انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 129038" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 80)</strong></p><p><strong>دو نگهبان سریع پارچههایی سیاهرنگ را به دور دهانشان محکم گره کردند و بعد عقب کشیدند.</strong></p><p><strong>مادرم از کشیده شدن پارچه بر روی صورتش چهره درهم کشید؛ اما آثاری از ناراحتی در چهره پدرم دیده نمیشد.</strong></p><p><strong>هرمان به دوردستها خیره شده بود و انگار سعی میکرد حدس بزند ابر بزرگ و سیاهی که آسمان را پوشانده چه چیزی را نشان میدهد.</strong></p><p><strong>به آن ابر نگاه کردم، شبیه پرندهای خشمگین بود که انگار قصد داشت همهی ما را در سیاهیاش غرق کند.</strong></p><p><strong>بعد هرمان به خنده افتاد و آنقدر با شدت خندید که کم کم خندههایش به سرفههایی طولانی تبدیل شد، میان خنده و سرفههایش گفت:</strong></p><p><strong>- همیشه این روز در نظرم ترسناک بود اما حالا ببین...</strong></p><p><strong>دستانش را به دو طرف باز کرد و ادامه داد:</strong></p><p><strong>- شماها همتون در بندین و زندگیتون تو دستای منه!</strong></p><p><strong>اما کاش میتوانستیم این حقیقت را انکار کنیم.</strong></p><p><strong>هرمان صاف در چشمهای پدرم زل زد و گفت:</strong></p><p><strong>- تو باید تمام زجری که پدرت باعث شد خانوادهام بکشه رو بکشی، باید تاوان همه روزهایی که به خاطر تو احساس ترس و حماقت میکردم رو بدی...</strong></p><p><strong>تمام احساسات هرمان غلیان کرده بود و این بیش از چهره بیاحساسش ترسناک بود.</strong></p><p><strong>هرمان نجوا کرد:</strong></p><p><strong>- باید بکشمت تا عدالت برقرار بشه.</strong></p><p><strong>قلبم در دهانم میکوبید و مطمئن بودم همه جای بدنم تیر میکشد.</strong></p><p><strong>او ناگهان ساکت شد و بعد با پوزخندی رو به من برگشت و گفت:</strong></p><p><strong>- ولی نه... اینجوری بیشتر از چیزی که حقته بهت لطف میشه.</strong></p><p><strong>نزدیکتر آمد و مرا اسیر در وسط تیرک برانداز کرد.</strong></p><p><strong>- باید درد از دست دادن عزیزت اون هم جلوی چشمهای خودت رو بچشی!</strong></p><p><strong>نفسم بند آمد، از تقلاها و فریادهای خفه پدر و مادرم فهمیدم که درست حدس زدهام.</strong></p><p><strong>هرمان نمیخواست پدر و مادرم را بکشد، میخواست مرا بکشد!</strong></p><p><strong>لبخند هرمان بیشتر کش آمد و با مظلومیت گفت:</strong></p><p><strong>- چیه از این ایده خوشتون نیومد؟</strong></p><p><strong>از سکوی تیرک بالا آمد و به من نزدیکتر شد، انگشتش را بر روی گونهام کشید و گفت:</strong></p><p><strong>- ولی من عاشقشم! </strong></p><p><strong>سرم را سریع برگرداندم و با صدایی که به زور درمیآمد گفتم:</strong></p><p><strong>- لعنت بهت.</strong></p><p><strong>او یا حرفم را نشنید یا خودش را به نشنیدن زد که رو به نگهبانی گفت:</strong></p><p><strong>- هی موریس میشه با اون اسلحه خوشگلت بیای اینجا...</strong></p><p><strong>نگهبان سریع خودش را به او رساند و آماده باش ایستاد.</strong></p><p><strong>هرمان با سر تایید کرد و گفت:</strong></p><p><strong>- خوبه، حالا میخوام اسلحهات رو به سر این دختر نشونه بری و آماده دستور باشی.</strong></p><p><strong>نگهبان سریع و محکم گفت:</strong></p><p><strong>- بله قربان.</strong></p><p><strong>هرمان خندید و کنار رفت و زیرلب گفت:</strong></p><p><strong>- درسته... بله قربان... درسته!</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 129038, member: 1249"] [B](پارت 80) دو نگهبان سریع پارچههایی سیاهرنگ را به دور دهانشان محکم گره کردند و بعد عقب کشیدند. مادرم از کشیده شدن پارچه بر روی صورتش چهره درهم کشید؛ اما آثاری از ناراحتی در چهره پدرم دیده نمیشد. هرمان به دوردستها خیره شده بود و انگار سعی میکرد حدس بزند ابر بزرگ و سیاهی که آسمان را پوشانده چه چیزی را نشان میدهد. به آن ابر نگاه کردم، شبیه پرندهای خشمگین بود که انگار قصد داشت همهی ما را در سیاهیاش غرق کند. بعد هرمان به خنده افتاد و آنقدر با شدت خندید که کم کم خندههایش به سرفههایی طولانی تبدیل شد، میان خنده و سرفههایش گفت: - همیشه این روز در نظرم ترسناک بود اما حالا ببین... دستانش را به دو طرف باز کرد و ادامه داد: - شماها همتون در بندین و زندگیتون تو دستای منه! اما کاش میتوانستیم این حقیقت را انکار کنیم. هرمان صاف در چشمهای پدرم زل زد و گفت: - تو باید تمام زجری که پدرت باعث شد خانوادهام بکشه رو بکشی، باید تاوان همه روزهایی که به خاطر تو احساس ترس و حماقت میکردم رو بدی... تمام احساسات هرمان غلیان کرده بود و این بیش از چهره بیاحساسش ترسناک بود. هرمان نجوا کرد: - باید بکشمت تا عدالت برقرار بشه. قلبم در دهانم میکوبید و مطمئن بودم همه جای بدنم تیر میکشد. او ناگهان ساکت شد و بعد با پوزخندی رو به من برگشت و گفت: - ولی نه... اینجوری بیشتر از چیزی که حقته بهت لطف میشه. نزدیکتر آمد و مرا اسیر در وسط تیرک برانداز کرد. - باید درد از دست دادن عزیزت اون هم جلوی چشمهای خودت رو بچشی! نفسم بند آمد، از تقلاها و فریادهای خفه پدر و مادرم فهمیدم که درست حدس زدهام. هرمان نمیخواست پدر و مادرم را بکشد، میخواست مرا بکشد! لبخند هرمان بیشتر کش آمد و با مظلومیت گفت: - چیه از این ایده خوشتون نیومد؟ از سکوی تیرک بالا آمد و به من نزدیکتر شد، انگشتش را بر روی گونهام کشید و گفت: - ولی من عاشقشم! سرم را سریع برگرداندم و با صدایی که به زور درمیآمد گفتم: - لعنت بهت. او یا حرفم را نشنید یا خودش را به نشنیدن زد که رو به نگهبانی گفت: - هی موریس میشه با اون اسلحه خوشگلت بیای اینجا... نگهبان سریع خودش را به او رساند و آماده باش ایستاد. هرمان با سر تایید کرد و گفت: - خوبه، حالا میخوام اسلحهات رو به سر این دختر نشونه بری و آماده دستور باشی. نگهبان سریع و محکم گفت: - بله قربان. هرمان خندید و کنار رفت و زیرلب گفت: - درسته... بله قربان... درسته![/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین