انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 125740" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 76) </strong></p><p> <strong>با راهنمایی ریک و نشانههایی که از مرد نگهبان گرفته بودیم به طرف راهروی زندانیها حرکت کردیم. هرچه جلوتر میرفتیم همه جا تاریکتر و مخوفتر میشد. </strong></p><p> <strong>ریک میدانست حالا که تا اینجا رسیدهایم ، من تحت هیچ شرایطی از پیدا کردن پدر و مادرم دست نمیکشیدم؛ برای همین وقتی به دو راهی راهروها رسیدیم مرا با مرد عضلانی به طرف سمت راست و سلول زندانیان فرستاد و خودش و بقیه همانجا ماندند.</strong></p><p> <strong>- این دخترو به تو میسپرم ریس، حواست بهش باشه.. به محض پیدا کردن پدر و مادرش پیش ما برگردید.</strong></p><p> <strong>از او پرسیدم:</strong></p><p> <strong>- پس شما چی؟ </strong></p><p> <strong>- ما اینجا میمونیم و اگه کسی خواست به سمت شما بیاد با همین اسلحه دخلشو میارم.</strong></p><p> <strong>و اسلحهای را که از نگهبان گرفته بود بالا آورد. </strong></p><p> <strong>و بعد با تکان سری از هم خداحافظی کردیم و آدرا برایم آرزوی موفقیت کرد. آنها پشت دیواری پنهان شدند که ریک جلوتر از همگیشان نیم خیز ایستاده و اسلحهاش را آماده باش نگه داشته بود. </strong></p><p> <strong>از دور صدای تلق و تلوق قفل در به گوش رسید، نگهبانان داشتند قفل را میشکستند. </strong></p><p> <strong>ریک با اشاره به ما گفت که برویم، حس بدی برای ترک کردن آنها داشتم اما مرد عضلانی مرا کشید و با خود به درون راهرو برد. </strong></p><p> <strong>سعی میکردیم با کمترین سر و صدا درون راهرو بدویم و آنقدر جلو رفتیم که بلاخره اولین سلول که مردی درونش چمباتمه زده بود در مقابلمان پیدا شد. </strong></p><p> <strong>دل در دلم نبود که پس از مدتها پدر و مادرم را ببینم؛ اما هرچه جلوتر میرفتیم بیشتر ناامید میشدم. در هیچ کدام از سلولها نشانی از آنها نبود. </strong></p><p> <strong>بعضی آنقدر تاریک بودند که مجبور میشدم نزدیکتر بروم و با دقت بیشتری نگاه کنم اما فقط با چهرههای سرد و خشنی رو به رو میشدم که با پوچی به من زل میزدند. </strong></p><p> <strong>مرد عضلانی با گذشتن از کنار هر سلول از من میپرسید که اینها هستند یا نه و این سوال کم کم داشت روی مخم میرفت و مرا مضطربتر میکرد. </strong></p><p> <strong>نمیدانم چقدر گذشت که صدای تیرها در راهرو طنینانداز شد و مرا به لرزه انداخت. </strong></p><p> <strong>مرد عضلانی گفت: </strong></p><p> <strong>- باید عجله کنیم. </strong></p><p> <strong>سریعتر میان سلولها قدم برداشتیم اما آنها درون هیچ سلولی نبودند. صدای شلیکها و فریادها داشتند بیشتر میشدند و این باعث میشد ناامیدتر و نگرانتر شوم. </strong></p><p> <strong>داشتیم به ته راهرو میرسیدیم که صدایی ضعیف و پر درد از دور فریاد زد: </strong></p><p> <strong>- ریس! فرار کنید! </strong></p><p> <strong>درست همان موقع بود که او را دیدم، دو دستی به میلههای سلولش چسبیده بود و از لای موهایش که بر روی صورتش ریخته بودند به من نگاه میکرد. </strong></p><p> <strong>هجوم غم و شادی ناگهانی باعث شده بود نتوانم واکنشی نشان دهم. </strong></p><p> <strong>با چشمان اشکی به او نگاه کردم و لب زدم:</strong></p><p> <strong>- مادر! </strong></p><p> <strong>مرد عضلانی مرا گرفت و گفت:</strong></p><p> <strong>- باید همین الان از اینجا بریم! </strong></p><p> <strong>سعی کردم خودم را از دستانش بیرون بکشم و به طرف مادرم بدوم؛ اما او مرا سفت گرفته بود. </strong></p><p> <strong>حتی درون آن تاریکی هم میتوانستم گونههای خیس مادرم را ببینم. او به آرامی سرش را تکان داد و لبخندی به من زد. </strong></p><p> <strong>مرد عضلانی اینبار با شدت بیشتری تکرار کرد:</strong></p><p> <strong>- باید بریم! </strong></p><p> <strong>بغضم شکست و با هق هق گریه سرم را با شدت به دو طرف تکان دادم و همانطور که دست و پا میزدم جیغ کشیدم:</strong></p><p> <strong>- ولم کن! مادرم اونجاست.. باید نجاتش بدم! </strong></p><p> <strong>اما صدای جیغهایم در میان آشوبی که به پا شده بود گم شد و مرد عضلانی مرا همانطور که هنور سعی میکردم به طرف مادرم بروم از آنجا دور کرد و برد.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 125740, member: 1249"] [B](پارت 76) با راهنمایی ریک و نشانههایی که از مرد نگهبان گرفته بودیم به طرف راهروی زندانیها حرکت کردیم. هرچه جلوتر میرفتیم همه جا تاریکتر و مخوفتر میشد. ریک میدانست حالا که تا اینجا رسیدهایم ، من تحت هیچ شرایطی از پیدا کردن پدر و مادرم دست نمیکشیدم؛ برای همین وقتی به دو راهی راهروها رسیدیم مرا با مرد عضلانی به طرف سمت راست و سلول زندانیان فرستاد و خودش و بقیه همانجا ماندند. - این دخترو به تو میسپرم ریس، حواست بهش باشه.. به محض پیدا کردن پدر و مادرش پیش ما برگردید. از او پرسیدم: - پس شما چی؟ - ما اینجا میمونیم و اگه کسی خواست به سمت شما بیاد با همین اسلحه دخلشو میارم. و اسلحهای را که از نگهبان گرفته بود بالا آورد. و بعد با تکان سری از هم خداحافظی کردیم و آدرا برایم آرزوی موفقیت کرد. آنها پشت دیواری پنهان شدند که ریک جلوتر از همگیشان نیم خیز ایستاده و اسلحهاش را آماده باش نگه داشته بود. از دور صدای تلق و تلوق قفل در به گوش رسید، نگهبانان داشتند قفل را میشکستند. ریک با اشاره به ما گفت که برویم، حس بدی برای ترک کردن آنها داشتم اما مرد عضلانی مرا کشید و با خود به درون راهرو برد. سعی میکردیم با کمترین سر و صدا درون راهرو بدویم و آنقدر جلو رفتیم که بلاخره اولین سلول که مردی درونش چمباتمه زده بود در مقابلمان پیدا شد. دل در دلم نبود که پس از مدتها پدر و مادرم را ببینم؛ اما هرچه جلوتر میرفتیم بیشتر ناامید میشدم. در هیچ کدام از سلولها نشانی از آنها نبود. بعضی آنقدر تاریک بودند که مجبور میشدم نزدیکتر بروم و با دقت بیشتری نگاه کنم اما فقط با چهرههای سرد و خشنی رو به رو میشدم که با پوچی به من زل میزدند. مرد عضلانی با گذشتن از کنار هر سلول از من میپرسید که اینها هستند یا نه و این سوال کم کم داشت روی مخم میرفت و مرا مضطربتر میکرد. نمیدانم چقدر گذشت که صدای تیرها در راهرو طنینانداز شد و مرا به لرزه انداخت. مرد عضلانی گفت: - باید عجله کنیم. سریعتر میان سلولها قدم برداشتیم اما آنها درون هیچ سلولی نبودند. صدای شلیکها و فریادها داشتند بیشتر میشدند و این باعث میشد ناامیدتر و نگرانتر شوم. داشتیم به ته راهرو میرسیدیم که صدایی ضعیف و پر درد از دور فریاد زد: - ریس! فرار کنید! درست همان موقع بود که او را دیدم، دو دستی به میلههای سلولش چسبیده بود و از لای موهایش که بر روی صورتش ریخته بودند به من نگاه میکرد. هجوم غم و شادی ناگهانی باعث شده بود نتوانم واکنشی نشان دهم. با چشمان اشکی به او نگاه کردم و لب زدم: - مادر! مرد عضلانی مرا گرفت و گفت: - باید همین الان از اینجا بریم! سعی کردم خودم را از دستانش بیرون بکشم و به طرف مادرم بدوم؛ اما او مرا سفت گرفته بود. حتی درون آن تاریکی هم میتوانستم گونههای خیس مادرم را ببینم. او به آرامی سرش را تکان داد و لبخندی به من زد. مرد عضلانی اینبار با شدت بیشتری تکرار کرد: - باید بریم! بغضم شکست و با هق هق گریه سرم را با شدت به دو طرف تکان دادم و همانطور که دست و پا میزدم جیغ کشیدم: - ولم کن! مادرم اونجاست.. باید نجاتش بدم! اما صدای جیغهایم در میان آشوبی که به پا شده بود گم شد و مرد عضلانی مرا همانطور که هنور سعی میکردم به طرف مادرم بروم از آنجا دور کرد و برد.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین