انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 80996" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 6)</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>با مرتب کردن سر و وضعم، پایین رفتم و قبل از اینکه آخرین پله را رد کنم، خانم وودرا مرا دید و بلافاصله گفت:</strong></p><p><strong>- ترِزا! لطفاً برو طبقات بالا و ملهفههای کثیف رو جمع کن و ببر رخشورخونه.</strong></p><p><strong>پایم را که روی هوا و پشت سرم مانده بود، پایین آوردم و به رفتن خانم وودرا نگاه کردم، هوفی کردم و دوباره راه آمده را بازگشتم.</strong></p><p><strong>با زدن در هر اتاق، ملهفههایشان را جمع میکردم و در سطلی بزرگ میریختم، بعضی اتاقها خالی بودند که با کلیدی که داشتم بازشان میکردم و مهلفههایشان را برمیداشتم.</strong></p><p><strong>بعد از جمع کردن همهی ملهفهها به سرعت پا تند کردم که به رخشورخانه که در طبقه اول بود بروم، از روی پلهها تقریباً میپریدم که ناگهان به یک نفر برخورد کردم و سطل از دستم رها شد و به زمین برخورد، تعادلم را از دست دادم و نزدیک بود بیفتم که سریع دستم را به نرده گیر دادم و تلو تلو خوران صاف ایستادم، آب دهانم را قورت دادم و به ملهفههای پخش شده، پایین پلهها نگاه کردم که صدایی پسرانه گفت:</strong></p><p><strong>- اوه... معذرت میخوام.</strong></p><p><strong>به سرعت برگشتم و به پسری که رو به رویم ایستاده بود چشم دوختم، بلافاصله متوجه شدم این همان پسری است که از بیرون پنجره دیده بودمش، موهای سیاهش را که حسابی برق میزد به پشت شانه کرده بود و با چشمان طوسیش به من زل زده بود.</strong></p><p><strong>- چیزیت که نشد؟</strong></p><p><strong>چند قدم نزدیک آمد تا از حالم مطمئن شود، عقب کشیدم و همانطور که خم میشدم تا ملهفهها را جمع کنم، گفتم:</strong></p><p><strong>- خوبم.</strong></p><p><strong>کمی برایم عجیب بود، پسران پولدار و ثروتمند معمولاً در این شرایط اصلاً عذرخواهی نمیکردند و بلکه برعکس، ممکن بود تنبیهات هم بکنند!</strong></p><p><strong>از گوشه چشم حواسم به او بود و سریع ملهفهها را چنگ میزدم و دوباره در سطل میریختم، پسر سریع کنارم آمد و خم شد تا کمکم کند، تند سر بلند کردم و گفتم:</strong></p><p><strong>- خودم میتونم.</strong></p><p><strong>سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:</strong></p><p><strong>- نه من جمع میکنم، تقصیر من بود.</strong></p><p><strong>از حرفهایش تعجبزده در جایم خشک شدم و به دستان فرزش که ملهفهها را جمع میکرد نگاه کردم.</strong></p><p> <strong>کارش که تمام شد بلند شد و ایستاد، من هم به تبعیت از او ایستادم و او سطل را به دستان من داد و گفت:</strong></p><p><strong>- بازم معذرت میخوام، روز خوش.</strong></p><p><strong>سرش را کمی پایین آورد و بعد با قدمهای تند از کنارم گذشت و از پلهها بالا رفت.</strong></p><p><strong>ابرویی بالا دادم و زمزمه کردم:</strong></p><p><strong>- روز خوش!</strong></p><p><strong>و آرام به طرف رخشورخانه رفتم، همه در کنار ماشینها درحال کار بودند و سروصدای ماشینها نمیگذاشت صدا به صدا برسد، بنابراین سطل را زمین گذاشتم و با اشاره به مردی که مسئول رخشورخانه بود فهماندم ملهفههای جدیدی برای شست و شوی آوردم، مرد به من نگاهی کرد و بعد نگاهی هم حوالهی سطل کرد و بعد سرش را تکان داد و دوباره مشغول کارش شد.</strong></p><p><strong>نفس عمیقی کشیدم و از آنجا بیرون زدم.</strong></p><p><strong>لخ لخ کنان به طرف کافه رفتم که یکدفعه صدای همهمهای توجهام را جلب کرد، سرم را بالا آوردم و چشم چرخاندم تا منبع را پیدا کنم؛ اما مبهوت قدمی به عقب برداشتم و به چند نگهبانی که وارد کافه شدند خیره شدم، ذهنم به سرعت به دنبال دلیلی برای اینجا بودنشان گشت؛ اما بیهیچ جوابی، حرکاتشان را زیر نظر گرفت.</strong></p><p><strong>همهمه بین افراد حاضر در کافه بالا گرفت و همه از جا برخاستند و پچپچ کنان با چشمهای گرد شده به نگهبانها چشم دوختند.</strong></p><p><strong>آنها با صدای بلندی به یکی از خدمتکاران گفتند که میخواهند مدیر اینجا را ببینند و خدمتکار هم لرزان گفت:</strong></p><p><strong>- چ... چشم قربان!</strong></p><p> <strong>و سریع پا تند کرد و از پلهها بالا رفت، یک نفر از آنها نگاهی به من کرد و پوزخندی روی لبانش نشاند.</strong></p><p><strong>آب دهانم را قورت دادم و با نگرانی از نظر گذراندمشان.</strong></p><p><strong>طولی نکشید که مدیر با عجله از پلهها پایین آمد و با لبخندی ساختگی رو به آنها ایستاد و پرسید:</strong></p><p><strong>- مشکلی پیش اومده آقایون؟</strong></p><p><strong>همه خدمتکارها جمع شدند و هرکدام از گوشهای به این صحنه چشم دوختند، ناگهان حس کردم دستی روی شانهام نشست، سریع روبرگرداندم و مادر و پدرم را دیدم، نفس لرزانی کشیدم و دوباره به نگهبانان نگاه کردم و آرام پرسیدم:</strong></p><p><strong>- به نظرتون برای چی اومدن؟</strong></p><p><strong>یکی از نگهبانها که بسیار سیخ ایستاده بود، با لحنی خشک گفت:</strong></p><p><strong>- ما برای بردن دونفر از کارکنانتون اومدیم...</strong></p><p><strong>مثل اینکه جوابم را گرفته بودم، چشمانم گرد شد و حس کردم حلقه دستان مادر بیشتر دور شانههایم تنگ میشود.</strong></p><p><strong>مدیر هراسان گفت:</strong></p><p><strong>- ک... کی؟</strong></p><p><strong>نگهبانی که قیافهی خشن و بیروحی داشت سرش را به سمت ما برگرداند و بعد با نیشخندی گوشه لب، گفت:</strong></p><p><strong>- رابرت و سارا میلر!</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 80996, member: 1249"] [B](پارت 6) با مرتب کردن سر و وضعم، پایین رفتم و قبل از اینکه آخرین پله را رد کنم، خانم وودرا مرا دید و بلافاصله گفت: - ترِزا! لطفاً برو طبقات بالا و ملهفههای کثیف رو جمع کن و ببر رخشورخونه. پایم را که روی هوا و پشت سرم مانده بود، پایین آوردم و به رفتن خانم وودرا نگاه کردم، هوفی کردم و دوباره راه آمده را بازگشتم. با زدن در هر اتاق، ملهفههایشان را جمع میکردم و در سطلی بزرگ میریختم، بعضی اتاقها خالی بودند که با کلیدی که داشتم بازشان میکردم و مهلفههایشان را برمیداشتم. بعد از جمع کردن همهی ملهفهها به سرعت پا تند کردم که به رخشورخانه که در طبقه اول بود بروم، از روی پلهها تقریباً میپریدم که ناگهان به یک نفر برخورد کردم و سطل از دستم رها شد و به زمین برخورد، تعادلم را از دست دادم و نزدیک بود بیفتم که سریع دستم را به نرده گیر دادم و تلو تلو خوران صاف ایستادم، آب دهانم را قورت دادم و به ملهفههای پخش شده، پایین پلهها نگاه کردم که صدایی پسرانه گفت: - اوه... معذرت میخوام. به سرعت برگشتم و به پسری که رو به رویم ایستاده بود چشم دوختم، بلافاصله متوجه شدم این همان پسری است که از بیرون پنجره دیده بودمش، موهای سیاهش را که حسابی برق میزد به پشت شانه کرده بود و با چشمان طوسیش به من زل زده بود. - چیزیت که نشد؟ چند قدم نزدیک آمد تا از حالم مطمئن شود، عقب کشیدم و همانطور که خم میشدم تا ملهفهها را جمع کنم، گفتم: - خوبم. کمی برایم عجیب بود، پسران پولدار و ثروتمند معمولاً در این شرایط اصلاً عذرخواهی نمیکردند و بلکه برعکس، ممکن بود تنبیهات هم بکنند! از گوشه چشم حواسم به او بود و سریع ملهفهها را چنگ میزدم و دوباره در سطل میریختم، پسر سریع کنارم آمد و خم شد تا کمکم کند، تند سر بلند کردم و گفتم: - خودم میتونم. سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: - نه من جمع میکنم، تقصیر من بود. از حرفهایش تعجبزده در جایم خشک شدم و به دستان فرزش که ملهفهها را جمع میکرد نگاه کردم.[/B] [B]کارش که تمام شد بلند شد و ایستاد، من هم به تبعیت از او ایستادم و او سطل را به دستان من داد و گفت: - بازم معذرت میخوام، روز خوش. سرش را کمی پایین آورد و بعد با قدمهای تند از کنارم گذشت و از پلهها بالا رفت. ابرویی بالا دادم و زمزمه کردم: - روز خوش! و آرام به طرف رخشورخانه رفتم، همه در کنار ماشینها درحال کار بودند و سروصدای ماشینها نمیگذاشت صدا به صدا برسد، بنابراین سطل را زمین گذاشتم و با اشاره به مردی که مسئول رخشورخانه بود فهماندم ملهفههای جدیدی برای شست و شوی آوردم، مرد به من نگاهی کرد و بعد نگاهی هم حوالهی سطل کرد و بعد سرش را تکان داد و دوباره مشغول کارش شد. نفس عمیقی کشیدم و از آنجا بیرون زدم. لخ لخ کنان به طرف کافه رفتم که یکدفعه صدای همهمهای توجهام را جلب کرد، سرم را بالا آوردم و چشم چرخاندم تا منبع را پیدا کنم؛ اما مبهوت قدمی به عقب برداشتم و به چند نگهبانی که وارد کافه شدند خیره شدم، ذهنم به سرعت به دنبال دلیلی برای اینجا بودنشان گشت؛ اما بیهیچ جوابی، حرکاتشان را زیر نظر گرفت. همهمه بین افراد حاضر در کافه بالا گرفت و همه از جا برخاستند و پچپچ کنان با چشمهای گرد شده به نگهبانها چشم دوختند. آنها با صدای بلندی به یکی از خدمتکاران گفتند که میخواهند مدیر اینجا را ببینند و خدمتکار هم لرزان گفت: - چ... چشم قربان![/B] [B]و سریع پا تند کرد و از پلهها بالا رفت، یک نفر از آنها نگاهی به من کرد و پوزخندی روی لبانش نشاند. آب دهانم را قورت دادم و با نگرانی از نظر گذراندمشان. طولی نکشید که مدیر با عجله از پلهها پایین آمد و با لبخندی ساختگی رو به آنها ایستاد و پرسید: - مشکلی پیش اومده آقایون؟ همه خدمتکارها جمع شدند و هرکدام از گوشهای به این صحنه چشم دوختند، ناگهان حس کردم دستی روی شانهام نشست، سریع روبرگرداندم و مادر و پدرم را دیدم، نفس لرزانی کشیدم و دوباره به نگهبانان نگاه کردم و آرام پرسیدم: - به نظرتون برای چی اومدن؟ یکی از نگهبانها که بسیار سیخ ایستاده بود، با لحنی خشک گفت: - ما برای بردن دونفر از کارکنانتون اومدیم... مثل اینکه جوابم را گرفته بودم، چشمانم گرد شد و حس کردم حلقه دستان مادر بیشتر دور شانههایم تنگ میشود. مدیر هراسان گفت: - ک... کی؟ نگهبانی که قیافهی خشن و بیروحی داشت سرش را به سمت ما برگرداند و بعد با نیشخندی گوشه لب، گفت: - رابرت و سارا میلر![/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین