انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 126394" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 77)</strong></p><p><strong>من روزها منتظر این لحظه بودم، لحظهای که دوباره بتوانم مادر و پدرم را ببینم و در آغوششان بکشم؛ پس حالا نمیتوانستم باور کنم که بعد از مدتها تنها مادرم را از پشت میلههای زندان بیینم و حتی نتوانم کلمهای با او حرف بزنم. </strong></p><p> <strong>دوباره جیغ کشیدم:</strong></p><p> <strong>- مادرم اونجا بود... چرا نذاشتی برم پیشش! </strong></p><p> <strong>اشک چشمهایم را تار کرده بود و از شدت صدای شلیکها و داد و فریادهایی که انگار در گوشهایم اکو میشدند، احساس میکردم دارم بیهوش میشوم. </strong></p><p> <strong>مرد عضلانی مرا به طرف خودش برگرداند و در صورتم داد زد:</strong></p><p><strong>- دارن شلیک میکنن میفهمی؟! باید فرار کنیم وگرنه هممون رو میکشن!</strong></p><p> <strong>ولی انگار نمیفهمیدم؛ چهره درمانده و اشکآلود مادرم مدام جلوی چشمانم میآمد و مرا سرزنش میکرد که نتوانسته بودم از آنجا بیرون بیاورمش. </strong></p><p> <strong>اما حالا انقدر از او دور شده بودیم که میتوانستم نزدیکی حضور تک تک نگهبانها را به خودمان احساس احساس کنم. </strong></p><p> <strong>یکدفعه تمام صداها و آشوبی که ناگهانی شروع شده بود، ناگهانی هم خاموش شد و دیگر هیچ صدایی نیامد، انگار که از اول متروکهای بیش نبوده. </strong></p><p> <strong>مرد عضلانی با قطع صداها در جای خود خشک شد و من هم با برخورد به او سرجایم ایستادم و نگاهی سراسیمه به دور و بر انداختم. </strong></p><p> <strong>مرد عضلانی در سکوت به طرف من برگشت و اشاره کرد که همانطور بی سر و صدا دنبالش بروم. </strong></p><p> <strong>قلبم تندتر از هروقت دیگری میزد و مدام احساس میکردم پشت تمام این دیوارها نگهبانی مسلح در انتظار ما ایستاده تا کارمان را تمام کند. </strong></p><p> <strong>آرام آرام داشتیم به جایی که در اول از گروه جدا شده بودیم برمیگشتیم؛ اما هیچ نشانی از کسی نبود. </strong></p><p> <strong>خون سرتاسر راهرو و دیوارها را پوشانده بود و به خوبی درگیری چند دقایق پیش را برایم تداعی میکرد. </strong></p><p> <strong>مدام پلک میزدم تا بتوانم جلوی پاهایم را ببینم طوری که انگار تیک عصبی گرفته باشم. احتمالاً مرد عضلانی صدای نفسهای بریده بریدهام را شنیده بود که برگشت تا وضعیتم را چک کند و دوباره اشاره کرد که نزدیک او راه بیایم. </strong></p><p> <strong>همانطور که داشتیم به در آهنی نزدیک میشدیم ناگهان نگهبانی که داشت از آنجا آرام رد میشد ما را دید و با واکنشی سریع اسلحهاش را بالا آورد و به پای مرد عضلانی شلیک کرد.</strong></p><p><strong>من جیغی کشیدم و خودم را گوشهای جمع کردم؛ اما مرد عضلانی با فریادی حاکی از درد به سمت نگهبان هجوم برد و اسلحه را از دستانش بیرون کشید و با یک ضربه بیهوشش کرد. </strong></p><p> <strong>صدای درگیری ما با نگهبان به گوش بقیه نگهبانها رسید و دوباره صدای چندین پا که به این طرف راهرو میدویدند به گوش رسید. </strong></p><p> <strong>مرد عضلانی همانطور که کف راهرو نشسته و با دستش روی زخم گلوله را فشار میداد، گفت:</strong></p><p> <strong>- فرار کن.. زودباش! از سمت چپ راهروها برو تا برسی به بیرون... </strong></p><p> <strong>نمیدانستم چرا این صحنهها دوباره برایم تکرار میشدند و من چه کار باید میکردم. میخواستم به طرفش بروم که به زحمت از لای دندانهای بهم چفت شدهاش گفت:</strong></p><p><strong>- گفتم برو... همین حالا! </strong></p><p> <strong>با درماندگی سرم را خم کردم و میان اشکهای بیشمارم با شرمساری به او نگاه کردم و بعد دستم را به زمین زدم و بلند شدم و سریع درون راهرو سمت چپ شروع به دویدن کردم. </strong></p><p> <strong>همانطور که میدویدم و مانند بارانی بیوقفه اشک میریختم یکدفعه به چیزی برخورد کردم و ناچار چند قدم عقب رفتم.</strong></p><p><strong>سرم را آرام بالا آوردم و کم کم تصویر رو به رویم برایم واضح شد.</strong></p><p><strong>ناگهان انگار نفسم قطع شد و قلبم فراموش کرد که بتپد!</strong></p><p><strong>سرهنگ هرمان با برق خشمگینی در چشمانش پوزخندی زد و گفت:</strong></p><p><strong>- خیلی وقت بود که منتظرت بودم خانم میلر!</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 126394, member: 1249"] [B](پارت 77) من روزها منتظر این لحظه بودم، لحظهای که دوباره بتوانم مادر و پدرم را ببینم و در آغوششان بکشم؛ پس حالا نمیتوانستم باور کنم که بعد از مدتها تنها مادرم را از پشت میلههای زندان بیینم و حتی نتوانم کلمهای با او حرف بزنم. دوباره جیغ کشیدم: - مادرم اونجا بود... چرا نذاشتی برم پیشش! اشک چشمهایم را تار کرده بود و از شدت صدای شلیکها و داد و فریادهایی که انگار در گوشهایم اکو میشدند، احساس میکردم دارم بیهوش میشوم. مرد عضلانی مرا به طرف خودش برگرداند و در صورتم داد زد: - دارن شلیک میکنن میفهمی؟! باید فرار کنیم وگرنه هممون رو میکشن! ولی انگار نمیفهمیدم؛ چهره درمانده و اشکآلود مادرم مدام جلوی چشمانم میآمد و مرا سرزنش میکرد که نتوانسته بودم از آنجا بیرون بیاورمش. اما حالا انقدر از او دور شده بودیم که میتوانستم نزدیکی حضور تک تک نگهبانها را به خودمان احساس احساس کنم. یکدفعه تمام صداها و آشوبی که ناگهانی شروع شده بود، ناگهانی هم خاموش شد و دیگر هیچ صدایی نیامد، انگار که از اول متروکهای بیش نبوده. مرد عضلانی با قطع صداها در جای خود خشک شد و من هم با برخورد به او سرجایم ایستادم و نگاهی سراسیمه به دور و بر انداختم. مرد عضلانی در سکوت به طرف من برگشت و اشاره کرد که همانطور بی سر و صدا دنبالش بروم. قلبم تندتر از هروقت دیگری میزد و مدام احساس میکردم پشت تمام این دیوارها نگهبانی مسلح در انتظار ما ایستاده تا کارمان را تمام کند. آرام آرام داشتیم به جایی که در اول از گروه جدا شده بودیم برمیگشتیم؛ اما هیچ نشانی از کسی نبود. خون سرتاسر راهرو و دیوارها را پوشانده بود و به خوبی درگیری چند دقایق پیش را برایم تداعی میکرد. مدام پلک میزدم تا بتوانم جلوی پاهایم را ببینم طوری که انگار تیک عصبی گرفته باشم. احتمالاً مرد عضلانی صدای نفسهای بریده بریدهام را شنیده بود که برگشت تا وضعیتم را چک کند و دوباره اشاره کرد که نزدیک او راه بیایم. همانطور که داشتیم به در آهنی نزدیک میشدیم ناگهان نگهبانی که داشت از آنجا آرام رد میشد ما را دید و با واکنشی سریع اسلحهاش را بالا آورد و به پای مرد عضلانی شلیک کرد. من جیغی کشیدم و خودم را گوشهای جمع کردم؛ اما مرد عضلانی با فریادی حاکی از درد به سمت نگهبان هجوم برد و اسلحه را از دستانش بیرون کشید و با یک ضربه بیهوشش کرد. صدای درگیری ما با نگهبان به گوش بقیه نگهبانها رسید و دوباره صدای چندین پا که به این طرف راهرو میدویدند به گوش رسید. مرد عضلانی همانطور که کف راهرو نشسته و با دستش روی زخم گلوله را فشار میداد، گفت: - فرار کن.. زودباش! از سمت چپ راهروها برو تا برسی به بیرون... نمیدانستم چرا این صحنهها دوباره برایم تکرار میشدند و من چه کار باید میکردم. میخواستم به طرفش بروم که به زحمت از لای دندانهای بهم چفت شدهاش گفت: - گفتم برو... همین حالا! با درماندگی سرم را خم کردم و میان اشکهای بیشمارم با شرمساری به او نگاه کردم و بعد دستم را به زمین زدم و بلند شدم و سریع درون راهرو سمت چپ شروع به دویدن کردم. همانطور که میدویدم و مانند بارانی بیوقفه اشک میریختم یکدفعه به چیزی برخورد کردم و ناچار چند قدم عقب رفتم. سرم را آرام بالا آوردم و کم کم تصویر رو به رویم برایم واضح شد. ناگهان انگار نفسم قطع شد و قلبم فراموش کرد که بتپد! سرهنگ هرمان با برق خشمگینی در چشمانش پوزخندی زد و گفت: - خیلی وقت بود که منتظرت بودم خانم میلر![/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین