انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 124716" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 75) </strong></p><p> <strong>همانطور که به آن زل زده بودم از مرد پرسیدم:</strong></p><p><strong>- این.. این گردنبند رو از کجا اوردی؟</strong></p><p><strong>همه به طرف من برگشتند، ریک با حالتی اخطاری مرا نگاه میکرد. </strong></p><p> <strong>مرد سر تا پایم را برانداز کرد و بعد گفت:</strong></p><p> <strong>- چرا میپرسی؟ </strong></p><p> <strong>آنقدر محو آویز شده بودم که یک لحظه از دهانم در رفت و گفتم:</strong></p><p><strong>- این گردنبند مادر منه! </strong></p><p> <strong>چشمان ریک گشاد شد و سریع به طرف من آمد و آستینم را کشید تا من را با خودش ببرد؛ اما مرد همین حالا هم شک کرده بود. </strong></p><p> <strong>- مادرت؟ صبر کن ببینم.. ولی اینو من از یه زن زندانی مهم گرفتم! </strong></p><p> <strong>تازه متوجه گندی که زده بودم شدم و خواستم جمع و جورش کنم که مرد همانطور که عقب عقب میرفت دوباره گفت:</strong></p><p> <strong>- شماها از اولشم به نظرم مشکوک میومدید.. </strong></p><p> <strong>ناگهان صدای آژیر در راهروها پخش شد و ما را از جا پراند. دستم را محکم روی گوشهایم گذاشتم و با ترس دور و بر را نگاه کردم. </strong></p><p> <strong>آدرا بلندتر از صدای آژیر که انگار قصد داشت ما را کر کند داد زد:</strong></p><p> <strong>- اون آژیر خطر رو زده! نگهبانا الان میرسن.. </strong></p><p> <strong>همان موقع بود که مرد جلوی کابین از هوش رفت و بر زمین افتاد، با تعجب به مرد که بر زمین افتاده بود خیره شدم که مرد عضلانی را پشت سر او دیدم. </strong></p><p> <strong>او داد زد:</strong></p><p> <strong>- همین الان باید از اینجا بریم. </strong></p><p> <strong>ریک هم به تایید حرف او داد زد:</strong></p><p> <strong>- همگی به سمت راهرو زندانیها بدوئین! </strong></p><p> <strong>اما در آن لحظه هیچ چیز برایم مهمتر از آویز مادرم نبود، تنها چیزی که به من امید میداد پدر و مادرم همین نزدیکیها هستند و چیزی به دوباره دیدنشان نمانده. برای همین قبل از اینکه از آنجا بروم به سمت مرد نیم خیز شدم و گردنبند را که به جیبش وصل بود درآوردم و بعد به دنبال گروه در راهروها که هنوز صدای آژیر درونش پخش میشد دویدم. </strong></p><p> <strong>صدای جنب و جوش نگهبانان که به طرف ما میآمدند را میتوانستم از دور بشنوم، ریک هم احتمالا صدای پوتینها و داد و بیدادهای آنها را میشنید که داد زد:</strong></p><p> <strong>- سریعتر! </strong></p><p> <strong>اما سرعت دویدن عموی پیر و آدرا که مجبور بود به او کمک کند سرعت همه ما را پایین میآورد. </strong></p><p> <strong>گردنبند را سفت میان انگشتانم فشار دادم و با ترس به پشت سرم نگاه کردم، سایهی حداقل بیست یا سی نفر که مسلح بودند را ما میتوانستم ببینم. </strong></p><p> <strong>قلبم نزدیک بود از جا دربیاید! دیگر تحمل دیدن این صحنهها که مدام در زندگیام تکرار میشدند را نداشتم.</strong></p><p> <strong>بلاخره به دری میلهای که نگهبانی سرگردان و اسلحه به دست آنجا ایستاده بود رسیدیم، نگهبان قبل از اینکه فرصت انجام حرکتی را داشته باشد، مرد عضلانی و فینی به طرفش حملهور شدند و اسلحه را از دستانش بیرون کشیدند و بعد با ضربهای که مرد عضلانی به سرش زد او هم بیهوش بر روی زمین افتاد. </strong></p><p> <strong>عموی پیر لرزان لبخند کجی زد و گفت:</strong></p><p> <strong>- کارت خیلی درسته!</strong></p><p> <strong>صدای مردی از دور فریاد زد:</strong></p><p> <strong>- بهتره همین حالا تسلیم بشید وگرنه به همتون شلیک میشه! </strong></p><p> <strong>با ترس به ریک نگاه کردم اما او بدون توجه به مرد و تهدیدش قفل در را باز کرد و گفت:</strong></p><p><strong>- همه برید تو.. زود باشید.</strong></p><p> <strong>به اطاعت از دستورش همه وارد شدند و بعد او دوباره در را بست و آن را از پشت قفل کرد. از لای میلهها به آن طرف راهرو نگاهی مضطرب انداختم، هنوز میتوانستم سایههایی را که مدام بزرگ و بزرگتر میشدند را ببینم. </strong></p><p> <strong>زیرلب گفتم:</strong></p><p> <strong>- کارمون تمومه.</strong></p><p> <strong>و میدانستم که این حرف حقیقت دارد! </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 124716, member: 1249"] [B](پارت 75) همانطور که به آن زل زده بودم از مرد پرسیدم: - این.. این گردنبند رو از کجا اوردی؟ همه به طرف من برگشتند، ریک با حالتی اخطاری مرا نگاه میکرد. مرد سر تا پایم را برانداز کرد و بعد گفت: - چرا میپرسی؟ آنقدر محو آویز شده بودم که یک لحظه از دهانم در رفت و گفتم: - این گردنبند مادر منه! چشمان ریک گشاد شد و سریع به طرف من آمد و آستینم را کشید تا من را با خودش ببرد؛ اما مرد همین حالا هم شک کرده بود. - مادرت؟ صبر کن ببینم.. ولی اینو من از یه زن زندانی مهم گرفتم! تازه متوجه گندی که زده بودم شدم و خواستم جمع و جورش کنم که مرد همانطور که عقب عقب میرفت دوباره گفت: - شماها از اولشم به نظرم مشکوک میومدید.. ناگهان صدای آژیر در راهروها پخش شد و ما را از جا پراند. دستم را محکم روی گوشهایم گذاشتم و با ترس دور و بر را نگاه کردم. آدرا بلندتر از صدای آژیر که انگار قصد داشت ما را کر کند داد زد: - اون آژیر خطر رو زده! نگهبانا الان میرسن.. همان موقع بود که مرد جلوی کابین از هوش رفت و بر زمین افتاد، با تعجب به مرد که بر زمین افتاده بود خیره شدم که مرد عضلانی را پشت سر او دیدم. او داد زد: - همین الان باید از اینجا بریم. ریک هم به تایید حرف او داد زد: - همگی به سمت راهرو زندانیها بدوئین! اما در آن لحظه هیچ چیز برایم مهمتر از آویز مادرم نبود، تنها چیزی که به من امید میداد پدر و مادرم همین نزدیکیها هستند و چیزی به دوباره دیدنشان نمانده. برای همین قبل از اینکه از آنجا بروم به سمت مرد نیم خیز شدم و گردنبند را که به جیبش وصل بود درآوردم و بعد به دنبال گروه در راهروها که هنوز صدای آژیر درونش پخش میشد دویدم. صدای جنب و جوش نگهبانان که به طرف ما میآمدند را میتوانستم از دور بشنوم، ریک هم احتمالا صدای پوتینها و داد و بیدادهای آنها را میشنید که داد زد: - سریعتر! اما سرعت دویدن عموی پیر و آدرا که مجبور بود به او کمک کند سرعت همه ما را پایین میآورد. گردنبند را سفت میان انگشتانم فشار دادم و با ترس به پشت سرم نگاه کردم، سایهی حداقل بیست یا سی نفر که مسلح بودند را ما میتوانستم ببینم. قلبم نزدیک بود از جا دربیاید! دیگر تحمل دیدن این صحنهها که مدام در زندگیام تکرار میشدند را نداشتم. بلاخره به دری میلهای که نگهبانی سرگردان و اسلحه به دست آنجا ایستاده بود رسیدیم، نگهبان قبل از اینکه فرصت انجام حرکتی را داشته باشد، مرد عضلانی و فینی به طرفش حملهور شدند و اسلحه را از دستانش بیرون کشیدند و بعد با ضربهای که مرد عضلانی به سرش زد او هم بیهوش بر روی زمین افتاد. عموی پیر لرزان لبخند کجی زد و گفت: - کارت خیلی درسته! صدای مردی از دور فریاد زد: - بهتره همین حالا تسلیم بشید وگرنه به همتون شلیک میشه! با ترس به ریک نگاه کردم اما او بدون توجه به مرد و تهدیدش قفل در را باز کرد و گفت: - همه برید تو.. زود باشید. به اطاعت از دستورش همه وارد شدند و بعد او دوباره در را بست و آن را از پشت قفل کرد. از لای میلهها به آن طرف راهرو نگاهی مضطرب انداختم، هنوز میتوانستم سایههایی را که مدام بزرگ و بزرگتر میشدند را ببینم. زیرلب گفتم: - کارمون تمومه. و میدانستم که این حرف حقیقت دارد! [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین