انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 79851" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 2)</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>طبقه سوم هم درست مانند پایین، راهرویی دراز و طولانی و ردیفی از درِ اتاقها داشت.</strong></p><p><strong>نصف بیشتر درهای اتاقها بسته بودند و گهگاهی اتاقی خالی پیدا میشد، مادر را در اتاق c12 پیدا کردم و وارد شدم، تقهای به در زدم تا توجهش جلب شود، مادر که موهای حناییاش روی صورتش ریخته بود و خم شده بود تا روتختی را مرتب کند با صدای در زدن من برگشت و با دیدنم لبخندی مهمان لبانش شد و گفت:</strong></p><p><strong>- ترِزا! کارت تموم شد؟</strong></p><p><strong>به طرفش رفتم و در اتاق که حالا مرتب شده بود، چشم گرداندم و گفتم:</strong></p><p><strong>- بله فعلاً کاری ندارم... میخواین تو تمیزکردن اتاقها کمکتون کنم؟</strong></p><p><strong>و به چشمان قهوهایش نگاه کردم و منتظر ماندم، مادر به دوروبر نگاه کرد و با لبان غنچه کرده گفت:</strong></p><p><strong>- نه عزیزم کار منم تموم شد... .</strong></p><p><strong>خندید و ادامه داد:</strong></p><p><strong>- میخوای بریم ببینیم چی گیرمون میاد بخوریم؟!</strong></p><p><strong>لبم به خنده آرام آرام کش آمد و گفتم:</strong></p><p><strong>- خانم وودرا حتماً یه چیزی برامون نگه داشته.</strong></p><p><strong>مادر به طرف من آمد و دستش را بر پشتم گذاشت و همانطور که بیرون از اتاق میرفتیم گفت:</strong></p><p><strong>- فکر کنم بهتره برای پدرت هم یکم نگه داریم.</strong></p><p><strong>در اتاق را بست و باهم از راهرو طویل هتل عبور کردیم، سکوت همیشه در این طبقات حکمرانی میکرد و تنها قژ قز کفپوش قدیمی بود که با راه رفتن روی آن نالهاش بلند میشد.</strong></p><p><strong>به پلهها که رسیدم بدجوری به سرم زد که مانند بچگیام روی نرده آن نشسته و تا پایین سر بخورم؛ اما حالا بزرگتر شده و زیاد با کارمند اصلی شدن فاصله نداشتم، با حسرت از کنار نرده عبور کردم و به صدای ترکیب کفشهای مادر و خودم روی پلههای زهوار دررفته گوش سپردم.</strong></p><p><strong>به طبقه پایین رسیدیم و خیلی سریع از آن هم رد شدیم تا بلاخره چشممان به کافهی هتل افتاد؛ اما قبل از آن بوی قهوه و کیک هل و دارچین مادر و صدای همهمه مردم به مشام و گوشمان رسید.</strong></p><p><strong>از روی پله آخر پریدم و سریع راست ایستادم، کافه هنوز هم شلوغ بود، به خاطر باران پاییزی که روی خیابانها ضرب گرفته بود و شیشهها را تار میکرد، بیشتر مردم با چتر و پالتوهای گرم به کافه سری میزدند تا با یک فنجان قهوهی اصل و داغ این عصر پاییزی را زیباتر کنند.</strong></p><p><strong>از همهمه و شلوغی کافه سر بیرون آوردیم و با قدمهای سریع خودمان را به آشپزخانه رساندیم، شلوغی آشپزخانه همیشه بیشتر از بخشهای دیگر بود، اینجا همیشه بوهای مختلفی درهم ترکیب میشد و صدای تلق تلوق ماهیتابهها و ظروف هم زنجیرهوار به گوش میرسید.</strong></p><p><strong>یکجورهایی اگر در آشپزخانه حواست را جمع نمیکردی حتماً یک کاری دست خودتت میدادی، اینجا همه سرشان درکار خودشان بود و هرکس وظیفهای را به عهده داشت، بنابراین رفت و آمد بسیار بود و اگر چشم و گوشت را باز نمیکردی ممکن بود با برخورد با کسی که سفارشات را میبرد پخش در زمین و نفله شوی!</strong></p><p><strong>یا اینکه آنقدر هوش و حواست جای دیگری باشد تا یکی از ابرو یا قسمتی از موهایت کز بخورد، در هر حال همیشه خطری بود که تو را تهدید کند و آشپزخانه به درد افراد بیحواس نمیخورد، چون هیچکس زنده و یا سالم بودن افراد را تضمین نمیکرد!</strong></p><p><strong>مادر با اشاره به من گفت که جلوی در آشپزخانه بایستم تا برگردد، از بیحوصلگی، قفسات آهنی و ظرف و ظروفها را از نظر گذراندم و به آشپزانی که پشت شعلههای آبی و زبانهکش گوشت و یا مواد غذاییهای دیگر را تفت میدادند نگاه کردم، خدمتکاران با لباس و دامن و شلوارهای سیاه و سفید رنگشان که مخصوص تمام کارکنان هتل پابلپار بود به سرعت دستورات آشپزها را اجرا میکردند و با غذاهایی با عطر و طعمهای مختلف، روانه میز مشتریان میشدند.</strong></p><p><strong>آنقدر غرق در آشپزخانه بزرگ و پر از همهمه کارکنان بودم که بازگشت مادر و ایستادنش در کنار خودم را ندیدم، تنها وقتی که دستی به شانهام کشید متوجهاش شدم و روبه او برگشتم که لبخند زیبایی روی لبانش نشانده بود و با آن چشمان قهوهای مهربانش، صورتم را میکاوید.</strong></p><p><strong>- بریم پدرتم پیدا کنیم.</strong></p><p><strong>لبخند زدم و به ظرف پلاستیکی و کوچکی که در دست داشت و بخار خوشبویی از آن بلند میشد نگاه کردم، از گشنگی کمکم دل ضعفه گرفته بودم و با آن بخار غذایی که مستقیم وارد بینیم میشد و غار و غور شکمم را بیشتر کرده بود، نزدیک بود از گرسنگی همانجا پخش زمین شوم؛ اما خوشبختانه زیاد طول نکشید که پدر را در راهروی انتظار پیدا کردیم و من با خوشحالی به طرفش دویدم.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 79851, member: 1249"] [B](پارت 2) طبقه سوم هم درست مانند پایین، راهرویی دراز و طولانی و ردیفی از درِ اتاقها داشت. نصف بیشتر درهای اتاقها بسته بودند و گهگاهی اتاقی خالی پیدا میشد، مادر را در اتاق c12 پیدا کردم و وارد شدم، تقهای به در زدم تا توجهش جلب شود، مادر که موهای حناییاش روی صورتش ریخته بود و خم شده بود تا روتختی را مرتب کند با صدای در زدن من برگشت و با دیدنم لبخندی مهمان لبانش شد و گفت: - ترِزا! کارت تموم شد؟ به طرفش رفتم و در اتاق که حالا مرتب شده بود، چشم گرداندم و گفتم: - بله فعلاً کاری ندارم... میخواین تو تمیزکردن اتاقها کمکتون کنم؟ و به چشمان قهوهایش نگاه کردم و منتظر ماندم، مادر به دوروبر نگاه کرد و با لبان غنچه کرده گفت: - نه عزیزم کار منم تموم شد... . خندید و ادامه داد: - میخوای بریم ببینیم چی گیرمون میاد بخوریم؟! لبم به خنده آرام آرام کش آمد و گفتم: - خانم وودرا حتماً یه چیزی برامون نگه داشته. مادر به طرف من آمد و دستش را بر پشتم گذاشت و همانطور که بیرون از اتاق میرفتیم گفت: - فکر کنم بهتره برای پدرت هم یکم نگه داریم. در اتاق را بست و باهم از راهرو طویل هتل عبور کردیم، سکوت همیشه در این طبقات حکمرانی میکرد و تنها قژ قز کفپوش قدیمی بود که با راه رفتن روی آن نالهاش بلند میشد. به پلهها که رسیدم بدجوری به سرم زد که مانند بچگیام روی نرده آن نشسته و تا پایین سر بخورم؛ اما حالا بزرگتر شده و زیاد با کارمند اصلی شدن فاصله نداشتم، با حسرت از کنار نرده عبور کردم و به صدای ترکیب کفشهای مادر و خودم روی پلههای زهوار دررفته گوش سپردم. به طبقه پایین رسیدیم و خیلی سریع از آن هم رد شدیم تا بلاخره چشممان به کافهی هتل افتاد؛ اما قبل از آن بوی قهوه و کیک هل و دارچین مادر و صدای همهمه مردم به مشام و گوشمان رسید. از روی پله آخر پریدم و سریع راست ایستادم، کافه هنوز هم شلوغ بود، به خاطر باران پاییزی که روی خیابانها ضرب گرفته بود و شیشهها را تار میکرد، بیشتر مردم با چتر و پالتوهای گرم به کافه سری میزدند تا با یک فنجان قهوهی اصل و داغ این عصر پاییزی را زیباتر کنند. از همهمه و شلوغی کافه سر بیرون آوردیم و با قدمهای سریع خودمان را به آشپزخانه رساندیم، شلوغی آشپزخانه همیشه بیشتر از بخشهای دیگر بود، اینجا همیشه بوهای مختلفی درهم ترکیب میشد و صدای تلق تلوق ماهیتابهها و ظروف هم زنجیرهوار به گوش میرسید. یکجورهایی اگر در آشپزخانه حواست را جمع نمیکردی حتماً یک کاری دست خودتت میدادی، اینجا همه سرشان درکار خودشان بود و هرکس وظیفهای را به عهده داشت، بنابراین رفت و آمد بسیار بود و اگر چشم و گوشت را باز نمیکردی ممکن بود با برخورد با کسی که سفارشات را میبرد پخش در زمین و نفله شوی! یا اینکه آنقدر هوش و حواست جای دیگری باشد تا یکی از ابرو یا قسمتی از موهایت کز بخورد، در هر حال همیشه خطری بود که تو را تهدید کند و آشپزخانه به درد افراد بیحواس نمیخورد، چون هیچکس زنده و یا سالم بودن افراد را تضمین نمیکرد! مادر با اشاره به من گفت که جلوی در آشپزخانه بایستم تا برگردد، از بیحوصلگی، قفسات آهنی و ظرف و ظروفها را از نظر گذراندم و به آشپزانی که پشت شعلههای آبی و زبانهکش گوشت و یا مواد غذاییهای دیگر را تفت میدادند نگاه کردم، خدمتکاران با لباس و دامن و شلوارهای سیاه و سفید رنگشان که مخصوص تمام کارکنان هتل پابلپار بود به سرعت دستورات آشپزها را اجرا میکردند و با غذاهایی با عطر و طعمهای مختلف، روانه میز مشتریان میشدند. آنقدر غرق در آشپزخانه بزرگ و پر از همهمه کارکنان بودم که بازگشت مادر و ایستادنش در کنار خودم را ندیدم، تنها وقتی که دستی به شانهام کشید متوجهاش شدم و روبه او برگشتم که لبخند زیبایی روی لبانش نشانده بود و با آن چشمان قهوهای مهربانش، صورتم را میکاوید. - بریم پدرتم پیدا کنیم. لبخند زدم و به ظرف پلاستیکی و کوچکی که در دست داشت و بخار خوشبویی از آن بلند میشد نگاه کردم، از گشنگی کمکم دل ضعفه گرفته بودم و با آن بخار غذایی که مستقیم وارد بینیم میشد و غار و غور شکمم را بیشتر کرده بود، نزدیک بود از گرسنگی همانجا پخش زمین شوم؛ اما خوشبختانه زیاد طول نکشید که پدر را در راهروی انتظار پیدا کردیم و من با خوشحالی به طرفش دویدم.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین