انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 79827" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 1)</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>- ترِزا بیا این قهوه رو ببر</strong></p><p><strong>سریع وارد آشپزخانه شدم و فنجان قهوه را از خانم وودرا گرفتم و همانطور که در سینی چوبی قرارش میدادم با دست دیگرم به دنبال قاشق چایخوری گشتم، آن را هم سریع کنار فنجان گذاشتم و از در خارج شدم.</strong></p><p><strong>وارد کافه شدم، بوی قهوه و کیک درهم ترکیب شده و هوش را از سرم میپراند، حدس زدم امروز کیک، باید دستپخت مادر باشد، چون عطرش درست مانند کیکهای هل و دارچین مادر بود.</strong></p><p><strong>از میان میز و صندلیهای چوبی رد شدم و حواسم بود که به افرادی که پشت میز نشسته بودند برخورد نکنم.</strong></p><p><strong>سرهنگ هرمان را که پشت میز همیشگیش با یکی دیگر از نظامیان نشسته بود پیدا کردم، سرفهای کردم و سرعتم را هم پایین آوردم، به طرف میزش رفتم و طبق آموزشاتی که دیده بودم لبخندی زدم و با خوشرویی گفتم:</strong></p><p><strong>- عصر بخیر آقایون، بفرمایید قهوهتون قربان!</strong></p><p><strong>و فنجان سفید رنگ ساده که از آن بخار بلند میشد و بوی اصل قهوه میداد را جلوی سرهنگ هرمان گذاشتم و با لبخندی پرسیدم:</strong></p><p><strong>- امری ندارید؟</strong></p><p><strong>سرهنگ هرمان تک خندهای کرد و با دست اشاره کرد که بروم، فردی که روبهرویش نشسته بود حتی سرش را بالا نیاورد تا نگاهی به من بیندازد، او را نمیشناختم پس احتمالاً اولین بارش بود میآمد یا این که حداقل من او را ندیده بودم؛ اما از آنجایی که لباس نظامی به تن داشت پس حتماً عضو ارتش بود.</strong></p><p><strong>سرم را به تایید تکان دادم و همانطور که سینی خالی را در دستم میفشردم از کنار میزشان عبور کردم و راهم را از میان میزها و افراد دیگر باز کردم و دوباره وارد آشپزخانه شدم، سینی را مقابل خانم وودرا گذاشتم، او فقط نگاهی به من کرد و دوباره مشغول درست کردن قهوه شد.</strong></p><p><strong>او ماهرترین فرد در درست کردن قهوه بود بنابراین تمام قهوهها زیر نظر او درست و تایید میشدند. یک جوراهایی مسئول قهوهها بود.</strong></p><p><strong>آشپزخانه بسیار شلوغ شده بود و تمام خدمتکاران مدام درحال ورود و خروج بودند و سفارشات میهمانان را حاضر میکردند، عصر بود و باید عصرانه تمامی اتاقها هم به سرعت آماده میشد.</strong></p><p><strong>دستم را با پیشبند سفید رنگم پاک کردم و با چشم به دنبال مادرم گشتم، در آشپزخانه نبود، مثل اینکه برای تمیزکاری به اتاقها رفته بود، به طرف خانم وودرا برگشتم و گفتم:</strong></p><p><strong>- خانم وودرا! با من کاری ندارید؟</strong></p><p><strong>خانم وودرا با آن چشمان آبیش به من نگاهی کرد و همانطور که موهای طلایی رنگش را پشت گوشش میزد گفت:</strong></p><p><strong>- نه، میتونی بری ترِزا.</strong></p><p><strong>لبخند کمرنگی زدم و برگشتم، پیشبندم را درآوردم و روی اکثر پیشبندهای دیگر آویزان کردم، دستی به دامن سیاه رنگم کشیده و سریع به طرف پلههای هتل راه افتادم.</strong></p><p><strong>پلههای چوبی را که بعضی قژ قژ میکردند رد کردم و وارد طبقه دوم شدم، سکوت اینجا هم حاکم بود و تمام مسافران در اتاقهایشان بودند.</strong></p><p><strong>با قدمهای آرام روی فرش کهنه و قرمز رنگ راه میرفتم و به درهای چوبی اتاقها نگاه میکردم، شاید شانس با من یار بود و مادر را در یکی از این اتاقها مییافتم.</strong></p><p><strong>اما تمامی درها بسته بود و نشان از این میدادند که همه پر هستند و یعنی مادر در طبقه دوم نبود.</strong></p><p><strong>آهی کشیدم و دامنم را کمی بالا دادم و با کفشهای تخت و مشکی رنگم پلهها را به سمت طبقه بالا، طی کردم.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 79827, member: 1249"] [B](پارت 1) - ترِزا بیا این قهوه رو ببر سریع وارد آشپزخانه شدم و فنجان قهوه را از خانم وودرا گرفتم و همانطور که در سینی چوبی قرارش میدادم با دست دیگرم به دنبال قاشق چایخوری گشتم، آن را هم سریع کنار فنجان گذاشتم و از در خارج شدم. وارد کافه شدم، بوی قهوه و کیک درهم ترکیب شده و هوش را از سرم میپراند، حدس زدم امروز کیک، باید دستپخت مادر باشد، چون عطرش درست مانند کیکهای هل و دارچین مادر بود. از میان میز و صندلیهای چوبی رد شدم و حواسم بود که به افرادی که پشت میز نشسته بودند برخورد نکنم. سرهنگ هرمان را که پشت میز همیشگیش با یکی دیگر از نظامیان نشسته بود پیدا کردم، سرفهای کردم و سرعتم را هم پایین آوردم، به طرف میزش رفتم و طبق آموزشاتی که دیده بودم لبخندی زدم و با خوشرویی گفتم: - عصر بخیر آقایون، بفرمایید قهوهتون قربان! و فنجان سفید رنگ ساده که از آن بخار بلند میشد و بوی اصل قهوه میداد را جلوی سرهنگ هرمان گذاشتم و با لبخندی پرسیدم: - امری ندارید؟ سرهنگ هرمان تک خندهای کرد و با دست اشاره کرد که بروم، فردی که روبهرویش نشسته بود حتی سرش را بالا نیاورد تا نگاهی به من بیندازد، او را نمیشناختم پس احتمالاً اولین بارش بود میآمد یا این که حداقل من او را ندیده بودم؛ اما از آنجایی که لباس نظامی به تن داشت پس حتماً عضو ارتش بود. سرم را به تایید تکان دادم و همانطور که سینی خالی را در دستم میفشردم از کنار میزشان عبور کردم و راهم را از میان میزها و افراد دیگر باز کردم و دوباره وارد آشپزخانه شدم، سینی را مقابل خانم وودرا گذاشتم، او فقط نگاهی به من کرد و دوباره مشغول درست کردن قهوه شد. او ماهرترین فرد در درست کردن قهوه بود بنابراین تمام قهوهها زیر نظر او درست و تایید میشدند. یک جوراهایی مسئول قهوهها بود. آشپزخانه بسیار شلوغ شده بود و تمام خدمتکاران مدام درحال ورود و خروج بودند و سفارشات میهمانان را حاضر میکردند، عصر بود و باید عصرانه تمامی اتاقها هم به سرعت آماده میشد. دستم را با پیشبند سفید رنگم پاک کردم و با چشم به دنبال مادرم گشتم، در آشپزخانه نبود، مثل اینکه برای تمیزکاری به اتاقها رفته بود، به طرف خانم وودرا برگشتم و گفتم: - خانم وودرا! با من کاری ندارید؟ خانم وودرا با آن چشمان آبیش به من نگاهی کرد و همانطور که موهای طلایی رنگش را پشت گوشش میزد گفت: - نه، میتونی بری ترِزا. لبخند کمرنگی زدم و برگشتم، پیشبندم را درآوردم و روی اکثر پیشبندهای دیگر آویزان کردم، دستی به دامن سیاه رنگم کشیده و سریع به طرف پلههای هتل راه افتادم. پلههای چوبی را که بعضی قژ قژ میکردند رد کردم و وارد طبقه دوم شدم، سکوت اینجا هم حاکم بود و تمام مسافران در اتاقهایشان بودند. با قدمهای آرام روی فرش کهنه و قرمز رنگ راه میرفتم و به درهای چوبی اتاقها نگاه میکردم، شاید شانس با من یار بود و مادر را در یکی از این اتاقها مییافتم. اما تمامی درها بسته بود و نشان از این میدادند که همه پر هستند و یعنی مادر در طبقه دوم نبود. آهی کشیدم و دامنم را کمی بالا دادم و با کفشهای تخت و مشکی رنگم پلهها را به سمت طبقه بالا، طی کردم.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین