انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 88960" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 11)</strong></p><p><strong>- خوبی؟ </strong></p><p><strong>ناگهان از حالت عصبی درآمد و کمی بهت زده خیرهام شد: </strong></p><p><strong>- آ... آره خوبم! </strong></p><p><strong>دوباره به زمین خیره شد و آرام گفت: </strong></p><p><strong>- متاسفم فکر نمیکردم... </strong></p><p><strong>حرفش را بریدم و گفتم: </strong></p><p><strong>- چرا فکر کردی مارکون ممکنه چیزی بدونه؟ </strong></p><p><strong>سرش را بالا آورد و با چشمان طوسی درشتش نگاهم کرد و بعد به گوشهای دیگر خیره شد و گفت: </strong></p><p><strong>- خب مارکون خیلی باهوش و دقیقه، البته نفوذ و احترام بالایی هم داره پس بعید نیست همه چیز رو بدونه! </strong></p><p><strong>موقع گفتن کلمات آخر شانههایش را بالا انداخت و آهی کشید. </strong></p><p><strong>کمی این پا و آن پا کردم و مدام به پسر خیره میشدم، نمیدانستم حالا باید چه کار کنم به نظر میرسید او هم نمیداند. </strong></p><p><strong>یکدفعه بیمقدمه گفت: </strong></p><p><strong>- تو این چند وقت چیز عجیبی ندیدی چیزی که به نظرت ممکنه به این قضیه مربوط باشه... یا چه میدونم! رفتار عجیبی چیزی... </strong></p><p><strong>ناگهان چیزی را به یاد آوردم و رو هوا بشکنی زدم و گفتم: </strong></p><p><strong>- امروز قبل از اینکه ببرنشون با یکی از سرهنگهای درجه بالا گفتوگوی عجیبی داشتن... درواقع عجیب که نه، خیلی کنایهآمیز... </strong></p><p><strong>به شدت به فکر فرو رفته بودم و تقریباً کلمات آخر را با خود زمزمه میکردم. </strong></p><p><strong>پسر دوباره تلاش کرد: </strong></p><p><strong>- خب؟ منظورت از کنایهآمیز چیه؟</strong></p><p><strong>نگاهی به چهره منتظرش کردم و گفتم: </strong></p><p><strong>- یه سری چیزا درمورد انتقام یا اینکه بهتره تو کار هم دخالت نکنن گفتن... </strong></p><p><strong>- اون سرهنگ رو میشناختی؟ </strong></p><p><strong>سرم را تکان کوچکی دادم و گفتم: </strong></p><p><strong>- مشتری ثابته، هرروز هم میاد اما به نظر میرسید اونها از قبل هم رو میشناختن... </strong></p><p><strong>پسر دوباره پرسید: </strong></p><p><strong>- اسمش چیه؟ </strong></p><p><strong>سریع گفتم: </strong></p><p><strong>- سرهنگ هرمان، آدم ترسناکیه ولی... </strong></p><p><strong>حرفم را خوردم و به چهره بهت زده پسر خیره شدم. </strong></p><p><strong>- چیزی شده؟ </strong></p><p><strong>با گیجی سرش را بالا آورد و گفت:</strong></p><p><strong>- ها؟ یعنی... نه... نه چیزی نشده. </strong></p><p><strong>با شک پرسیدم: </strong></p><p><strong>- پس چرا... </strong></p><p><strong>دستپاچه و سریع گفت: </strong></p><p><strong>- فقط به نظرم آشنا اومد... همین. </strong></p><p><strong>اما هنوز قانع نشده بودم، انگار ترسیده بود... </strong></p><p><strong>- من دیگه باید برم </strong></p><p><strong>قبل از اینکه حتی بتوانم پاسخی بدهم، از کنارم رد شد و خیلی سریع در پیچ پلهها گم شد. خیلی طول نکشید که صدای پاهایش هم محو شد. </strong></p><p><strong>درحالی که هزاران فکر و سوال در ذهنم میلولیدند، تنها وسط راهرو درازی ایستاده بودم و فقط به جایی که چند دقیقه پیش آن پسر ایستاده بود نگاه میکردم. با اینکه خیلی ناگهانی پیدایش شده بود و میخواست به من کمک کند توقع نداشتم اینطور ولم کند و برود، نمیدانستم چرا حس میکردم بدون او نمیتوانم جواب سوالهایم را بگیرم. احساس میکردم نیاز دارم او هم به من کمک کند! با اینکه شناختی هم از او نداشتم؛ اما فعلاً تنها امید من محسوب میشد. </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 88960, member: 1249"] [B](پارت 11) - خوبی؟ ناگهان از حالت عصبی درآمد و کمی بهت زده خیرهام شد: - آ... آره خوبم! دوباره به زمین خیره شد و آرام گفت: - متاسفم فکر نمیکردم... حرفش را بریدم و گفتم: - چرا فکر کردی مارکون ممکنه چیزی بدونه؟ سرش را بالا آورد و با چشمان طوسی درشتش نگاهم کرد و بعد به گوشهای دیگر خیره شد و گفت: - خب مارکون خیلی باهوش و دقیقه، البته نفوذ و احترام بالایی هم داره پس بعید نیست همه چیز رو بدونه! موقع گفتن کلمات آخر شانههایش را بالا انداخت و آهی کشید. کمی این پا و آن پا کردم و مدام به پسر خیره میشدم، نمیدانستم حالا باید چه کار کنم به نظر میرسید او هم نمیداند. یکدفعه بیمقدمه گفت: - تو این چند وقت چیز عجیبی ندیدی چیزی که به نظرت ممکنه به این قضیه مربوط باشه... یا چه میدونم! رفتار عجیبی چیزی... ناگهان چیزی را به یاد آوردم و رو هوا بشکنی زدم و گفتم: - امروز قبل از اینکه ببرنشون با یکی از سرهنگهای درجه بالا گفتوگوی عجیبی داشتن... درواقع عجیب که نه، خیلی کنایهآمیز... به شدت به فکر فرو رفته بودم و تقریباً کلمات آخر را با خود زمزمه میکردم. پسر دوباره تلاش کرد: - خب؟ منظورت از کنایهآمیز چیه؟ نگاهی به چهره منتظرش کردم و گفتم: - یه سری چیزا درمورد انتقام یا اینکه بهتره تو کار هم دخالت نکنن گفتن... - اون سرهنگ رو میشناختی؟ سرم را تکان کوچکی دادم و گفتم: - مشتری ثابته، هرروز هم میاد اما به نظر میرسید اونها از قبل هم رو میشناختن... پسر دوباره پرسید: - اسمش چیه؟ سریع گفتم: - سرهنگ هرمان، آدم ترسناکیه ولی... حرفم را خوردم و به چهره بهت زده پسر خیره شدم. - چیزی شده؟ با گیجی سرش را بالا آورد و گفت: - ها؟ یعنی... نه... نه چیزی نشده. با شک پرسیدم: - پس چرا... دستپاچه و سریع گفت: - فقط به نظرم آشنا اومد... همین. اما هنوز قانع نشده بودم، انگار ترسیده بود... - من دیگه باید برم قبل از اینکه حتی بتوانم پاسخی بدهم، از کنارم رد شد و خیلی سریع در پیچ پلهها گم شد. خیلی طول نکشید که صدای پاهایش هم محو شد. درحالی که هزاران فکر و سوال در ذهنم میلولیدند، تنها وسط راهرو درازی ایستاده بودم و فقط به جایی که چند دقیقه پیش آن پسر ایستاده بود نگاه میکردم. با اینکه خیلی ناگهانی پیدایش شده بود و میخواست به من کمک کند توقع نداشتم اینطور ولم کند و برود، نمیدانستم چرا حس میکردم بدون او نمیتوانم جواب سوالهایم را بگیرم. احساس میکردم نیاز دارم او هم به من کمک کند! با اینکه شناختی هم از او نداشتم؛ اما فعلاً تنها امید من محسوب میشد. [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین