انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 80667" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 5)</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>آرام روی پلهها قدم برمیداشتم و چنان در فکر بودم که نزدیک بود پایم از روی پله آخر بلغزد، تلو تلو خوران خودم را نگه داشتم و این بار حواسم را جمع کردم و به طبقه دوم رسیدم، پس از اینکه طبقات آرام و بیصدای دوم و سوم را هم طی کردم به طبقه چهارم که اتاق خدمتکاران بود رسیدم و کلیدم را از جیب دامنم درآوردم و در اتاق را باز کردم.</strong></p><p><strong>اتاقم کوچک و جمع و جور بود، اتاقی مربعی شکل با یک پنجره کوچک رو به بیرون که با پردهای کهنه پوشانده شده بود و یک تخت آهنی با ملهفههای سفید رنگ که کمی هم به زردی میزد، قالیچهای پوسیده هم وسط اتاق بود و مبلی که یک پایهاش لق شده بود و آن هم چند جایش پاره و سوراخ شده، گوشه اتاق و نزدیک به پنجره قرار داشت. </strong></p><p><strong>کلیدم را روی میز کوچکی که برای وسایلهایم بود رها کردم و موهای سیاه رنگم را جلوی آیینه کوچک روی میزم باز کردم، همانطور که بافت موهایم را از هم باز میکردم، ذهنم درگیر سرهنگ هرمان شد و حرفهای کنایهآمیز پدر و مادرم، هرچند که حرفهای سرهنگ هرمان هم کنایهآمیز و البته کمی هم ترسناک بود؛ اما از پدر و مادرم توقع نداشتم جلوی فردی با مقامِ بالا مانند سرهنگ هرمان اینطور بیپروا صحبت کنند.</strong></p><p><strong>البته که رفتار سرهنگ هم عجیب بود، تا آنجایی که خبر داشتم نظامیان هر بیاحترامي را به سادگی رها نمیکردند و حتماً تنبیه و مجازاتی برایش در نظر میگرفتند، امیدوار بودم سرهنگ هرمان از خیر این اتفاق بگذرد و کاری با پدر و مادرم نداشته باشد.</strong></p><p><strong>کش مویم را هم روی میز رها کردم و به سمت تختم رفتم تا شروع وظایف دوبارهام کمی استراحت کنم.</strong></p><p><strong>روی تخت ولو شدم و موهایم روی ملهفهها پخش شد و دورم را پوشاند، پاهایم را تکان تکان دادم تا بلاخره موفق شدم کفشهایم را هم درآورم.</strong></p><p><strong>نفسی در اتاق کوچک و تاریکم کشیدم و هوا را با فشار به ریههایم فرستادم، حسابی خسته بودم؛ اما با ذهنی که درگیر بود نمیتوانستم به راحتی سر روی بالشت بگذارم و بخوابم، بنابراین بلند شدم و پاهای بـر×ه×ن×هام را روی کف چوبی اتاق گذاشتم و به سمت پنجره کوچک رفتم و پرده را کنار زدم، بیرون از هتل جلوی چشمانم نمایان شد و آفتاب تندی که پس از باران بیرون آمده بود چشمانم را زد، صدای محو همهمه شهر به گوشم میرسید و چشمانم سریع ماشینهایی را که از سطح خیابانها میگذشتند دنبال میکرد و مردمی که هرکدام با سر و شکلی متفاوت از پیادهروها عبور میکردند نظاره میکرد، مغازهها و دکانهایی که نزدیک به هتل بودند را نگاه کردم که کم و بیش مشتری به آنها رفت و آمد میکرد.</strong></p><p><strong>راستش یکجورهایی هتل پابلپار، بازار تمام کافهها و هتلها را کساد کرده بود چون بسیار معروف شده و بر سر زبانها افتاده بود، هتل پابلپار مشهورترین هتل در کل شهر کانتلو بود و پایگاه افراد ثروتمند و از جمله نظامیانی بود که برای امنیت به کانتلو آمده بودند و بعضی هم در همین هتل اقامت داشتند.</strong></p><p><strong>جنگی که به تازگی بر گرفته بود، باعث شده بود تمام شهرها ناامن شوند؛ اما کانتلو با اینکه بسیار شهر کوچکی بود، از امنیت بسیار بالایی برخوردار بود و دشمنان جرعت نمیکردند به اینجا نزدیک شوند، برای همین بیشتر ثروتمندان و نظامیان شهر را گرفته بودند.</strong></p><p><strong>هتل پابلپار هم محفلی برای جلسات سیاسی و نظامی شده بود و بیشتر اوقات مقامات درجه بالا به اینجا رفتوآمد میکردند.</strong></p><p><strong>با این وضع، کار تمام خدمتکاران سنگینتر شده بود و مجبور بودند کل روز را به مهمانان هتل که بعضی هم مردم عادی بودند رسیدگی کنند.</strong></p><p><strong>در ضمن تمام خدمتکاران باید دهانش چفت و بست داشت، وگرنه اگر اطلاعاتی از دهان هر کدامشان بیرون میآمد معلوم نبود با او چه کار میکردند، پدر و مادرم یکی از معدود افراد مورد اعتماد مدیر هتل بودند و آنها گاهی در این جلسات کوچک حضور داشتند؛ اما با این حال من هیچ وقت در جریان هیچکدام از موضوعات این جلسات نبودم.</strong></p><p><strong>صدای بوق ماشینی مرا به خود آورد، ماشین سیاه رنگ و مدل بالایی بود که کنار هتل توقف کرد، مردی کت و شلواری و بسیار شیک از ماشین پیاده شد و در سمت عقب را باز کرد و پسری که از او هم شیکتر و مرتبتر بود پیاده شد و کت و شلوار طوسی رنگش را صاف کرد، از اینجا نمیتوانستم درست صورتش را ببینم؛ اما به نظرم باید ثروتمند میرسید.</strong></p><p><strong>پرده را کشیدم و بیخیال بیرون و هیاهوی شهر شدم، دیگر نمیتوانستم بخوابم، بنابراین سریع جلوی آیینه رفتم تا دوباره موهایم را جمع کنم و کارم را شروع کنم.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 80667, member: 1249"] [B](پارت 5) آرام روی پلهها قدم برمیداشتم و چنان در فکر بودم که نزدیک بود پایم از روی پله آخر بلغزد، تلو تلو خوران خودم را نگه داشتم و این بار حواسم را جمع کردم و به طبقه دوم رسیدم، پس از اینکه طبقات آرام و بیصدای دوم و سوم را هم طی کردم به طبقه چهارم که اتاق خدمتکاران بود رسیدم و کلیدم را از جیب دامنم درآوردم و در اتاق را باز کردم. اتاقم کوچک و جمع و جور بود، اتاقی مربعی شکل با یک پنجره کوچک رو به بیرون که با پردهای کهنه پوشانده شده بود و یک تخت آهنی با ملهفههای سفید رنگ که کمی هم به زردی میزد، قالیچهای پوسیده هم وسط اتاق بود و مبلی که یک پایهاش لق شده بود و آن هم چند جایش پاره و سوراخ شده، گوشه اتاق و نزدیک به پنجره قرار داشت. کلیدم را روی میز کوچکی که برای وسایلهایم بود رها کردم و موهای سیاه رنگم را جلوی آیینه کوچک روی میزم باز کردم، همانطور که بافت موهایم را از هم باز میکردم، ذهنم درگیر سرهنگ هرمان شد و حرفهای کنایهآمیز پدر و مادرم، هرچند که حرفهای سرهنگ هرمان هم کنایهآمیز و البته کمی هم ترسناک بود؛ اما از پدر و مادرم توقع نداشتم جلوی فردی با مقامِ بالا مانند سرهنگ هرمان اینطور بیپروا صحبت کنند. البته که رفتار سرهنگ هم عجیب بود، تا آنجایی که خبر داشتم نظامیان هر بیاحترامي را به سادگی رها نمیکردند و حتماً تنبیه و مجازاتی برایش در نظر میگرفتند، امیدوار بودم سرهنگ هرمان از خیر این اتفاق بگذرد و کاری با پدر و مادرم نداشته باشد. کش مویم را هم روی میز رها کردم و به سمت تختم رفتم تا شروع وظایف دوبارهام کمی استراحت کنم. روی تخت ولو شدم و موهایم روی ملهفهها پخش شد و دورم را پوشاند، پاهایم را تکان تکان دادم تا بلاخره موفق شدم کفشهایم را هم درآورم. نفسی در اتاق کوچک و تاریکم کشیدم و هوا را با فشار به ریههایم فرستادم، حسابی خسته بودم؛ اما با ذهنی که درگیر بود نمیتوانستم به راحتی سر روی بالشت بگذارم و بخوابم، بنابراین بلند شدم و پاهای بـر×ه×ن×هام را روی کف چوبی اتاق گذاشتم و به سمت پنجره کوچک رفتم و پرده را کنار زدم، بیرون از هتل جلوی چشمانم نمایان شد و آفتاب تندی که پس از باران بیرون آمده بود چشمانم را زد، صدای محو همهمه شهر به گوشم میرسید و چشمانم سریع ماشینهایی را که از سطح خیابانها میگذشتند دنبال میکرد و مردمی که هرکدام با سر و شکلی متفاوت از پیادهروها عبور میکردند نظاره میکرد، مغازهها و دکانهایی که نزدیک به هتل بودند را نگاه کردم که کم و بیش مشتری به آنها رفت و آمد میکرد. راستش یکجورهایی هتل پابلپار، بازار تمام کافهها و هتلها را کساد کرده بود چون بسیار معروف شده و بر سر زبانها افتاده بود، هتل پابلپار مشهورترین هتل در کل شهر کانتلو بود و پایگاه افراد ثروتمند و از جمله نظامیانی بود که برای امنیت به کانتلو آمده بودند و بعضی هم در همین هتل اقامت داشتند. جنگی که به تازگی بر گرفته بود، باعث شده بود تمام شهرها ناامن شوند؛ اما کانتلو با اینکه بسیار شهر کوچکی بود، از امنیت بسیار بالایی برخوردار بود و دشمنان جرعت نمیکردند به اینجا نزدیک شوند، برای همین بیشتر ثروتمندان و نظامیان شهر را گرفته بودند. هتل پابلپار هم محفلی برای جلسات سیاسی و نظامی شده بود و بیشتر اوقات مقامات درجه بالا به اینجا رفتوآمد میکردند. با این وضع، کار تمام خدمتکاران سنگینتر شده بود و مجبور بودند کل روز را به مهمانان هتل که بعضی هم مردم عادی بودند رسیدگی کنند. در ضمن تمام خدمتکاران باید دهانش چفت و بست داشت، وگرنه اگر اطلاعاتی از دهان هر کدامشان بیرون میآمد معلوم نبود با او چه کار میکردند، پدر و مادرم یکی از معدود افراد مورد اعتماد مدیر هتل بودند و آنها گاهی در این جلسات کوچک حضور داشتند؛ اما با این حال من هیچ وقت در جریان هیچکدام از موضوعات این جلسات نبودم. صدای بوق ماشینی مرا به خود آورد، ماشین سیاه رنگ و مدل بالایی بود که کنار هتل توقف کرد، مردی کت و شلواری و بسیار شیک از ماشین پیاده شد و در سمت عقب را باز کرد و پسری که از او هم شیکتر و مرتبتر بود پیاده شد و کت و شلوار طوسی رنگش را صاف کرد، از اینجا نمیتوانستم درست صورتش را ببینم؛ اما به نظرم باید ثروتمند میرسید. پرده را کشیدم و بیخیال بیرون و هیاهوی شهر شدم، دیگر نمیتوانستم بخوابم، بنابراین سریع جلوی آیینه رفتم تا دوباره موهایم را جمع کنم و کارم را شروع کنم.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین