انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 82243" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 7)</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>ناگهان شوکی به من وارد شد که فقط چند دقیقه با چشمانی گشاد شده به نگهبان چشم دوختم، مغزم به شدت درگیر شده و افکار مختلفی در آن رفت و آمد میکردند؛ اما هیچکدام بر زبانم جاری نمیشد و انگار که روحم را از بدن خارج کرده باشند، مانند مجسمهای ایستاده بودم و تنها خیره به جلو بودم.</strong></p><p><strong>دست مادر که آرام آرام از روی شانهام شل میشد را حس میکردم، نگاههای پریشان پدر و مادر که با هم ردوبدل میشدند را حس میکردم، تنشی که به سرعت در فضا پر شده بود را هم حس میکردم؛ اما در آن لحظه حس میکردم تنها روحی هستم که از بالا به تمام این اتفاقات نگاه میکنم و هیچ ارادهای ندارم! </strong></p><p><strong>نگهبان به دونفر دیگر اشاره کرد و آنها به سمت پدر و مادرم به راه افتادند، تپش قلبم بیش از پیش شد و با چهرهای نگران رو برگرداندم و در چشمان مشوش مادر خیره شدم، انگار سعی داشتم راست و یا دروغ بودن ماجرا را در چشمان او بیابم.</strong></p><p><strong>لبخندی تلخ مهمان لبانش شد که با آمدن نگهبان به طرفش، خیلی سریع محو شد، بغض کرده و هراسان به پدر نگاه کردهام که توسط نگهبانی بسته میشد و چهرهی سخت و قاطعی به خود گرفته بود.</strong></p><p><strong>مدیر بهت زده و نگران پرسید:</strong></p><p><strong>- چرا؟ چه اتفاقی افتاده قربان؟ اونها کار اشتباهی کردن؟!</strong></p><p><strong>اما هیچکس هیچ توجهی به پرسشهای مداوم او نشان نمیداد، صدای متعجب او در بین هیاهوی افراد حاضر در کافه گم میشد!</strong></p><p><strong>صدای پچپچها بالاتر گرفته بود و هرکدام چیزی میگفتند و حتی میشد در بین تمامی آن حرفها، شنید که بعضی میگفتند، حتماً جرم سنگینی انجام دادهاند؛ اما پدرومادرم هرگز مرتکب جرمی نمیشدند و مطمئن بودم همه اینها یک دروغ است!</strong></p><p><strong>میدانستم که اگر حالا من دست به کار نشوم هیچکس به کمک پدر و مادرم نمیآید پس ارادهام را جمع کردم و با لحنی که امیدوار بودم جیغ جیغی و لرزان نشود، بلند خطاب به نگهبان گفتم:</strong></p><p><strong>- به چه جرمی دستگیرشون میکنی؟ اصلاً مدرکی چیزی داری؟!</strong></p><p><strong>نگهبان که حواسش به پدرم بود با صدایم توجهاش جلب شد و بعد نیشخندی گوشه لبش نشست و با ابروانی بالا و قیافهای که به نظر میرسید زیاد هم بدش نیامده، گفت:</strong></p><p><strong>- فضولی به دختر کوچولوها نیومده... .</strong></p><p><strong>و با اشارهای به نگهبانها دستور اتمام این بازی را داد و آنها که پدر و مادرم را با طنابی بسته بودند به طرف جلو هل دادند، این را به چشم میدیدم؛ اما دیگر مغزم قفل شده بود، کل اجزای صورتم میلرزید و قطره اشکهای گرم روی صورتم روان میشد، حتی دیگر چشمانم راضی نبودند صحنه خارج شدن پدر و مادرم را با دستان بسته و به همراه نگهبانان ببینند، آنها را میبردند و هیچکاری هم از دست من ساخته نبود.</strong></p><p><strong>هیچکدامشان به پشتسر نگاه نکردند و خیلی آسان اجازه دادند نگهبانها آنها را بیهیچ دلیلی از هتل بیرون ببرند.</strong></p><p><strong>مدیر هتل سرش را با تأسف تکان داد و به باقی کارکنان دستور داد این افتضاح را جمع و جور کنند، چرا که حتماً این اتفاق برای هتلش افت داشت!</strong></p><p><strong>گوشهای ایستاده بودم و به شدت میلرزیدم، چشمانم قفل زمین شده بود و رنگم به سفیدی میزد، شاید از بیرون ماتزده به نظر میآمدم؛ اما از درون غوغا بودم و دلم به شدت به هم میپیچید.</strong></p><p><strong>هیچکس برای دلداری و یا تسکین به طرفم نیامد و همه بیتوجه به اتفاق چند دقیقه پیش به سرعت مشغول جفت و جور قضیه شدند تا بیشتر از این به بیرون درز نکند، مشتریان را با یک فنجان قهوهی دیگر ساکت کردند و دیگر کارکنان را هم با تهدید به اخراج، قانع کردند که کوچکترین حرفی بیرون نرود و به گوش مردم نرسد، کانتلو شهر کوچکی بود و با همچین اتفاقی حتماً سروصدایی بلند میشد که برای هتل پابلپار اصلاً خوب نبود و مدیر این را خوب میدانست و دلش نمیخواست معروف بودن هتلش زیرسوال برود.</strong></p><p><strong>تکاپوی افراد دور و برم کمکم محو میشد و فقط خودم ماندهام و احساسات درهم پیچیدهام که هر لحظه بیشتر گنگ میشد، کمکم خم شدم و دو زانو بر روی زمین افتادم و خشک شده به روبهرویم تصویر بسته شدن پدر و مادرم و بردنشان در ذهنم به چرخش درآمد.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 82243, member: 1249"] [B](پارت 7) ناگهان شوکی به من وارد شد که فقط چند دقیقه با چشمانی گشاد شده به نگهبان چشم دوختم، مغزم به شدت درگیر شده و افکار مختلفی در آن رفت و آمد میکردند؛ اما هیچکدام بر زبانم جاری نمیشد و انگار که روحم را از بدن خارج کرده باشند، مانند مجسمهای ایستاده بودم و تنها خیره به جلو بودم. دست مادر که آرام آرام از روی شانهام شل میشد را حس میکردم، نگاههای پریشان پدر و مادر که با هم ردوبدل میشدند را حس میکردم، تنشی که به سرعت در فضا پر شده بود را هم حس میکردم؛ اما در آن لحظه حس میکردم تنها روحی هستم که از بالا به تمام این اتفاقات نگاه میکنم و هیچ ارادهای ندارم! نگهبان به دونفر دیگر اشاره کرد و آنها به سمت پدر و مادرم به راه افتادند، تپش قلبم بیش از پیش شد و با چهرهای نگران رو برگرداندم و در چشمان مشوش مادر خیره شدم، انگار سعی داشتم راست و یا دروغ بودن ماجرا را در چشمان او بیابم. لبخندی تلخ مهمان لبانش شد که با آمدن نگهبان به طرفش، خیلی سریع محو شد، بغض کرده و هراسان به پدر نگاه کردهام که توسط نگهبانی بسته میشد و چهرهی سخت و قاطعی به خود گرفته بود. مدیر بهت زده و نگران پرسید: - چرا؟ چه اتفاقی افتاده قربان؟ اونها کار اشتباهی کردن؟! اما هیچکس هیچ توجهی به پرسشهای مداوم او نشان نمیداد، صدای متعجب او در بین هیاهوی افراد حاضر در کافه گم میشد! صدای پچپچها بالاتر گرفته بود و هرکدام چیزی میگفتند و حتی میشد در بین تمامی آن حرفها، شنید که بعضی میگفتند، حتماً جرم سنگینی انجام دادهاند؛ اما پدرومادرم هرگز مرتکب جرمی نمیشدند و مطمئن بودم همه اینها یک دروغ است! میدانستم که اگر حالا من دست به کار نشوم هیچکس به کمک پدر و مادرم نمیآید پس ارادهام را جمع کردم و با لحنی که امیدوار بودم جیغ جیغی و لرزان نشود، بلند خطاب به نگهبان گفتم: - به چه جرمی دستگیرشون میکنی؟ اصلاً مدرکی چیزی داری؟! نگهبان که حواسش به پدرم بود با صدایم توجهاش جلب شد و بعد نیشخندی گوشه لبش نشست و با ابروانی بالا و قیافهای که به نظر میرسید زیاد هم بدش نیامده، گفت: - فضولی به دختر کوچولوها نیومده... . و با اشارهای به نگهبانها دستور اتمام این بازی را داد و آنها که پدر و مادرم را با طنابی بسته بودند به طرف جلو هل دادند، این را به چشم میدیدم؛ اما دیگر مغزم قفل شده بود، کل اجزای صورتم میلرزید و قطره اشکهای گرم روی صورتم روان میشد، حتی دیگر چشمانم راضی نبودند صحنه خارج شدن پدر و مادرم را با دستان بسته و به همراه نگهبانان ببینند، آنها را میبردند و هیچکاری هم از دست من ساخته نبود. هیچکدامشان به پشتسر نگاه نکردند و خیلی آسان اجازه دادند نگهبانها آنها را بیهیچ دلیلی از هتل بیرون ببرند. مدیر هتل سرش را با تأسف تکان داد و به باقی کارکنان دستور داد این افتضاح را جمع و جور کنند، چرا که حتماً این اتفاق برای هتلش افت داشت! گوشهای ایستاده بودم و به شدت میلرزیدم، چشمانم قفل زمین شده بود و رنگم به سفیدی میزد، شاید از بیرون ماتزده به نظر میآمدم؛ اما از درون غوغا بودم و دلم به شدت به هم میپیچید. هیچکس برای دلداری و یا تسکین به طرفم نیامد و همه بیتوجه به اتفاق چند دقیقه پیش به سرعت مشغول جفت و جور قضیه شدند تا بیشتر از این به بیرون درز نکند، مشتریان را با یک فنجان قهوهی دیگر ساکت کردند و دیگر کارکنان را هم با تهدید به اخراج، قانع کردند که کوچکترین حرفی بیرون نرود و به گوش مردم نرسد، کانتلو شهر کوچکی بود و با همچین اتفاقی حتماً سروصدایی بلند میشد که برای هتل پابلپار اصلاً خوب نبود و مدیر این را خوب میدانست و دلش نمیخواست معروف بودن هتلش زیرسوال برود. تکاپوی افراد دور و برم کمکم محو میشد و فقط خودم ماندهام و احساسات درهم پیچیدهام که هر لحظه بیشتر گنگ میشد، کمکم خم شدم و دو زانو بر روی زمین افتادم و خشک شده به روبهرویم تصویر بسته شدن پدر و مادرم و بردنشان در ذهنم به چرخش درآمد.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین