انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 129646" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 82)</strong></p><p><strong>هرمان بریده بریده گفت:</strong></p><p><strong>- نه پسرم! تو هنوز معنای بد بودن رو نفهمیدی...</strong></p><p><strong>و همانطور که پشت به من ایستاده بود فریاد زد:</strong></p><p><strong>- موریس!</strong></p><p><strong>همهی امیدواریم به یکباره پر کشید و در سیاهی آسمان گم شد، خون در رگهایم منجمد شده بود و نفسم به سختی بالا میآمد.</strong></p><p><strong>میتوانستم ببینم پدر و مادرم از تقلاهای زیاد نفس کم آوردهاند. به هیچوجه دلم نمیخواست آنها را در این حال ببینم اما صدایی لعنتی در ذهنم میگفت که این آخرینبار است که میتوانم در چشمهایشان نگاه کنم و درد این موضوع بیشتر از اتفاق پیش رویم بود.</strong></p><p><strong>- حالا!</strong></p><p><strong>انگار سالها طول کشید تا هرمان این کلمه را به زبان بیاورد، شاید هم همینطور بود. شاید لحظات آخر عمرت کش پیدا میکردند تا تو تک تک ثانیههایش را حس کنی بفهمی که چقدر همهچیز زود به پایان میرسد.</strong></p><p><strong>باد در گوشهایم جیغ میکشید و هر صدایی را دور از این زمان و مکان میکرد و تنها چیزی که میتوانستم بشنوم صدای ضربانهای نامنظم قلبم و نفس نفس زدنهایم بود.</strong></p><p><strong>نیل داشت فریاد میزد و به پدرش التماس میکرد که ما را رها کند، نمیدانم خودش هم میدانست که همه اشکهایش بیفایده است و دیگر چیزی جلوی هرمان را نمیگرفت یا نه؟!</strong></p><p><strong>پدرم با چند نگهبان درگیر شده بود و مادرم سعی میکرد به کمکم بیاید؛ اما تعداد نگهبانها از آنها بیشتر بود.</strong></p><p><strong>موریس، نگهبانی که کنار من ایستاده بود، اسلحه را صاف به طرف سرم نشانه رفت و دستش را بر روی ماشه سفت کرد.</strong></p><p><strong>وحشت مثل شاخهای رونده تمام بدنم را پوشانده بود و هر لحظه تنگ و تنگتر میشد.</strong></p><p><strong>هنوز برای این لحظه آماده نبودم و شاید هیچوقت هم آماده نمیشدم، سرم را به طرفین تکان دادم و زیر لب گفتم:</strong></p><p><strong>- نه!</strong></p><p><strong>همان موقع سربازی دوان دوان به طرف هرمان آمد و با سر و صدای زیادی مدام داد میزد:</strong></p><p><strong>- قربان... قربان</strong></p><p><strong>هرمان دستش را بالا آورد و با اخم به طرف سرباز برگشت. سرباز که پریشان به نظر میرسید گفت:</strong></p><p><strong>- قربان... همین الان خبر حمله موشکی بهمون رسیده، تا چند دقیقه دیگه موشکهای دشمن به اینجا هم میرسن... باید همین الان تخلیه کنیم!</strong></p><p><strong>هرمان که از به تاخیر افتادن برنامهاش عصبی شده بود، گفت:</strong></p><p><strong>- کار ما هم تا چند دقیقه دیگه تمومه.</strong></p><p><strong>و جوری که انگار مکالمهاش با او تمام شده رویش را از سرباز برگرداند.</strong></p><p><strong>سرباز سعی کرد اعتراض کند اما هرمان با حواس پرتی داد زد:</strong></p><p><strong>- همین که گفتم! من اینهمه سال منتظر این لحظه بودم، حالا نمیذارم اینا به این راحتیا قسر در برن.</strong></p><p><strong>سرباز به ناچار اطاعت کرد و دوان دوان دور شد.</strong></p><p><strong>نیل هشدارگونه گفت:</strong></p><p><strong>- پدر...</strong></p><p><strong>- لازم نیست چیزی بگی، قبل از اینکه دشمن برسه از اینجا میریم البته بعد از اینکه کارمون تموم شد.</strong></p><p><strong>رو به من برگشت و دندانهایش را به هم سایید.</strong></p><p><strong>- کارشو تموم کن.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 129646, member: 1249"] [B](پارت 82) هرمان بریده بریده گفت: - نه پسرم! تو هنوز معنای بد بودن رو نفهمیدی... و همانطور که پشت به من ایستاده بود فریاد زد: - موریس! همهی امیدواریم به یکباره پر کشید و در سیاهی آسمان گم شد، خون در رگهایم منجمد شده بود و نفسم به سختی بالا میآمد. میتوانستم ببینم پدر و مادرم از تقلاهای زیاد نفس کم آوردهاند. به هیچوجه دلم نمیخواست آنها را در این حال ببینم اما صدایی لعنتی در ذهنم میگفت که این آخرینبار است که میتوانم در چشمهایشان نگاه کنم و درد این موضوع بیشتر از اتفاق پیش رویم بود. - حالا! انگار سالها طول کشید تا هرمان این کلمه را به زبان بیاورد، شاید هم همینطور بود. شاید لحظات آخر عمرت کش پیدا میکردند تا تو تک تک ثانیههایش را حس کنی بفهمی که چقدر همهچیز زود به پایان میرسد. باد در گوشهایم جیغ میکشید و هر صدایی را دور از این زمان و مکان میکرد و تنها چیزی که میتوانستم بشنوم صدای ضربانهای نامنظم قلبم و نفس نفس زدنهایم بود. نیل داشت فریاد میزد و به پدرش التماس میکرد که ما را رها کند، نمیدانم خودش هم میدانست که همه اشکهایش بیفایده است و دیگر چیزی جلوی هرمان را نمیگرفت یا نه؟! پدرم با چند نگهبان درگیر شده بود و مادرم سعی میکرد به کمکم بیاید؛ اما تعداد نگهبانها از آنها بیشتر بود. موریس، نگهبانی که کنار من ایستاده بود، اسلحه را صاف به طرف سرم نشانه رفت و دستش را بر روی ماشه سفت کرد. وحشت مثل شاخهای رونده تمام بدنم را پوشانده بود و هر لحظه تنگ و تنگتر میشد. هنوز برای این لحظه آماده نبودم و شاید هیچوقت هم آماده نمیشدم، سرم را به طرفین تکان دادم و زیر لب گفتم: - نه! همان موقع سربازی دوان دوان به طرف هرمان آمد و با سر و صدای زیادی مدام داد میزد: - قربان... قربان هرمان دستش را بالا آورد و با اخم به طرف سرباز برگشت. سرباز که پریشان به نظر میرسید گفت: - قربان... همین الان خبر حمله موشکی بهمون رسیده، تا چند دقیقه دیگه موشکهای دشمن به اینجا هم میرسن... باید همین الان تخلیه کنیم! هرمان که از به تاخیر افتادن برنامهاش عصبی شده بود، گفت: - کار ما هم تا چند دقیقه دیگه تمومه. و جوری که انگار مکالمهاش با او تمام شده رویش را از سرباز برگرداند. سرباز سعی کرد اعتراض کند اما هرمان با حواس پرتی داد زد: - همین که گفتم! من اینهمه سال منتظر این لحظه بودم، حالا نمیذارم اینا به این راحتیا قسر در برن. سرباز به ناچار اطاعت کرد و دوان دوان دور شد. نیل هشدارگونه گفت: - پدر... - لازم نیست چیزی بگی، قبل از اینکه دشمن برسه از اینجا میریم البته بعد از اینکه کارمون تموم شد. رو به من برگشت و دندانهایش را به هم سایید. - کارشو تموم کن.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین