انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 89216" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 12)</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>آرام از پلهها پایین آمدم و به شلوغی همیشگی کافه چشم دوختم. </strong></p><p><strong>همهچیز عادی بود و انگار نه انگار چند دقیقه پیش اینجا هرجومرجی شکل داده. خانم وودرا که داشت با فنجانهای خالی از سر میز مشتریان برمیگشت نگاهش به من افتاد و سریع به طرفم آمد، دستی به شانهام کشید و با چشمان غمگینش نگاهی به چهره گیجم کرد و گفت: </strong></p><p><strong>- آه... ترزا عزیزم خوبی؟ </strong></p><p><strong>چشمانم را به اجبار از همهمه کافه گرفتم و به او دوختم و سعی کردم با مطمئنترین لحن ممکن حرفم را بزنم: </strong></p><p><strong>- بله خانم وودرا من خوبم. </strong></p><p><strong>اما مشخص بود خانم وودرا باور نکرده است. با چهرهای که ترحم درونش موج میزد، لبخندی کوچک به من زد و گفت: </strong></p><p><strong>- حتماً خستهای بیا با ما یکم استراحت کن و یه چیزی بخور... </strong></p><p><strong>با بیحوصلگی گفتم: </strong></p><p><strong>- ممنون خانم وودرا من خوبم، میرم اتاقهارو مرتب کنم. </strong></p><p><strong>برگشتم بروم که خانم وودرا دستم را گرفت و با اصرار گفت: </strong></p><p><strong>- حالا بعداً وقت هست... فعلاً بیا بریم. </strong></p><p><strong>همانطور که حرف میزد دستم را میکشید و همراه خود به سمت آشپزخانه میکشاند، اصلاً حوصلهی حرفهای بقیه را نداشتم و تنها دلم میخواست به طرف اتاقم پناه ببرم و تا وقتی که پدر و مادرم برنگشتهاند بیرون نیایم؛ اما مثل اینکه چارهای جز اینکه همراه خانم وودرا بروم نداشتم. </strong></p><p><strong>وارد آشپزخانه شدیم و خیلی سریع خانم وودرا مرا پشت میز و در کنار چندی از خانمهای آشپزخانه نشاند و با مهربانی و البته دلسوزی فنجان چای داغی را به دستم داد و گفت: </strong></p><p><strong>- بخور عزیزم.</strong></p><p><strong>به محتویات فنجانم چشم دوختم و با حرص و بغضی که به گلویم فشار میآورد جرعهای را پایین دادم. </strong></p><p><strong>- بیشتر بخور... </strong></p><p><strong>خانم وودرا به فنجانم اشاره کرد و با چشمان منتظرش نگاهم کرد. </strong></p><p><strong>دندانهایم را به روی هم ساییدم، از لحن ترحم برانگیزش هیچ خوشم نمیآمد، دستانم میلرزید و نفسهایم را مدام محکم، تو و بیرون میدادم، از آن همه چشمهای منتظر و به ظاهر غمگین که بر رویم قفل شده بود متنفر بودم. حالا بیشتر از هر زمان دیگری دلم میخواست محو بشوم. </strong></p><p><strong>- ترزا عزیزم بهتره... </strong></p><p><strong>با عصبانیت گفتم: </strong></p><p><strong>- به من نگو عزیزم! </strong></p><p><strong>خانم وودرا شوک زده به من خیره شد، خودم هم از لحن عصبانی و صدای فریادم شوک زده شده بودم. </strong></p><p><strong>یکی از زنها زیرلب گفت: </strong></p><p><strong>- چه بیادب! </strong></p><p><strong>نفسم را با آشفتگی بیرون دادم و سریع ازجایم بلند شدم و به سمت اتاقم دویدم، احساساتم چنان درهم پیچیده بود که خودم هم حال خودم را نمیفهمیدم. </strong></p><p><strong>نگاهم به در اتاق پدر و مادرم افتاد و متوقف شدم، آرام آرام به طرفش رفتم و دستم را به سمت دستیگره اتاق دراز کردم؛ اما دوباره از حرکت ایستادم و مردد به دستگیره خیره شدم. نفسی عمیق کشیدم و اینبار مطمئن در را باز کردم و داخل شدم. </strong></p><p><strong>به در تکیه دادم و بلافاصله چشمانم پر از اشک شد. بوی عطر ملایم مادر در اتاق پیچیده بود و مرا بیشتر از قبل دلشکسته میکرد. </strong></p><p><strong>آرام آرام به طرف پایین سر خوردم و اجازه دادم اشکهایم سرریز شوند. دستانم را دور خودم حلقه کردم و سرم را میان پاهایم گذاشتم. </strong></p><p><strong>جای خالی هردویشان بر روی قلبم سنگینی میکرد و باتمام وجود احساس تنهایی میکردم، حالا من خیلی تنها و بیکس شده بودم. </strong></p><p><strong>صدایم کم کم بالا میگرفت و یک لحظه چشمانم آرام نمیگرفتند؛ اما برایم مهم نبود، نیاز داشتم برای بیچارگی پدر و مادرم و تنهایی خودم اشک بریزم! شاید که کمی آرام میگرفتم. </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 89216, member: 1249"] [B](پارت 12) آرام از پلهها پایین آمدم و به شلوغی همیشگی کافه چشم دوختم. همهچیز عادی بود و انگار نه انگار چند دقیقه پیش اینجا هرجومرجی شکل داده. خانم وودرا که داشت با فنجانهای خالی از سر میز مشتریان برمیگشت نگاهش به من افتاد و سریع به طرفم آمد، دستی به شانهام کشید و با چشمان غمگینش نگاهی به چهره گیجم کرد و گفت: - آه... ترزا عزیزم خوبی؟ چشمانم را به اجبار از همهمه کافه گرفتم و به او دوختم و سعی کردم با مطمئنترین لحن ممکن حرفم را بزنم: - بله خانم وودرا من خوبم. اما مشخص بود خانم وودرا باور نکرده است. با چهرهای که ترحم درونش موج میزد، لبخندی کوچک به من زد و گفت: - حتماً خستهای بیا با ما یکم استراحت کن و یه چیزی بخور... با بیحوصلگی گفتم: - ممنون خانم وودرا من خوبم، میرم اتاقهارو مرتب کنم. برگشتم بروم که خانم وودرا دستم را گرفت و با اصرار گفت: - حالا بعداً وقت هست... فعلاً بیا بریم. همانطور که حرف میزد دستم را میکشید و همراه خود به سمت آشپزخانه میکشاند، اصلاً حوصلهی حرفهای بقیه را نداشتم و تنها دلم میخواست به طرف اتاقم پناه ببرم و تا وقتی که پدر و مادرم برنگشتهاند بیرون نیایم؛ اما مثل اینکه چارهای جز اینکه همراه خانم وودرا بروم نداشتم. وارد آشپزخانه شدیم و خیلی سریع خانم وودرا مرا پشت میز و در کنار چندی از خانمهای آشپزخانه نشاند و با مهربانی و البته دلسوزی فنجان چای داغی را به دستم داد و گفت: - بخور عزیزم. به محتویات فنجانم چشم دوختم و با حرص و بغضی که به گلویم فشار میآورد جرعهای را پایین دادم. - بیشتر بخور... خانم وودرا به فنجانم اشاره کرد و با چشمان منتظرش نگاهم کرد. دندانهایم را به روی هم ساییدم، از لحن ترحم برانگیزش هیچ خوشم نمیآمد، دستانم میلرزید و نفسهایم را مدام محکم، تو و بیرون میدادم، از آن همه چشمهای منتظر و به ظاهر غمگین که بر رویم قفل شده بود متنفر بودم. حالا بیشتر از هر زمان دیگری دلم میخواست محو بشوم. - ترزا عزیزم بهتره... با عصبانیت گفتم: - به من نگو عزیزم! خانم وودرا شوک زده به من خیره شد، خودم هم از لحن عصبانی و صدای فریادم شوک زده شده بودم. یکی از زنها زیرلب گفت: - چه بیادب! نفسم را با آشفتگی بیرون دادم و سریع ازجایم بلند شدم و به سمت اتاقم دویدم، احساساتم چنان درهم پیچیده بود که خودم هم حال خودم را نمیفهمیدم. نگاهم به در اتاق پدر و مادرم افتاد و متوقف شدم، آرام آرام به طرفش رفتم و دستم را به سمت دستیگره اتاق دراز کردم؛ اما دوباره از حرکت ایستادم و مردد به دستگیره خیره شدم. نفسی عمیق کشیدم و اینبار مطمئن در را باز کردم و داخل شدم. به در تکیه دادم و بلافاصله چشمانم پر از اشک شد. بوی عطر ملایم مادر در اتاق پیچیده بود و مرا بیشتر از قبل دلشکسته میکرد. آرام آرام به طرف پایین سر خوردم و اجازه دادم اشکهایم سرریز شوند. دستانم را دور خودم حلقه کردم و سرم را میان پاهایم گذاشتم. جای خالی هردویشان بر روی قلبم سنگینی میکرد و باتمام وجود احساس تنهایی میکردم، حالا من خیلی تنها و بیکس شده بودم. صدایم کم کم بالا میگرفت و یک لحظه چشمانم آرام نمیگرفتند؛ اما برایم مهم نبود، نیاز داشتم برای بیچارگی پدر و مادرم و تنهایی خودم اشک بریزم! شاید که کمی آرام میگرفتم. [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین