><p><strong>خانم کَندی دستش را به طرف کلاهش برد و آن را از سرش برداشت و همانطور که موهایش را صاف میکرد گفت:</strong></p><p><strong>- اون روز به اتفاق لوئیس هم در اون صحنه حاضر بود... وقتی که پدرش خودش رو با اسلحهاش کشت، و همینطور کارن.</strong></p><p><strong>آب دهانم را قورت دادم و ع×ر×ق دستانم را با دامنم پاک کردم.</strong></p><p><strong>- همه چیز از یه اشتباه شروع شد... بهتر بگم، یه خطای دید!</strong></p><p><strong>سرش را تکان داد و جوری که انگار میخواهد آنها را فراموش کند گفت:</strong></p><p><strong>- مارکون بهتر از من میدونه چی شد؛ اما باید بگم لوئیس هنوز هم فکر میکنه قاتل پدرش کارنه یعنی پدربزرگ تو(و به من اشاره کرد) و البته پدر رابرت!</strong></p><p><strong>حسابی گیج شده بودم، سرهنگ هرمان چرا فکر میکرد کارن پدرش را کشته؟ یعنی میخواست انتقام بگیرد، آن هم انتقام کاری را که کارن هیچوقت مرتکبش نشده بود؟</strong></p><p><strong>ناگهان به خودم آمدم و خانم کَندی را دیدم که داشت بلند میشد و همانطور که کلاهش را به سرش میگذاشت لبخند همیشگیش را تحویلمان داد و گفت:</strong></p><p><strong>- خیلی خب من دیگه باید برم بچهها... روز خوش.</strong></p><p><strong>دستپاچه سریع از جا بلند شدم و با تته پته گفتم:</strong></p><p><strong>- اما... ک... کجا؟ من هنوز جواب سوالام رو نگرفتم.</strong></p><p><strong>کندی جلوتر آمد و دستش را بر روی شانهام گذاشت و مهربانانه گفت:</strong></p><p><strong>- بعداً وقت زیاده و قصه طولانی؛ اما فعلاً وقت من تنگه، پس بهتره عجله نکنیم هوم؟</strong></p><p><strong>با چشمانش به چهره درماندهام خیره شد و لبخندی زد و شانهام را فشرد و بعد بیرون رفت و ما را در اتاقش تنها گذاشت.</strong></p><p><strong>- یعنی به خاطر گناه نکرده کارن میخواد از پدرت انتقام بگیره؟</strong></p><p><strong>تمام افکارم ناگهان محو شدند و به نیل خیره شدم، نیل سرش را پایین انداخته بود و انگار این سوال را بیشتر از خودش کرده بود تا من! من هم سرم را پایین انداختم و آه آرامی کشیدم. باید مارکون و کَندی را یکجا گیر میآوردم، مثل اینکه این دونفر چیزهای زیادی از گذشته میدانستند؛ اما به این راحتیها چیزی بروز نمیدادند.</strong></p><p><strong>هنوز به شنیدن ادامه قصه احتیاج داشتم!</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 91299, member: 1249"] [B](پارت 16) طبق دستورش هر دو روی صندلیای روبهروی او نشستیم و حتی یک لحظه هم چشم از او برنداشتیم، ضربان قلبم بالا گرفته بود و حس میکردم ممکن است قبل از اینکه کَندی زبان باز کند همانجا غش کنم؛ اما حالا وقت غش کردن نبود باید هوشیار میماندم! - قضیه به خیلی سال پیش برمیگرده، وقتی پدر و مادرت خیلی جوون بودن. تقریباً بیست سال پیش بود که شورش بزرگی شهرمون رو درگیر خودش کرد، اون موقع کارن میلر و جورج هرمان که رفیقهای چندساله هم بودن کنترل و سرکوب اون شورش رو به دست گرفتن. خودم را جلو کشیدم و پرسیدم: - این... این دونفر... - درسته، پدربزرگت کارن و همینطور جورج پدر لوئیس هرمان! جمله آخرش را رو به نیل گفت، صدای حبس کردن نفسش را در کنارم شنیدم. خودم هم کمی شوکه شده بودم، همه چیز هر لحظه عجیب و عجیبتر میشد. دستانش را در هم قلاب کرد و بیتفاوت به ما مانند راوی داستانی ادامه داد: - متاسفانه جورج جونش رو در اون حادثه از دست داد... آثار غم نامحسوسی در چهرهاش نمایان شد. - راستش جورج خودش، خودش رو کشت! نیل با صدایی که از هیجان و تعجب بالا گرفته بود پرسید: - یعنی خودکشی کرد؟ نگاهم بین نیل که تقریباً از جایش بلند شده بود و خانم کَندی که با تأسف و ناراحتی سر تکان میداد در چرخش بود و سیل سوالات بیشتر از قبل در ذهنم به جریان درآمده بود. - درسته... - اما چرا؟ خانم کندی مکثی کرد و آهی کشید و بعد گفت: - جورج خودش رو مقصر میدونست و عذاوجدان داشت... اون در چشم همه یه فرمانده قوی و با اراده بود؛ اما در تمام عمرش به خاطر تمام کارهایی که کرده بود احساس گناه میکرد. با بیصبری پرسیدم: - اما این چه ربطی به پدر و مادرم داره؟ خانم کَندی دستش را به طرف کلاهش برد و آن را از سرش برداشت و همانطور که موهایش را صاف میکرد گفت: - اون روز به اتفاق لوئیس هم در اون صحنه حاضر بود... وقتی که پدرش خودش رو با اسلحهاش کشت، و همینطور کارن. آب دهانم را قورت دادم و ع×ر×ق دستانم را با دامنم پاک کردم. - همه چیز از یه اشتباه شروع شد... بهتر بگم، یه خطای دید! سرش را تکان داد و جوری که انگار میخواهد آنها را فراموش کند گفت: - مارکون بهتر از من میدونه چی شد؛ اما باید بگم لوئیس هنوز هم فکر میکنه قاتل پدرش کارنه یعنی پدربزرگ تو(و به من اشاره کرد) و البته پدر رابرت! حسابی گیج شده بودم، سرهنگ هرمان چرا فکر میکرد کارن پدرش را کشته؟ یعنی میخواست انتقام بگیرد، آن هم انتقام کاری را که کارن هیچوقت مرتکبش نشده بود؟ ناگهان به خودم آمدم و خانم کَندی را دیدم که داشت بلند میشد و همانطور که کلاهش را به سرش میگذاشت لبخند همیشگیش را تحویلمان داد و گفت: - خیلی خب من دیگه باید برم بچهها... روز خوش. دستپاچه سریع از جا بلند شدم و با تته پته گفتم: - اما... ک... کجا؟ من هنوز جواب سوالام رو نگرفتم. کندی جلوتر آمد و دستش را بر روی شانهام گذاشت و مهربانانه گفت: - بعداً وقت زیاده و قصه طولانی؛ اما فعلاً وقت من تنگه، پس بهتره عجله نکنیم هوم؟ با چشمانش به چهره درماندهام خیره شد و لبخندی زد و شانهام را فشرد و بعد بیرون رفت و ما را در اتاقش تنها گذاشت. - یعنی به خاطر گناه نکرده کارن میخواد از پدرت انتقام بگیره؟ تمام افکارم ناگهان محو شدند و به نیل خیره شدم، نیل سرش را پایین انداخته بود و انگار این سوال را بیشتر از خودش کرده بود تا من! من هم سرم را پایین انداختم و آه آرامی کشیدم. باید مارکون و کَندی را یکجا گیر میآوردم، مثل اینکه این دونفر چیزهای زیادی از گذشته میدانستند؛ اما به این راحتیها چیزی بروز نمیدادند. هنوز به شنیدن ادامه قصه احتیاج داشتم![/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین