انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 88919" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 10)</strong></p><p><strong>به در چوبی و قدیمی نگاه کردم و منتظر واکنشی از طرف او شدم، پسر قدمی به جلو برداشت و آرام دستش را بالا برد و چند ضربه به در زد. </strong></p><p><strong>صدای خشداری گفت: </strong></p><p><strong>- بیا تو. </strong></p><p><strong>این صدا برایم آشنا بود، خیلی آشنا! </strong></p><p><strong>در را باز کرد و خودش عقب ایستاد تا اول من وارد شوم، پا به درون اتاق گذاشتم و خیلی سریع از بوی تنباکو جلوی بینیام را با دست پوشاندم و از میان هالهای از دود به مردی که روی صندلیای پشت میز قدیمیاش نشسته بود نگاه کردم. حدسم درست بود، او مارکون بود! </strong></p><p><strong>پیرمردی عجیب و البته بسیار مورد احترام؛ اما چیزی که از همه عجیبتر بود، بودن ما یا حداقل من در حضور این مرد بود. </strong></p><p><strong>نگاهم مدام در چرخش بود و سعی میکرد در کسری از ثانیه همهجا را خوب از نظر بگذراند، اتاق کلاً از چوب درست شده بود، از کف و سقف گرفته تا صندلیها و حتی لیوان روی میز!</strong></p><p> <strong>تنها یک میز و صندلی و یک فرش قرمز رنگ که به نظر دستباف بود و وسط اتاق قرار داشت به چشم میآمد و یک تابلوی کج شده هم روی یکی از دیوارها نصب شده بود که بیشتر فضا را عجیب میکرد به جای آنکه زیبا کند. </strong></p><p><strong>نور اتاق تنها با یک شمع کمسو که روی میز قرار داشت تامین میشد و هیچ پنجرهای هم وجود نداشت. ترکیب بوی تنباکو و قهوه هم در اتاق به مشام میرسید، حتی فضای اتاق هم عجیب بود. </strong></p><p><strong>حضور پسر را در کنار خود حس کردم و سریع سرم را به طرفش برگرداندم تا دلیل اینجا آمدن را از او بپرسم؛ اما پسر قبل از اینکه دهان باز کنم به حرف آمد و مودبانه رو به پیرمرد که هنوز در میان تودهای از دودها گم شده بود، گفت: </strong></p><p><strong>- عصر بخیر مارکون! امیدوارم مزاحم نشده باشیم. </strong></p><p><strong>پیرمرد سرفهای خشک کرد و سعی کرد با دست دودها را کنار بزند بلکه بتواند مهمانانش را ببیند، روی صندلیاش کمی جابهجا شد و با همان صدای خشدار گفت: </strong></p><p><strong>- مزاحم که شدید اما حالا کارتون چیه... </strong></p><p><strong>میتوانستم ریشهای پرپشت و سفیدرنگ مارکون را از پشت مهی که از دود برای خود ساخته بود ببینم، قبلاً هم مارکون را دیده بودم؛ اما او زیاد در جمع حاضر نمیشد. </strong></p><p><strong>- ما رو ببخشید امر مهمی بود وگرنه مزاحم... </strong></p><p><strong>مارکون دستش را در هوا تکان داد و با بیحوصلگی گفت: </strong></p><p><strong>- باشه باشه! کارِت رو بگو... </strong></p><p> <strong>پسر سرش را پایین انداخت و بعد زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت: </strong></p><p><strong>- مطمئنم قضیه چند دقیقه پیش به گوشتون خورده. ما اینجاییم که جواب چندتا سوال رو ازتون بگیریم. </strong></p><p><strong>مارکون ازجاییش بلند شد، هردو بیاختیار قدمی به عقب برداشتیم و من سریع دست لرزانم را پشت سرم مخفی کردم. </strong></p><p><strong>از میان دود بیرون آمد و چهرهاش نمایان شد. کل اجزای صورتش را ریشهایش پوشانده بودند و تنها چشمان ریزش که برخلاف مو و ریش سفیدرنگش، به سیاهی غیر بود دیده میشد. </strong></p><p><strong>لباسی ساده و عجیب و بسیار بلند که تا پایین پایش میرسید به تن داشت و گردنبندی با مهرههای چوبی که از اشکال هندسی متفاوتی درست شده بودند به گردن داشت که بر روی لباس سیاهرنگش خودنمایی میکرد. </strong></p><p><strong>مارکون قد بسیار بلند و جثهی بزرگی داشت، بنابراین عجیب نبود که دربرابرش احساس یک مورچه بیپناه را داشتم. </strong></p><p><strong>- بهتره وقت خودتون رو تلف نکنید و بیشتر از این مزاحم من هم نشید. </strong></p><p><strong>پسر که معلوم بود کمی آزردهخاطر شده، با اعتراض گفت: </strong></p><p><strong>- اما مارکون... </strong></p><p><strong>چشمان تیز مارکون سریع قفل پسر شد، بیاختیار آستین پسر را کشیدم تا متوجهاش کنم بهتر است بزنیم به چاک! پسر که متوجه اضطراب من شده بود سرش را پایین انداخت و آرام گفت: </strong></p><p><strong>- بله مارکون، بهتره ما دیگه بریم. </strong></p><p><strong>مارکون غرولندی کرد و دوباره پشت میزش قرار گرفت؛ اما به نظر نمیرسید پسر هنوز تمایلی برای رفتن داشته باشد. </strong></p><p><strong>پس از گذشت مدت کوتاهی که برایم خفقان آور بود مارکون دستش را درهوا به نشانه بیرون کردنمان تکان داد و اینبار به اجبار پسر راضی شد و سرش را به نشانه احترام خم کرد و هر دو سریع از اتاق خارج شدیم. </strong></p><p><strong>وقتی در پشت سرم بسته شد احساس کردم از تابوت درآمدهام و حالا میتوانم نفسی عمیق بکشم، کم مانده بود از بوی دود زیاد و نمور بودن اتاق و البته حضور سنگین مارکون پس بیفتم! </strong></p><p><strong>دستم را روی سینهام گذاشتم و همانطور که نفسی تازه میکردم به پسر که کمی عصبی به نظر میرسید نگاه کردم، صاف ایستادم و به طرفش رفتم. </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 88919, member: 1249"] [B](پارت 10) به در چوبی و قدیمی نگاه کردم و منتظر واکنشی از طرف او شدم، پسر قدمی به جلو برداشت و آرام دستش را بالا برد و چند ضربه به در زد. صدای خشداری گفت: - بیا تو. این صدا برایم آشنا بود، خیلی آشنا! در را باز کرد و خودش عقب ایستاد تا اول من وارد شوم، پا به درون اتاق گذاشتم و خیلی سریع از بوی تنباکو جلوی بینیام را با دست پوشاندم و از میان هالهای از دود به مردی که روی صندلیای پشت میز قدیمیاش نشسته بود نگاه کردم. حدسم درست بود، او مارکون بود! پیرمردی عجیب و البته بسیار مورد احترام؛ اما چیزی که از همه عجیبتر بود، بودن ما یا حداقل من در حضور این مرد بود. نگاهم مدام در چرخش بود و سعی میکرد در کسری از ثانیه همهجا را خوب از نظر بگذراند، اتاق کلاً از چوب درست شده بود، از کف و سقف گرفته تا صندلیها و حتی لیوان روی میز![/B] [B]تنها یک میز و صندلی و یک فرش قرمز رنگ که به نظر دستباف بود و وسط اتاق قرار داشت به چشم میآمد و یک تابلوی کج شده هم روی یکی از دیوارها نصب شده بود که بیشتر فضا را عجیب میکرد به جای آنکه زیبا کند. نور اتاق تنها با یک شمع کمسو که روی میز قرار داشت تامین میشد و هیچ پنجرهای هم وجود نداشت. ترکیب بوی تنباکو و قهوه هم در اتاق به مشام میرسید، حتی فضای اتاق هم عجیب بود. حضور پسر را در کنار خود حس کردم و سریع سرم را به طرفش برگرداندم تا دلیل اینجا آمدن را از او بپرسم؛ اما پسر قبل از اینکه دهان باز کنم به حرف آمد و مودبانه رو به پیرمرد که هنوز در میان تودهای از دودها گم شده بود، گفت: - عصر بخیر مارکون! امیدوارم مزاحم نشده باشیم. پیرمرد سرفهای خشک کرد و سعی کرد با دست دودها را کنار بزند بلکه بتواند مهمانانش را ببیند، روی صندلیاش کمی جابهجا شد و با همان صدای خشدار گفت: - مزاحم که شدید اما حالا کارتون چیه... میتوانستم ریشهای پرپشت و سفیدرنگ مارکون را از پشت مهی که از دود برای خود ساخته بود ببینم، قبلاً هم مارکون را دیده بودم؛ اما او زیاد در جمع حاضر نمیشد. - ما رو ببخشید امر مهمی بود وگرنه مزاحم... مارکون دستش را در هوا تکان داد و با بیحوصلگی گفت: - باشه باشه! کارِت رو بگو... [/B] [B]پسر سرش را پایین انداخت و بعد زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت: - مطمئنم قضیه چند دقیقه پیش به گوشتون خورده. ما اینجاییم که جواب چندتا سوال رو ازتون بگیریم. مارکون ازجاییش بلند شد، هردو بیاختیار قدمی به عقب برداشتیم و من سریع دست لرزانم را پشت سرم مخفی کردم. از میان دود بیرون آمد و چهرهاش نمایان شد. کل اجزای صورتش را ریشهایش پوشانده بودند و تنها چشمان ریزش که برخلاف مو و ریش سفیدرنگش، به سیاهی غیر بود دیده میشد. لباسی ساده و عجیب و بسیار بلند که تا پایین پایش میرسید به تن داشت و گردنبندی با مهرههای چوبی که از اشکال هندسی متفاوتی درست شده بودند به گردن داشت که بر روی لباس سیاهرنگش خودنمایی میکرد. مارکون قد بسیار بلند و جثهی بزرگی داشت، بنابراین عجیب نبود که دربرابرش احساس یک مورچه بیپناه را داشتم. - بهتره وقت خودتون رو تلف نکنید و بیشتر از این مزاحم من هم نشید. پسر که معلوم بود کمی آزردهخاطر شده، با اعتراض گفت: - اما مارکون... چشمان تیز مارکون سریع قفل پسر شد، بیاختیار آستین پسر را کشیدم تا متوجهاش کنم بهتر است بزنیم به چاک! پسر که متوجه اضطراب من شده بود سرش را پایین انداخت و آرام گفت: - بله مارکون، بهتره ما دیگه بریم. مارکون غرولندی کرد و دوباره پشت میزش قرار گرفت؛ اما به نظر نمیرسید پسر هنوز تمایلی برای رفتن داشته باشد. پس از گذشت مدت کوتاهی که برایم خفقان آور بود مارکون دستش را درهوا به نشانه بیرون کردنمان تکان داد و اینبار به اجبار پسر راضی شد و سرش را به نشانه احترام خم کرد و هر دو سریع از اتاق خارج شدیم. وقتی در پشت سرم بسته شد احساس کردم از تابوت درآمدهام و حالا میتوانم نفسی عمیق بکشم، کم مانده بود از بوی دود زیاد و نمور بودن اتاق و البته حضور سنگین مارکون پس بیفتم! دستم را روی سینهام گذاشتم و همانطور که نفسی تازه میکردم به پسر که کمی عصبی به نظر میرسید نگاه کردم، صاف ایستادم و به طرفش رفتم. [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین