انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 90413" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 15)</strong></p><p><strong>خیلی طول نکشید که منظورش از این سوال را بفهمم. چند دقیقه بعد دوتایی در راهروها راه میرفتیم و با چشم به دنبال خانم کَندی یکی از سرآشپزان قدیمی میگشتیم.</strong></p><p><strong> اینبار سوالی از پسر نکردم چون میدانستم احتمالاً خانم کَندی هم مانند مارکون از چیزهایی خبر دارد که حالا داشتیم با نهایت تلاش به دنبالش میگشتیم. </strong></p><p><strong>همانطور که با کلافگی هوفی میکشیدم چشمم به زنی کوتاه قد و تپل افتاد و بلافاصله متوجه شدم او خانم کَندی، همان کسی است که به نظر میرسد پاسخ تمام پرسشهایم پیش اوست. </strong></p><p><strong>ایستادم و با دست به او اشاره کردم و گفتم: </strong></p><p><strong>- اونجاست. </strong></p><p><strong>پسر به سمت من برگشت و رد انگشتم را دنبال کرد تا که او هم خانم کَندی را که داشت از اتاقش بیرون و به سمت ما میآمد را دید. </strong></p><p><strong>زودتر از من پا تند کرد و به طرفش رفت، من هم پشت سرش به راه افتادم. </strong></p><p><strong>فاصله بینمان طی شد که بلاخره خانم کَندی هم ما که به طرفش میآمدیم را دید. احساس کردم کمی تعجب کرد، شاید هم اشتباه کرده بودم. </strong></p><p><strong>- روز بخیر خانم کَندی! </strong></p><p><strong>بازهم پسر با آن لحن مودبانهاش شروع به صحبت کرده بود. </strong></p><p><strong>خانم کَندی لبخند کمرنگی زد و با نگاهی به هردویمان گفت: </strong></p><p><strong>- روز شما هم بخیر! کاری داشتین؟ </strong></p><p><strong>مثل اینکه قرار بود خیلی سریع بریم سر اصل مطلب. با نگاهی به پسر منتظر ماندم اول او شروع کند. </strong></p><p><strong>- بله... ما دنبال یه سری سوالیم که فکر میکنم جوابش باید پیش شما باشه. </strong></p><p><strong>ابروهای کَندی بالا پرید؛ اما دوباره با همان لبخند گفت: </strong></p><p><strong>- خب چه سوالایی ذهنتون رو درگیر کرده؟ </strong></p><p><strong>بیشتر لحنش شبیه معلم کودکستانیهایی شده بود که میخواست به شاگردانش درس یاد بدهد! </strong></p><p><strong>اینبار من به حرف آمدم و گفتم: </strong></p><p><strong>- درمورد پدر و مادرم... </strong></p><p><strong>لبخند کمرنگش را که تا حالا حفظ کرده بود یکدفعه فرو خورد و با قیافهای جدی پرسید: </strong></p><p><strong>- چه چیزی رو میخوای درمورد پدر و مادرت بدونی؟ </strong></p><p><strong>آب دهانم را قورت دادم و به پسر نگاه کردم، او هم به من چشم دوخته بود و انگار با نگاهش تشویقم میکرد حرفم را ادامه دهم. چشم از او گرفتم و همانطور که با ناخنهایم بازی میکردم، با صدایی زیر گفتم: </strong></p><p><strong>- اینکه چه اتفاقی براشون افتاده و چرا... </strong></p><p><strong>خانم کَندی حرفم را قطع کرد و به تندی راهرو را بررسی کرد و پس از اینکه مطمئن شد کسی این دوروبرا نیست گفت: </strong></p><p><strong>- بهتره بریم اتاق من و اونجا ادامه حرفهامون رو بزنیم. </strong></p><p><strong>نگاهی جدی نثار هردویمان کرد که انگار با زبان بیزبانی میگفت باید بیشتر مراقب حرف زدنمان باشیم! </strong></p><p><strong>هردو پشت سر آن زن کوتاه قد که لباس سفید مخصوص سرآشپزان را به تن داشت و موهای سیاهش را به سفتی جمع کرده و زیر کلاهش قرار داده بود به راه افتادیم و او خیلی سریع در اتاقش را باز کرد و بعد ما را به داخل راهنمایی کرد و بعد از اینکه دوباره نگاهی به راهرو انداخت و از خالی بودن راهرو مطمئن شد، در را پشت سرمان بست و به سمت ما که وسط اتاق ایستاده و به او زل زده بودیم برگشت و گفت: </strong></p><p><strong>- سوالات شیطنت باری رو برای پرسیدن انتخاب کردین! </strong></p><p><strong>درست نمیدانستم منظورش از شیطنت بار چیست؛ اما میتوانستم حدسهایی بزنم. </strong></p><p><strong>پسر کمی جلوتر آمد و گفت: </strong></p><p><strong>- میتونید کمکمون کنید و هرچیزی رو که میدونید به ما بگید؟ </strong></p><p><strong>خانم کَندی اتاق را دور زد و روی صندلیای نشست و گفت: </strong></p><p><strong>- چرا میخواین همچین چیزایی رو بدونید؟ </strong></p><p><strong>- برای اینکه بتونم به پدرومادرم کمک کنم. </strong></p><p><strong>با ترکیبی از بیقراری و قاطعیت به خانم کَندی چشم دوخته بودم و مصمم بودم اینبار جواب سوالهایم را بگیرم. </strong></p><p><strong>چهره خانم کَندی صد درجه با چیزی که تابهحال از او میشناختم تغییر کرد و گفت: </strong></p><p><strong>- خب چی میخوای از رابرت و سارا بدونی؟ </strong></p><p><strong>در ذهنم گفتم"یک قدم نزدیکتر" و همانطور با لحنی مطمئن گفتم: </strong></p><p><strong>- هرچیزی که به دردم بخوره... . </strong></p><p><strong>خانم کَندی چندبار سرش را به تایید تکان داد و همانطور که به طرحهای قالی کف اتاقش نگاه میکرد گفت: </strong></p><p><strong>- خب پدرت رابرت، جزوی از ارتشه یعنی درواقع جزوی از مامورهای مخفی ارتشه که کارش سختتر و سریتر از بقیهست، سارا هم جزوی از این گروه بود که همون موقع باهم آشنا شدن... مادرت دختر یکی از فرماندههای بزرگ ارتش بود که بعد از کشته شدن پدرش توی یه اتفاق (رویش را برگرداند و ادامه داد) قدرت و نفوذ خانواده اونها از بین رفت و به یکی از خانوادههای عادی مثل خیلیهای دیگه، از مردم تبدیل شدن... .</strong></p><p><strong>با دقت تمام به حرفهایش گوش میدادم و سعی داشتم پردازش این اطلاعات را که پدرومادرم هردو جزو مامورهای مخفی بودند را به بعد موکول کنم!</strong></p><p><strong>وسط حرفش پریدم و گفتم: </strong></p><p><strong>- پس چیزی که پدرمادرم رو به سرهنگ هرمان وصل میکنه... </strong></p><p><strong>- یه کینهاس! </strong></p><p><strong>سرم را بالا آوردم و به چشمهای خانم کَندی که در چشمهایم قفل شده بود نگاه کردم، منتظر بودم خودش منظورش از این حرف را بگوید؛ اما انگار او قصد نداشت بیشتر از این چیزی بگوید. </strong></p><p><strong>بیقراری و کنجکاوی پسر را به وضوح احساس میکردم خودم هم دست کمی از او نداشتم. </strong></p><p><strong>- منظورتون چیه؟ </strong></p><p><strong>خانم کَندی از جواب دادن طفره رفت و گفت: </strong></p><p><strong>- ببین دختر جون چیزی که میخوای بدونی به نفعت نیست. تا همینجا هم که هرچی گفتم ممکنه برات دردسر ساز بشه پس... </strong></p><p><strong>- خانم کَندی من باید همهچیز رو بدونم مهم نیست چقدر خطرناک یا به قول شما دردسر ساز، من هرطور شده باید به پدر و مادرم کمک کنم... </strong></p><p><strong>با نگاهی به پسر جملهام را تصیح کردم: </strong></p><p><strong>- درواقع ما میخوایم هرطور شده اونها رو نجات بدیم. </strong></p><p><strong>خانم کَندی نگاهی به پسر کرد و با نیشخندی که از او بعید بود گفت: </strong></p><p><strong>- و تو نیل! چرا میخوای به این دختر کمک کنی؟ </strong></p><p><strong>این اولین بار بود که اسم او را میشنیدم، و از اینکه خانم کَندی او را میشناخت کمی تعجب کردم.</strong></p><p><strong>پسر کمی جابهجا شد و گفت: </strong></p><p><strong>- خب ترزا دوستمه، بهش قول دادم تا آخرش باهاش باشم. </strong></p><p><strong>میتوانستم لرزش خفیفی را در صدایش احساس کنم. </strong></p><p><strong>خانم کَندی سرش را تکان داد و با لحنی شکاک گفت: </strong></p><p><strong>- و چرا باید این حرفترو باور کنم؟ از کجا معلوم هرمان تو رو به عنوان یه موش کوچولو وارد بازی نکرده باشه؟! </strong></p><p><strong>از حرفهای کَندی به شدت گیج و هول شده بودم، به نظر میرسید پسر یا همان نیل هم کمی دستپاچه شده؛ اما با جدیت و البته ناراحتیای که در صدایش موج میزد گفت: </strong></p><p><strong>- من برای اون کار نمیکنم، من طرف کسیم که بیشتر از هرکسی احتیاج به کمک داره و از خیلی خطرات راهش بیخبره. </strong></p><p><strong>به نظر میرسید حالا کَندی راضی و خوشنود است چون با خنده مدام سرش را به بالا و پایین تکان میداد؛ اما من اصلاً راضی یا خوشنود نبودم! چرا که متوجه ربط نیل به این قضیه نمیشدم. </strong></p><p><strong>خانم کَندی نگاهی طولانی و با دقت به ما کرد و بعد با لحنی مرموز گفت:</strong></p><p><strong>- خیلی خب به نظرم حالا وقتشه همه چیز رو بهتون بگم... بهتره بنشینین! </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 90413, member: 1249"] [B](پارت 15) خیلی طول نکشید که منظورش از این سوال را بفهمم. چند دقیقه بعد دوتایی در راهروها راه میرفتیم و با چشم به دنبال خانم کَندی یکی از سرآشپزان قدیمی میگشتیم. اینبار سوالی از پسر نکردم چون میدانستم احتمالاً خانم کَندی هم مانند مارکون از چیزهایی خبر دارد که حالا داشتیم با نهایت تلاش به دنبالش میگشتیم. همانطور که با کلافگی هوفی میکشیدم چشمم به زنی کوتاه قد و تپل افتاد و بلافاصله متوجه شدم او خانم کَندی، همان کسی است که به نظر میرسد پاسخ تمام پرسشهایم پیش اوست. ایستادم و با دست به او اشاره کردم و گفتم: - اونجاست. پسر به سمت من برگشت و رد انگشتم را دنبال کرد تا که او هم خانم کَندی را که داشت از اتاقش بیرون و به سمت ما میآمد را دید. زودتر از من پا تند کرد و به طرفش رفت، من هم پشت سرش به راه افتادم. فاصله بینمان طی شد که بلاخره خانم کَندی هم ما که به طرفش میآمدیم را دید. احساس کردم کمی تعجب کرد، شاید هم اشتباه کرده بودم. - روز بخیر خانم کَندی! بازهم پسر با آن لحن مودبانهاش شروع به صحبت کرده بود. خانم کَندی لبخند کمرنگی زد و با نگاهی به هردویمان گفت: - روز شما هم بخیر! کاری داشتین؟ مثل اینکه قرار بود خیلی سریع بریم سر اصل مطلب. با نگاهی به پسر منتظر ماندم اول او شروع کند. - بله... ما دنبال یه سری سوالیم که فکر میکنم جوابش باید پیش شما باشه. ابروهای کَندی بالا پرید؛ اما دوباره با همان لبخند گفت: - خب چه سوالایی ذهنتون رو درگیر کرده؟ بیشتر لحنش شبیه معلم کودکستانیهایی شده بود که میخواست به شاگردانش درس یاد بدهد! اینبار من به حرف آمدم و گفتم: - درمورد پدر و مادرم... لبخند کمرنگش را که تا حالا حفظ کرده بود یکدفعه فرو خورد و با قیافهای جدی پرسید: - چه چیزی رو میخوای درمورد پدر و مادرت بدونی؟ آب دهانم را قورت دادم و به پسر نگاه کردم، او هم به من چشم دوخته بود و انگار با نگاهش تشویقم میکرد حرفم را ادامه دهم. چشم از او گرفتم و همانطور که با ناخنهایم بازی میکردم، با صدایی زیر گفتم: - اینکه چه اتفاقی براشون افتاده و چرا... خانم کَندی حرفم را قطع کرد و به تندی راهرو را بررسی کرد و پس از اینکه مطمئن شد کسی این دوروبرا نیست گفت: - بهتره بریم اتاق من و اونجا ادامه حرفهامون رو بزنیم. نگاهی جدی نثار هردویمان کرد که انگار با زبان بیزبانی میگفت باید بیشتر مراقب حرف زدنمان باشیم! هردو پشت سر آن زن کوتاه قد که لباس سفید مخصوص سرآشپزان را به تن داشت و موهای سیاهش را به سفتی جمع کرده و زیر کلاهش قرار داده بود به راه افتادیم و او خیلی سریع در اتاقش را باز کرد و بعد ما را به داخل راهنمایی کرد و بعد از اینکه دوباره نگاهی به راهرو انداخت و از خالی بودن راهرو مطمئن شد، در را پشت سرمان بست و به سمت ما که وسط اتاق ایستاده و به او زل زده بودیم برگشت و گفت: - سوالات شیطنت باری رو برای پرسیدن انتخاب کردین! درست نمیدانستم منظورش از شیطنت بار چیست؛ اما میتوانستم حدسهایی بزنم. پسر کمی جلوتر آمد و گفت: - میتونید کمکمون کنید و هرچیزی رو که میدونید به ما بگید؟ خانم کَندی اتاق را دور زد و روی صندلیای نشست و گفت: - چرا میخواین همچین چیزایی رو بدونید؟ - برای اینکه بتونم به پدرومادرم کمک کنم. با ترکیبی از بیقراری و قاطعیت به خانم کَندی چشم دوخته بودم و مصمم بودم اینبار جواب سوالهایم را بگیرم. چهره خانم کَندی صد درجه با چیزی که تابهحال از او میشناختم تغییر کرد و گفت: - خب چی میخوای از رابرت و سارا بدونی؟ در ذهنم گفتم"یک قدم نزدیکتر" و همانطور با لحنی مطمئن گفتم: - هرچیزی که به دردم بخوره... . خانم کَندی چندبار سرش را به تایید تکان داد و همانطور که به طرحهای قالی کف اتاقش نگاه میکرد گفت: - خب پدرت رابرت، جزوی از ارتشه یعنی درواقع جزوی از مامورهای مخفی ارتشه که کارش سختتر و سریتر از بقیهست، سارا هم جزوی از این گروه بود که همون موقع باهم آشنا شدن... مادرت دختر یکی از فرماندههای بزرگ ارتش بود که بعد از کشته شدن پدرش توی یه اتفاق (رویش را برگرداند و ادامه داد) قدرت و نفوذ خانواده اونها از بین رفت و به یکی از خانوادههای عادی مثل خیلیهای دیگه، از مردم تبدیل شدن... . با دقت تمام به حرفهایش گوش میدادم و سعی داشتم پردازش این اطلاعات را که پدرومادرم هردو جزو مامورهای مخفی بودند را به بعد موکول کنم! وسط حرفش پریدم و گفتم: - پس چیزی که پدرمادرم رو به سرهنگ هرمان وصل میکنه... - یه کینهاس! سرم را بالا آوردم و به چشمهای خانم کَندی که در چشمهایم قفل شده بود نگاه کردم، منتظر بودم خودش منظورش از این حرف را بگوید؛ اما انگار او قصد نداشت بیشتر از این چیزی بگوید. بیقراری و کنجکاوی پسر را به وضوح احساس میکردم خودم هم دست کمی از او نداشتم. - منظورتون چیه؟ خانم کَندی از جواب دادن طفره رفت و گفت: - ببین دختر جون چیزی که میخوای بدونی به نفعت نیست. تا همینجا هم که هرچی گفتم ممکنه برات دردسر ساز بشه پس... - خانم کَندی من باید همهچیز رو بدونم مهم نیست چقدر خطرناک یا به قول شما دردسر ساز، من هرطور شده باید به پدر و مادرم کمک کنم... با نگاهی به پسر جملهام را تصیح کردم: - درواقع ما میخوایم هرطور شده اونها رو نجات بدیم. خانم کَندی نگاهی به پسر کرد و با نیشخندی که از او بعید بود گفت: - و تو نیل! چرا میخوای به این دختر کمک کنی؟ این اولین بار بود که اسم او را میشنیدم، و از اینکه خانم کَندی او را میشناخت کمی تعجب کردم. پسر کمی جابهجا شد و گفت: - خب ترزا دوستمه، بهش قول دادم تا آخرش باهاش باشم. میتوانستم لرزش خفیفی را در صدایش احساس کنم. خانم کَندی سرش را تکان داد و با لحنی شکاک گفت: - و چرا باید این حرفترو باور کنم؟ از کجا معلوم هرمان تو رو به عنوان یه موش کوچولو وارد بازی نکرده باشه؟! از حرفهای کَندی به شدت گیج و هول شده بودم، به نظر میرسید پسر یا همان نیل هم کمی دستپاچه شده؛ اما با جدیت و البته ناراحتیای که در صدایش موج میزد گفت: - من برای اون کار نمیکنم، من طرف کسیم که بیشتر از هرکسی احتیاج به کمک داره و از خیلی خطرات راهش بیخبره. به نظر میرسید حالا کَندی راضی و خوشنود است چون با خنده مدام سرش را به بالا و پایین تکان میداد؛ اما من اصلاً راضی یا خوشنود نبودم! چرا که متوجه ربط نیل به این قضیه نمیشدم. خانم کَندی نگاهی طولانی و با دقت به ما کرد و بعد با لحنی مرموز گفت: - خیلی خب به نظرم حالا وقتشه همه چیز رو بهتون بگم... بهتره بنشینین! [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین