انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 80059" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 4)</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>پدر، سرش را بالا گرفت و با اطمینان در چشمهای سرهنگ هرمان زل زد و گفت:</strong></p><p><strong>- ولی من شک دارم لوئیس!</strong></p><p><strong>آب دهانم را قورت دادم و به پدر و سرهنگ نگاه کردم، در بهت بودم که پدر چطور نام کوچک او را به زبان آورده.</strong></p><p><strong>سرهنگ هرمان تک خندهای کرد و به مادر که با شک به او خیره شده بود، نگاه کرد و گفت:</strong></p><p><strong>- سارا! متاسفانه همسرت هیچ وقت یاد نگرفت چطور حرف بزنه که سرش رو به باد نده...</strong></p><p><strong>و لبخندی زد که باعث شد بدنم مور مور شود، مادر درست روی صورت او قفل کرد و با خنده کنایه آمیزی گوشه لبش، گفت:</strong></p><p><strong>- سرهنگ هرمان، شما هم هیچ وقت نفهمیدین کاری که میکنید در آخر آینده خوبی براتون رغم نمیزنه.</strong></p><p><strong>سرهنگ سرش را کج کرد و ابروهایش را بالا انداخت، کلاهش را از زیر بغلش بیرون آورد و گفت:</strong></p><p><strong>- به هرحال باید بهت اخطار بدم رابرت، فضولی تو کار مقامات عاقبت خوشی نداره.</strong></p><p><strong>از این حرفهای عجیب و کنایهآمیز گیج شده بودم و اضطراب باعث میشد مدام آب دهانم را قورت بدهم و چشمانم مدام بین آنها بچرخد.</strong></p><p><strong>- کینهتوزی هم عاقب خوشی نداره، سرهنگ هرمان!</strong></p><p><strong>پدر این را با لحنی قاطعانه گفت، بهنظر میرسید از دیدن سرهنگ هرمان و همچنین مکالمهشان چندان راضی نیست.</strong></p><p><strong>سرهنگ هرمان به عقب متمایل شد و قهقهه زد، بعد از چند ثانیه چند قدم جلو آمد و با نیش باز و حرصی که در صدایش مشخص بود گفت:</strong></p><p><strong>- نه اشتباه میکنی رابرت... اسمش کینهتوزی نیست...</strong></p><p><strong>قیافهاش یکدفعه جدی و خشن شد و زمزمه کرد:</strong></p><p><strong>- اسمش انتقامه!</strong></p><p><strong>و بعد دوباره نیشخندی که لرزی به تنم میانداخت تحویلمان داد و دوباره عقب رفت، نگاهی به من کرد و خندید و کلاهش را به سرش گذاشت و همانطور که دستانش را از پشت به هم قلاب میکرد با قدمهای آرام دور شد.</strong></p><p><strong>سرم را به سرعت به طرف مادر و پدر چرخاندم، مادر از حرص میلرزید و پدر فقط به راه رفته سرهنگ هرمان چشم دوخته بود.</strong></p><p><strong>تمام حرفهایشان عجیب بود و ذهنم را وادار به فکر کردن میکرد، به نظر میرسید این سه نفر قبلاً همدیگر را میشناختند.</strong></p><p><strong>با اینکه مکالمه بسیار کوتاهی بود؛ اما نفرت و خشم درونش موج میزد.</strong></p><p><strong>با تته پته پرسیدم:</strong></p><p><strong>- م... مادر این... این سرهنگ هر... هرمان کی بودن؟</strong></p><p><strong>چشمان مادر به سرعت روی صورتم قفل شد و گفت:</strong></p><p><strong>- ترِزا بهتره بری توی اتاقت.</strong></p><p><strong>با اعتراض گفتم:</strong></p><p><strong>- اما مادر...</strong></p><p><strong>حرفم را قطع کردم، برق جدیت در چشمانش موج میزد و جای هیچ بحثی باقی نمیگذاشت.</strong></p><p><strong>سرم را به زیر انداختم و با افکار درهم برهمم به سمت اتاقم در طبقه بالا روانه شدم.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 80059, member: 1249"] [B](پارت 4) پدر، سرش را بالا گرفت و با اطمینان در چشمهای سرهنگ هرمان زل زد و گفت: - ولی من شک دارم لوئیس! آب دهانم را قورت دادم و به پدر و سرهنگ نگاه کردم، در بهت بودم که پدر چطور نام کوچک او را به زبان آورده. سرهنگ هرمان تک خندهای کرد و به مادر که با شک به او خیره شده بود، نگاه کرد و گفت: - سارا! متاسفانه همسرت هیچ وقت یاد نگرفت چطور حرف بزنه که سرش رو به باد نده... و لبخندی زد که باعث شد بدنم مور مور شود، مادر درست روی صورت او قفل کرد و با خنده کنایه آمیزی گوشه لبش، گفت: - سرهنگ هرمان، شما هم هیچ وقت نفهمیدین کاری که میکنید در آخر آینده خوبی براتون رغم نمیزنه. سرهنگ سرش را کج کرد و ابروهایش را بالا انداخت، کلاهش را از زیر بغلش بیرون آورد و گفت: - به هرحال باید بهت اخطار بدم رابرت، فضولی تو کار مقامات عاقبت خوشی نداره. از این حرفهای عجیب و کنایهآمیز گیج شده بودم و اضطراب باعث میشد مدام آب دهانم را قورت بدهم و چشمانم مدام بین آنها بچرخد. - کینهتوزی هم عاقب خوشی نداره، سرهنگ هرمان! پدر این را با لحنی قاطعانه گفت، بهنظر میرسید از دیدن سرهنگ هرمان و همچنین مکالمهشان چندان راضی نیست. سرهنگ هرمان به عقب متمایل شد و قهقهه زد، بعد از چند ثانیه چند قدم جلو آمد و با نیش باز و حرصی که در صدایش مشخص بود گفت: - نه اشتباه میکنی رابرت... اسمش کینهتوزی نیست... قیافهاش یکدفعه جدی و خشن شد و زمزمه کرد: - اسمش انتقامه! و بعد دوباره نیشخندی که لرزی به تنم میانداخت تحویلمان داد و دوباره عقب رفت، نگاهی به من کرد و خندید و کلاهش را به سرش گذاشت و همانطور که دستانش را از پشت به هم قلاب میکرد با قدمهای آرام دور شد. سرم را به سرعت به طرف مادر و پدر چرخاندم، مادر از حرص میلرزید و پدر فقط به راه رفته سرهنگ هرمان چشم دوخته بود. تمام حرفهایشان عجیب بود و ذهنم را وادار به فکر کردن میکرد، به نظر میرسید این سه نفر قبلاً همدیگر را میشناختند. با اینکه مکالمه بسیار کوتاهی بود؛ اما نفرت و خشم درونش موج میزد. با تته پته پرسیدم: - م... مادر این... این سرهنگ هر... هرمان کی بودن؟ چشمان مادر به سرعت روی صورتم قفل شد و گفت: - ترِزا بهتره بری توی اتاقت. با اعتراض گفتم: - اما مادر... حرفم را قطع کردم، برق جدیت در چشمانش موج میزد و جای هیچ بحثی باقی نمیگذاشت. سرم را به زیر انداختم و با افکار درهم برهمم به سمت اتاقم در طبقه بالا روانه شدم.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین