انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 129225" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 81)</strong></p><p><strong>پاهایم دیگر توان نگه داشتنم را نداشتند و اگر این طنابها به بازوانم بسته نبودند ممکن بود به زمين بیوفتم. فکر نمیکنم تا به حال ذهنم در یک لحظه به این حد به جنب و جوش افتاده باشد تا راهی را برای خروج از یک مخمصه مرگبار پیدا کند، حتی بدن بیحسام هم تمایل به گریختن هرچه سریعتر داشت اما حتی اگر میتوانستم این بندها را باز کنم هم هیچ شانسی برای گذشتن از جلوی این همه نگهبان آماده به شلیک نداشتم؛ در ضمن چطور میتوانستم پدر و مادرم را میان چنگالهای بیرحم این مرد رها کنم و در بروم، آن هم بعد از اتفاقهایی که پشت سر گذاشته بودم تا به آنها برسم.</strong></p><p><strong>همه چیز داشت فریاد میزد که هیچ راه گریزی از سرنوشتی که هرمان برایمان در نظر گرفته بود نیست.</strong></p><p><strong>به تنها راهی که به نظرم میرسید متوسل شدم و با التماس رو به نگهبانی که اسلحهاش را مستقیم به طرف من گرفته بود، گفتم:</strong></p><p><strong>- خواهش میکنم... مجبور نیستی اینکارو بکنی!</strong></p><p><strong>نگهبان تنها نیم نگاهی به من انداخت و بعد جای انگشتش را بر روی ماشه محکمتر کرد. انگار قصد داشت در سکوت عذابآوری به من بفهماند که مجبور است.</strong></p><p><strong>نزدیک بود بغضم بترکد. امکان نداشت اینطور تمام شود، نباید اینطور میشد.</strong></p><p><strong>هرمان گفت:</strong></p><p><strong>- هی رابرت میخوای با دخترت خداحافظی کنی... تو چی سارا؟</strong></p><p><strong>و جوری که انگار واقعن منتظر جواب است به آنها خیره شد و کمی بعد دوباره یکی از آن حرکاتهای نمایشی مسخرهاش را اجرا کرد و گفت:</strong></p><p><strong>- آخ یادم نبود! شماها دهنتون بستس...</strong></p><p><strong>و دوباره زیر خنده زد و از اینکه آنها در برابرش آنقدر ضعیف و ناتوان بودند که نمیتوانستند حتی اعتراض کنند به طرز وقیحانهای لذت میبرد و سعی نداشت این را پنهان کند.</strong></p><p><strong>یکدفعه صدایی پر از خشم و بغض فریاد زد:</strong></p><p><strong>- بسه دیگه!</strong></p><p><strong>خنده بر روی لبان هرمان ماسید و به نیل که با چشمان طوسی لرزانش او را نگاه میکرد، خیره شد.</strong></p><p><strong>آهی راهش را از درونم به بیرون پیدا کرد و کلماتی را که نمیتوانستم به زبان بیاورم در جلوی چشمانم پدید آورد. او نباید اینجا میبود.</strong></p><p><strong>چند قدم جلوتر آمد و گفت:</strong></p><p><strong>- تا کی میخوای به این کارات ادامه بدی؟</strong></p><p><strong>لحظهای احساس کردم سایهای از شرم و پشیمانی بر روی هرمان نقش میبندد اما نه، او رو به نگهبانها برگشت و فریاد زد:</strong></p><p><strong>- مگه نگفته بودم تا کارم تموم نشده نزارید بیاد بیرون!</strong></p><p><strong>نیل هم فریاد زد:</strong></p><p><strong>- جواب منو بده! چطور میتونی بعد از همه اینکارا با خودت کنار بیای؟</strong></p><p><strong>حتی از دور هم میتوانستم برق چشمهایش را ببینم که شبیه به گردبادی خاکستریرنگ مملو از سرافکندگی و رنج بودند. رنجی که به خاطر کارهایی بود که او مصببشان نبود اما گمان میکنم وقتی یکی از اعضای خانوادهات کارهای وحشتناکی میکند و احساس پشیمانیای ندارد و تو هم هیچ کاری نمیتوانی انجام دهی که جلویش را بگیری، حتما احساسات دوگانهای را در درونت به وجود میآورد.</strong></p><p><strong>صدایی از هرمان درنمیآمد و پشتش هم به من بود؛ اما مطمئن بودم از حرفهای پسرش جا خورده.</strong></p><p><strong>- من همیشه میدیدم، میدیدم که چطور مردم بیگناه رو فقط به خاطر اینکه طبق خواستههات عمل نمیکردن، اذیت میکردی یا حتی میکشتیشون! اما همیشه به خودم میگفتم شاید لازم بوده شاید اونها اونقدرام که فکر میکردم آدمای خوبی نبودن شاید اونها هم اشتباهاتی میکردن، درست مثل تو...</strong></p><p><strong>بغض نیل ترکید و بیشتر فریاد زد:</strong></p><p><strong>- ولی پدر اشتباهات تو اونقدر زیاد شدن که دیگه نمیتونم خودمو قانع کنم...</strong></p><p><strong>نیل به تندی اشکهایش را پاک کرد اما اشکهای جدیدی به سرعت جای آنها را میگرفتند.</strong></p><p><strong>- دیگه نمیتونم خودمو قانع کنم که شاید تو هم آدم خوبی باشی!</strong></p><p><strong>پشت هرمان به وضوح لرزید و جوری که انگار محکوم شده تا به گریههای بیامان و درهم شکستگی پسرش نگاه کند، به او چشم دوخته بود و به نظر میرسید برای چند لحظه هرچه در سرش میگذشت را فراموش کرده تا برای اولینبار غم پسرش را ببیند.</strong></p><p><strong>در سینهام احساس گرفتگی میکردم و بدون آنکه متوجه شوم گونههایم خیس شده بودند و من نمیتوانستم پاکشان کنم. دلم میخواست میتوانستم به طرف نیل که حالا شبیه به پسر بچهای تنها و بیپناه آنجا ایستاده بود بروم و آنقدر در آغوشش بگیرم که همهی این ماجراها تمام شود و شاید میتوانستیم به آن روز در کافه برگردیم که بهم برخورده و هنوز هیچکداممان نمیدانستیم قرار است چه روزهایی را پشت سر بگذاریم.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 129225, member: 1249"] [B](پارت 81) پاهایم دیگر توان نگه داشتنم را نداشتند و اگر این طنابها به بازوانم بسته نبودند ممکن بود به زمين بیوفتم. فکر نمیکنم تا به حال ذهنم در یک لحظه به این حد به جنب و جوش افتاده باشد تا راهی را برای خروج از یک مخمصه مرگبار پیدا کند، حتی بدن بیحسام هم تمایل به گریختن هرچه سریعتر داشت اما حتی اگر میتوانستم این بندها را باز کنم هم هیچ شانسی برای گذشتن از جلوی این همه نگهبان آماده به شلیک نداشتم؛ در ضمن چطور میتوانستم پدر و مادرم را میان چنگالهای بیرحم این مرد رها کنم و در بروم، آن هم بعد از اتفاقهایی که پشت سر گذاشته بودم تا به آنها برسم. همه چیز داشت فریاد میزد که هیچ راه گریزی از سرنوشتی که هرمان برایمان در نظر گرفته بود نیست. به تنها راهی که به نظرم میرسید متوسل شدم و با التماس رو به نگهبانی که اسلحهاش را مستقیم به طرف من گرفته بود، گفتم: - خواهش میکنم... مجبور نیستی اینکارو بکنی! نگهبان تنها نیم نگاهی به من انداخت و بعد جای انگشتش را بر روی ماشه محکمتر کرد. انگار قصد داشت در سکوت عذابآوری به من بفهماند که مجبور است. نزدیک بود بغضم بترکد. امکان نداشت اینطور تمام شود، نباید اینطور میشد. هرمان گفت: - هی رابرت میخوای با دخترت خداحافظی کنی... تو چی سارا؟ و جوری که انگار واقعن منتظر جواب است به آنها خیره شد و کمی بعد دوباره یکی از آن حرکاتهای نمایشی مسخرهاش را اجرا کرد و گفت: - آخ یادم نبود! شماها دهنتون بستس... و دوباره زیر خنده زد و از اینکه آنها در برابرش آنقدر ضعیف و ناتوان بودند که نمیتوانستند حتی اعتراض کنند به طرز وقیحانهای لذت میبرد و سعی نداشت این را پنهان کند. یکدفعه صدایی پر از خشم و بغض فریاد زد: - بسه دیگه! خنده بر روی لبان هرمان ماسید و به نیل که با چشمان طوسی لرزانش او را نگاه میکرد، خیره شد. آهی راهش را از درونم به بیرون پیدا کرد و کلماتی را که نمیتوانستم به زبان بیاورم در جلوی چشمانم پدید آورد. او نباید اینجا میبود. چند قدم جلوتر آمد و گفت: - تا کی میخوای به این کارات ادامه بدی؟ لحظهای احساس کردم سایهای از شرم و پشیمانی بر روی هرمان نقش میبندد اما نه، او رو به نگهبانها برگشت و فریاد زد: - مگه نگفته بودم تا کارم تموم نشده نزارید بیاد بیرون! نیل هم فریاد زد: - جواب منو بده! چطور میتونی بعد از همه اینکارا با خودت کنار بیای؟ حتی از دور هم میتوانستم برق چشمهایش را ببینم که شبیه به گردبادی خاکستریرنگ مملو از سرافکندگی و رنج بودند. رنجی که به خاطر کارهایی بود که او مصببشان نبود اما گمان میکنم وقتی یکی از اعضای خانوادهات کارهای وحشتناکی میکند و احساس پشیمانیای ندارد و تو هم هیچ کاری نمیتوانی انجام دهی که جلویش را بگیری، حتما احساسات دوگانهای را در درونت به وجود میآورد. صدایی از هرمان درنمیآمد و پشتش هم به من بود؛ اما مطمئن بودم از حرفهای پسرش جا خورده. - من همیشه میدیدم، میدیدم که چطور مردم بیگناه رو فقط به خاطر اینکه طبق خواستههات عمل نمیکردن، اذیت میکردی یا حتی میکشتیشون! اما همیشه به خودم میگفتم شاید لازم بوده شاید اونها اونقدرام که فکر میکردم آدمای خوبی نبودن شاید اونها هم اشتباهاتی میکردن، درست مثل تو... بغض نیل ترکید و بیشتر فریاد زد: - ولی پدر اشتباهات تو اونقدر زیاد شدن که دیگه نمیتونم خودمو قانع کنم... نیل به تندی اشکهایش را پاک کرد اما اشکهای جدیدی به سرعت جای آنها را میگرفتند. - دیگه نمیتونم خودمو قانع کنم که شاید تو هم آدم خوبی باشی! پشت هرمان به وضوح لرزید و جوری که انگار محکوم شده تا به گریههای بیامان و درهم شکستگی پسرش نگاه کند، به او چشم دوخته بود و به نظر میرسید برای چند لحظه هرچه در سرش میگذشت را فراموش کرده تا برای اولینبار غم پسرش را ببیند. در سینهام احساس گرفتگی میکردم و بدون آنکه متوجه شوم گونههایم خیس شده بودند و من نمیتوانستم پاکشان کنم. دلم میخواست میتوانستم به طرف نیل که حالا شبیه به پسر بچهای تنها و بیپناه آنجا ایستاده بود بروم و آنقدر در آغوشش بگیرم که همهی این ماجراها تمام شود و شاید میتوانستیم به آن روز در کافه برگردیم که بهم برخورده و هنوز هیچکداممان نمیدانستیم قرار است چه روزهایی را پشت سر بگذاریم.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین