انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 83381" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 8)</strong></p><p><strong>چند دقیقهای در همان حال باقی ماندم اما بعد دستم را روی زمین فشار دادم و از جا برخاستم، در این شرایط، گریه و زاری فایدهای به حال پدر و مادرم نداشت. باید میفهمیدم برای چه اینطور کتبسته آنها را با خود برده بودند.</strong></p><p><strong>- امم... خوبی؟</strong></p><p><strong>با صدایی که پسرانه و پر از تردید بود به خود آمدم و سریع به طرفش برگشتم، بازهم همان پسر شیک و کت و شلواری بود!</strong></p><p><strong>عجیب بود که او نگران حال من شود.</strong></p><p><strong>چهرهای بیتفاوت را مانند نقابی به صورت زدم و آرام گفتم:</strong></p><p><strong>- ممنون.</strong></p><p><strong>میخواستم از کنارش رد شوم و به اتاقم بروم که متوقفم کرد و دوباره گفت:</strong></p><p><strong>- دیدم چه اتفاقی برای پدر و مادرت افتاد، واقعاً متأسفم... .</strong></p><p><strong>سریع برگشتم و با خشمی که برای خودم هم قابل توضیح نبود، گفتم:</strong></p><p><strong>- اونها هیچ کار اشتباهی نکردن، مطمئنم بهشون تهمت زدن!</strong></p><p><strong>پسر کمی جا خورد؛ اما چیزی بهرویم نیاورد و گفت:</strong></p><p><strong>- خب... امیدوارم زودتر موضوع حل بشه.</strong></p><p><strong>با حرص نفسم را بیرون دادم و گفتم:</strong></p><p><strong>- درحالی که اصلاً نمیدونم موضوع چی هست.</strong></p><p><strong>به نظر میرسید این حرف را بیشتر به خودم گفتم تا او؛ اما پسر متفکرانه گفت:</strong></p><p><strong>- شاید بشه از یه جایی فهمید.</strong></p><p><strong>چشم و گوشم سریع تیز شد و با بیقراری پرسیدم:</strong></p><p><strong>- از کجا؟!</strong></p><p><strong>پسر که در فکر بود و دستش را فیلسوفانه زیر چانهاش گذاشته بود، با حرف من، تنها چشمانش در چشمانم قفل شد و مرموزانه گفت:</strong></p><p><strong>- دنبالم بیا!</strong></p><p><strong>قبل از اینکه بتوانم هر واکنشی به حرفش نشان بدهم به سرعت برگشت و پلهها را بالا رفت، سریع به خود جنبیدم تا از او عقب نمانم، با اینکه این پسر را نمیشناختم؛ اما چارهای جز اعتماد به او نداشتم!</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 83381, member: 1249"] [B](پارت 8) چند دقیقهای در همان حال باقی ماندم اما بعد دستم را روی زمین فشار دادم و از جا برخاستم، در این شرایط، گریه و زاری فایدهای به حال پدر و مادرم نداشت. باید میفهمیدم برای چه اینطور کتبسته آنها را با خود برده بودند. - امم... خوبی؟ با صدایی که پسرانه و پر از تردید بود به خود آمدم و سریع به طرفش برگشتم، بازهم همان پسر شیک و کت و شلواری بود! عجیب بود که او نگران حال من شود. چهرهای بیتفاوت را مانند نقابی به صورت زدم و آرام گفتم: - ممنون. میخواستم از کنارش رد شوم و به اتاقم بروم که متوقفم کرد و دوباره گفت: - دیدم چه اتفاقی برای پدر و مادرت افتاد، واقعاً متأسفم... . سریع برگشتم و با خشمی که برای خودم هم قابل توضیح نبود، گفتم: - اونها هیچ کار اشتباهی نکردن، مطمئنم بهشون تهمت زدن! پسر کمی جا خورد؛ اما چیزی بهرویم نیاورد و گفت: - خب... امیدوارم زودتر موضوع حل بشه. با حرص نفسم را بیرون دادم و گفتم: - درحالی که اصلاً نمیدونم موضوع چی هست. به نظر میرسید این حرف را بیشتر به خودم گفتم تا او؛ اما پسر متفکرانه گفت: - شاید بشه از یه جایی فهمید. چشم و گوشم سریع تیز شد و با بیقراری پرسیدم: - از کجا؟! پسر که در فکر بود و دستش را فیلسوفانه زیر چانهاش گذاشته بود، با حرف من، تنها چشمانش در چشمانم قفل شد و مرموزانه گفت: - دنبالم بیا! قبل از اینکه بتوانم هر واکنشی به حرفش نشان بدهم به سرعت برگشت و پلهها را بالا رفت، سریع به خود جنبیدم تا از او عقب نمانم، با اینکه این پسر را نمیشناختم؛ اما چارهای جز اعتماد به او نداشتم![/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین