انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 79957" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 3)</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>پدر با دیدنمان، صورتش از خنده باز شد و به طرفمان آمد؛ اما من زودتر به او رسیدم و با خوشحالی جلویش ایستادم و همانطور که موهای سیاه رنگم را پشت گوش میدادم گفتم:</strong></p><p><strong>- خسته نباشید پدر</strong></p><p><strong>پدر دستی به موهایم کشید و نگاهی به مادر کرد و گفت:</strong></p><p><strong>- شما هم همینطور.</strong></p><p><strong>مادر به پدر لبخند ملیحی زد و ظرف غذا را کمی بالا آورد و گفت:</strong></p><p><strong>- حتماً گرسنتونه!</strong></p><p><strong>پدر دستی به شکمش کشید و گفت:</strong></p><p><strong>- معلومه!</strong></p><p><strong>خندیدم و سرم را بین هردویشان چرخاندم، مطمئنن گرسنهترینشان خودم بودم، چون هیچ عکسالعملی برای خوردن غذا نشان نمیدادند.</strong></p><p><strong>با اعتراض گفتم:</strong></p><p><strong>- نمیخواین شروع کنید؟!</strong></p><p><strong>هردو خیرهام شدند و مادر خندید و گفت:</strong></p><p><strong>- البته که شروع میکنیم، بیاین بریم یه جا بشینیم.</strong></p><p><strong>به طرف راهرو انتظار رفتیم، جایی که مهمانان برای دیدار با افراد مهم هتل باید به انتظار مینشستند تا فرد مورد نظرشان خبردار و بعد به دنبالشان بیاید.</strong></p><p><strong>روی یکی از مبلهای راحتی و قدیمی با ترکیب رنگهای خاکستری و زرد نشستیم و مادر در ظرف را برداشت و بلافاصله بوی غذا پخش شد و من را بیشتر از قبل گرسنه کرد، با اینکه غذای کمی بود؛ اما همان هم برای ما بسیار خوب و لذتبخش بود.</strong></p><p><strong>گوشت سرخ شده را به دندان کشیدم و تیکه تیکه شدنش زیر دندانهایم را حس و مزهاش را با لذت فرو بردم.</strong></p><p><strong>مادر دور دهانش را پاک کرد و به پدر اشارهای کرد و پدر که حواسش جمع غذایش بود با اشاره مادر سرش را بالا آورد و با دیدن چیزی که نمیدیدم چیست، از جا پرید و صاف ایستاد.</strong></p><p><strong>مادر هم بلند شد و قبل از اینکه بتوانم بپرسم چه شده یا حتی برگردم صدایی گفت:</strong></p><p><strong>- رابرت! خوشحالم میبینمت.</strong></p><p><strong>برای احترام بلند شدم و در کمال تعجب، سرهنگ هرمان را دیدم که با نیشخندی که هیچ به مذاقم خوش نیامد، کلاه به زیر بغل ایستاده و به مادر و پدر، چشم دوخته بود.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 79957, member: 1249"] [B](پارت 3) پدر با دیدنمان، صورتش از خنده باز شد و به طرفمان آمد؛ اما من زودتر به او رسیدم و با خوشحالی جلویش ایستادم و همانطور که موهای سیاه رنگم را پشت گوش میدادم گفتم: - خسته نباشید پدر پدر دستی به موهایم کشید و نگاهی به مادر کرد و گفت: - شما هم همینطور. مادر به پدر لبخند ملیحی زد و ظرف غذا را کمی بالا آورد و گفت: - حتماً گرسنتونه! پدر دستی به شکمش کشید و گفت: - معلومه! خندیدم و سرم را بین هردویشان چرخاندم، مطمئنن گرسنهترینشان خودم بودم، چون هیچ عکسالعملی برای خوردن غذا نشان نمیدادند. با اعتراض گفتم: - نمیخواین شروع کنید؟! هردو خیرهام شدند و مادر خندید و گفت: - البته که شروع میکنیم، بیاین بریم یه جا بشینیم. به طرف راهرو انتظار رفتیم، جایی که مهمانان برای دیدار با افراد مهم هتل باید به انتظار مینشستند تا فرد مورد نظرشان خبردار و بعد به دنبالشان بیاید. روی یکی از مبلهای راحتی و قدیمی با ترکیب رنگهای خاکستری و زرد نشستیم و مادر در ظرف را برداشت و بلافاصله بوی غذا پخش شد و من را بیشتر از قبل گرسنه کرد، با اینکه غذای کمی بود؛ اما همان هم برای ما بسیار خوب و لذتبخش بود. گوشت سرخ شده را به دندان کشیدم و تیکه تیکه شدنش زیر دندانهایم را حس و مزهاش را با لذت فرو بردم. مادر دور دهانش را پاک کرد و به پدر اشارهای کرد و پدر که حواسش جمع غذایش بود با اشاره مادر سرش را بالا آورد و با دیدن چیزی که نمیدیدم چیست، از جا پرید و صاف ایستاد. مادر هم بلند شد و قبل از اینکه بتوانم بپرسم چه شده یا حتی برگردم صدایی گفت: - رابرت! خوشحالم میبینمت. برای احترام بلند شدم و در کمال تعجب، سرهنگ هرمان را دیدم که با نیشخندی که هیچ به مذاقم خوش نیامد، کلاه به زیر بغل ایستاده و به مادر و پدر، چشم دوخته بود.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین