انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 90163" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 14)</strong></p><p><strong>همانطور که با مشت بر روی دست چپم ضربه میزدم به سمت ستون چوبیای که در کافه قرار داشت رفتم و پشتش پنهان شدم. از اینجا میتوانستی همه جا را به خوبی ببینی و البته کسی هم موقع دید زدن تو را نبیند! </strong></p><p><strong>در کافه با صدای جیرینگ جیرینگی باز شد و چند نفر دیگر وارد کافه شدند و پشت میزی نشستند، همهی افراد را از نظر گذراندم تا بالاخره او را پشت میزی با یکی از سرهنگها و همسرش دیدم که باهم خوش و بش میکردند و قهوه میخوردند. </strong></p><p><strong>سرهنگ هرمان قهقهه بلندی سر داد و چیزهایی گفت که در همهمه موجود در کافه گم شد، با حرص به او چشم دوخته بودم و تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم. هرچه بود مطمئن بودم زیر سر اوست؛ اما چطور باید میفهمیدم او چه از جان پدر و مادرم میخواهد؟! </strong></p><p><strong>- هی داری چیکار میکنی؟ </strong></p><p><strong>به سرعت و با ترس به سمت صاحب صدا برگشتم و بعد از دیدن پسر کمی آرام گرفتم؛ اما هنوز کمی دستپاچه بودم و جوابی برای سوالش نداشتم. </strong></p><p><strong>تک خندهای کرد و چند قدم جلو آمد و از پشت ستون به کافه خیره شد. </strong></p><p><strong>- فکر نکنم از دید زدن سرهنگ هرمان چیزی نصیبت بشه. </strong></p><p><strong>کمی هول شدم و با حرص از اینکه توانسته بود مچم را بگیرد گفتم: </strong></p><p><strong>- کی گفته داشتم اونو دید میزدم؟!</strong></p><p><strong>با قیافهای حق به جانب، دست به سینه شدم و به آن طرف کافه خیره شدم. پسر برگشت و روبهروی من قرار گرفت و ابروهایش را بالا انداخت و گفت: </strong></p><p><strong>- پس میشه بگی قایمکی این پشت چیکار میکردی؟ </strong></p><p><strong>بدون اینکه به او نگاه کنم گفتم: </strong></p><p><strong>- به خودم مربوطه!</strong></p><p><strong>پسر کمی سرش را تکان داد و بعد شانهای بالا انداخت و گفت: </strong></p><p><strong>- خیلی خب فکر کردم بهتره بهت کمک کنم ولی از اونجایی که به خودت مربوطه پس... </strong></p><p><strong>سریع روبه او برگشتم و هول شده گفتم: </strong></p><p><strong>- نه نه... منظورم این بود که... امم... البته که به تو هم مربوطه... خب... </strong></p><p><strong>دستم را بین موهایم بردم و همانطور که سرم را میخاراندم دنبال جوابی قانع کننده برای او بودم؛ اما انگار ذهنم قفل کرده بود و خوب میدانستم داشتم چرت و پرت تحویلش میدادم!</strong></p><p><strong>پسر خنده ریزی کرد و بعد قیافهای جدی گرفت و گفت: </strong></p><p><strong>- درسته، ولی... </strong></p><p><strong>مکث کرد و کمی این پا و آن پا کرد؛ اما چیزی به زبان نیاورد. </strong></p><p><strong>با بیقراری منتظر بودم ادامه دهد؛ اما انگار دیگر نمیخواست حرفی بزند، بلاخره زبان باز کرد و با لحنی نامطمئن گفت: </strong></p><p><strong>- ببین ترزا به نظرم بهتره بیخیال این قضیه بشی.</strong></p><p><strong>شوکه شدم و با گیجی گفتم: </strong></p><p><strong>- منظورت چیه؟ </strong></p><p><strong>باز هم مکث کرد و پس از چند دقیقه ملالآور گفت: </strong></p><p><strong>- سرهنگ هرمان آدم خطرناکیه، اگه بفهمه داری دنباله این قضیه رو میگیری معلوم نیست چه بلایی سرت میاره! </strong></p><p><strong>عصبی شدم و به چشمانش که مدام از من میزدید زل زدم و گفتم: </strong></p><p><strong>- دیگه چه بلایی بدتر از این... برام مهم نیست چه اتفاقی میفته من باید پدر و مادرم رو نجات بدم. تو هم اگه ترسیدی کسی مجبورت نکرده کمکم کنی...</strong></p><p><strong>از او رو برگرداندم، با اینکه گفته بودم نیازی به کمکش ندارم؛ اما احساس میکردم به شدت به کمکش احتیاج دارم! </strong></p><p><strong>صدای قدمهای با عجلهاش را از پشت سرم میشنیدم. </strong></p><p><strong>- ترزا من اینو به خاطر اینکه ترسیدم یا نمیخوام کمکت کنم نگفتم، من... من فقط نگرانتم. </strong></p><p><strong>به سرعت برگشتم که باعث شد او هم متوقف شود و به من چشم بدوزد، نگرانی را به وضوح در چشمانش میدیدم و این بیش از هرچیزی برایم عجیب بود. </strong></p><p><strong>- پس کمکم کن... من نمیتونم همینطوری یه جا بشینم و بیخبر از اتفاقاتی که برای پدر و مادرم میفته باشم. میدونم ممکنه خطرناک باشه؛ اما الان هیچی برام مهمتر از سالم بودن پدر و مادرم نیست. </strong></p><p><strong>احساس میکردم کم کم لحنم روبه التماس میرود، راستش واقعاً داشتم عاجزانه از او طلب کمک میکردم چون خوب میدانستم جز او کسی را ندارم و خودم هم تنهایی موفق نمیشدم. </strong></p><p><strong>به عمق چشمان طوسیاش که حالا مانند دو گوی لرزان شده بودند خیره شده بودم و امیدوار بودم درخواستم را رد نکند. </strong></p><p><strong>آهی کشید و گفت: </strong></p><p><strong>- باشه.. باشه ولی از الان بهت میگم باید خیلی مواظب باشی، سرهنگ هرمان به این راحتی از کسانی که تو کارش دخالت میکنن نمیگذره! </strong></p><p><strong>لبخند پت و پهنی زدم و با خوشحالی مانند بچهی دو سالهای که انگار به او قول گردش را دادهاند بالا پایین میپریدم و از او تشکر میکردم! </strong></p><p><strong>او هم بلاخره از اینهمه اشتیاق من به خنده افتاد و گفت: </strong></p><p><strong>- حالا بهتره به جای اینکه مثل دزدها اینجا وایسیم بریم دنبال کارمون! </strong></p><p><strong>آرام گرفتم و لبخندی زدم و گفتم: </strong></p><p><strong>- منظورت اینه که برم به کارای کافه برسم؟ </strong></p><p><strong>سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: </strong></p><p><strong>- نظرت چیه پرس و جو مون رو از سر بگیریم؟ </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 90163, member: 1249"] [B](پارت 14) همانطور که با مشت بر روی دست چپم ضربه میزدم به سمت ستون چوبیای که در کافه قرار داشت رفتم و پشتش پنهان شدم. از اینجا میتوانستی همه جا را به خوبی ببینی و البته کسی هم موقع دید زدن تو را نبیند! در کافه با صدای جیرینگ جیرینگی باز شد و چند نفر دیگر وارد کافه شدند و پشت میزی نشستند، همهی افراد را از نظر گذراندم تا بالاخره او را پشت میزی با یکی از سرهنگها و همسرش دیدم که باهم خوش و بش میکردند و قهوه میخوردند. سرهنگ هرمان قهقهه بلندی سر داد و چیزهایی گفت که در همهمه موجود در کافه گم شد، با حرص به او چشم دوخته بودم و تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم. هرچه بود مطمئن بودم زیر سر اوست؛ اما چطور باید میفهمیدم او چه از جان پدر و مادرم میخواهد؟! - هی داری چیکار میکنی؟ به سرعت و با ترس به سمت صاحب صدا برگشتم و بعد از دیدن پسر کمی آرام گرفتم؛ اما هنوز کمی دستپاچه بودم و جوابی برای سوالش نداشتم. تک خندهای کرد و چند قدم جلو آمد و از پشت ستون به کافه خیره شد. - فکر نکنم از دید زدن سرهنگ هرمان چیزی نصیبت بشه. کمی هول شدم و با حرص از اینکه توانسته بود مچم را بگیرد گفتم: - کی گفته داشتم اونو دید میزدم؟! با قیافهای حق به جانب، دست به سینه شدم و به آن طرف کافه خیره شدم. پسر برگشت و روبهروی من قرار گرفت و ابروهایش را بالا انداخت و گفت: - پس میشه بگی قایمکی این پشت چیکار میکردی؟ بدون اینکه به او نگاه کنم گفتم: - به خودم مربوطه! پسر کمی سرش را تکان داد و بعد شانهای بالا انداخت و گفت: - خیلی خب فکر کردم بهتره بهت کمک کنم ولی از اونجایی که به خودت مربوطه پس... سریع روبه او برگشتم و هول شده گفتم: - نه نه... منظورم این بود که... امم... البته که به تو هم مربوطه... خب... دستم را بین موهایم بردم و همانطور که سرم را میخاراندم دنبال جوابی قانع کننده برای او بودم؛ اما انگار ذهنم قفل کرده بود و خوب میدانستم داشتم چرت و پرت تحویلش میدادم! پسر خنده ریزی کرد و بعد قیافهای جدی گرفت و گفت: - درسته، ولی... مکث کرد و کمی این پا و آن پا کرد؛ اما چیزی به زبان نیاورد. با بیقراری منتظر بودم ادامه دهد؛ اما انگار دیگر نمیخواست حرفی بزند، بلاخره زبان باز کرد و با لحنی نامطمئن گفت: - ببین ترزا به نظرم بهتره بیخیال این قضیه بشی. شوکه شدم و با گیجی گفتم: - منظورت چیه؟ باز هم مکث کرد و پس از چند دقیقه ملالآور گفت: - سرهنگ هرمان آدم خطرناکیه، اگه بفهمه داری دنباله این قضیه رو میگیری معلوم نیست چه بلایی سرت میاره! عصبی شدم و به چشمانش که مدام از من میزدید زل زدم و گفتم: - دیگه چه بلایی بدتر از این... برام مهم نیست چه اتفاقی میفته من باید پدر و مادرم رو نجات بدم. تو هم اگه ترسیدی کسی مجبورت نکرده کمکم کنی... از او رو برگرداندم، با اینکه گفته بودم نیازی به کمکش ندارم؛ اما احساس میکردم به شدت به کمکش احتیاج دارم! صدای قدمهای با عجلهاش را از پشت سرم میشنیدم. - ترزا من اینو به خاطر اینکه ترسیدم یا نمیخوام کمکت کنم نگفتم، من... من فقط نگرانتم. به سرعت برگشتم که باعث شد او هم متوقف شود و به من چشم بدوزد، نگرانی را به وضوح در چشمانش میدیدم و این بیش از هرچیزی برایم عجیب بود. - پس کمکم کن... من نمیتونم همینطوری یه جا بشینم و بیخبر از اتفاقاتی که برای پدر و مادرم میفته باشم. میدونم ممکنه خطرناک باشه؛ اما الان هیچی برام مهمتر از سالم بودن پدر و مادرم نیست. احساس میکردم کم کم لحنم روبه التماس میرود، راستش واقعاً داشتم عاجزانه از او طلب کمک میکردم چون خوب میدانستم جز او کسی را ندارم و خودم هم تنهایی موفق نمیشدم. به عمق چشمان طوسیاش که حالا مانند دو گوی لرزان شده بودند خیره شده بودم و امیدوار بودم درخواستم را رد نکند. آهی کشید و گفت: - باشه.. باشه ولی از الان بهت میگم باید خیلی مواظب باشی، سرهنگ هرمان به این راحتی از کسانی که تو کارش دخالت میکنن نمیگذره! لبخند پت و پهنی زدم و با خوشحالی مانند بچهی دو سالهای که انگار به او قول گردش را دادهاند بالا پایین میپریدم و از او تشکر میکردم! او هم بلاخره از اینهمه اشتیاق من به خنده افتاد و گفت: - حالا بهتره به جای اینکه مثل دزدها اینجا وایسیم بریم دنبال کارمون! آرام گرفتم و لبخندی زدم و گفتم: - منظورت اینه که برم به کارای کافه برسم؟ سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: - نظرت چیه پرس و جو مون رو از سر بگیریم؟ [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین