انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 124077" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 74)</strong></p><p><strong>ریک ماشین را درون محوطه زندان نگه داشت و گفت:</strong></p><p><strong>- هر کدومتون یه بسته بردارید و پیاده بشید ، مراقب باشید کسی بهتون شک نکنه.. فقط راه خودتون رو برید. </strong></p><p> <strong>همه با سر تایید کردند و در سکوتی سنگین بستهها را دست به دست به هم دادند. </strong></p><p> <strong>آدرا بستهای کوچک را به من داد و بعد با سر اشاره کرد که پیاده شوم. درِ سمت خودم را باز کردم و پا بر زمین زندانی گذاشتم که امیدوار بودم خانوادهام را اینجا پیدا کنم. </strong></p><p> <strong>وزن بسته را در دستانم جا به جا کردم و زیر چشمی به دور و بر نگاهی انداختم. محوطه بزرگ و تیره رنگی بود که حتی هوای بیرونش هم حس خفقان و ترس میداد! </strong></p><p> <strong>چند نفر با عجله این طرف و آن طرف میرفتند و با دیدن ما چشمانشان را ریز میکردند و با نگاههایی بُرنده ما را از نظر میگذراندند. </strong></p><p> <strong>فکر کنم کم کم داشتم به این نگاهها عادت میکردم! </strong></p><p> <strong>وقتی همه پیاده شدند، ریک موتور ماشین را خاموش کرد و همگی در کنار هم به راه افتادیم. </strong></p><p> <strong>ورودی سالن هم دو نگهبان داشت که بدون هیچ شرمی به ما زل زده بودند؛ اما به نظر نمیرسید بخواهند مانع ورود ما شوند. </strong></p><p> <strong>بسته را تا زیر چانهام بالا آوردم و خودم را پشت مرد عضلانی پنهان کردم تا کمتر در معرض دید باشم.</strong></p><p> <strong>برخلاف اضطراب درونیام بیهیچ دردسری وارد سالن زندان شدیم، فضای درون سالن گرفتهتر و کمنورتر بود و صداهای جرینگ جرینگ زنجیر و قژ قژ درهای آهنی از دور به گوش میرسید. </strong></p><p> <strong>اما همه جا خلوت و متروکه به نظر میرسید و هیچ کس در راهرو نبود و تنها صدای پاهای ما درون راهرو طنینانداز میشد. </strong></p><p> <strong>آب دهانم را قورت دادم و نگاهی سردرگرم به ریک و بقیه انداختم؛ اما آنها هم مانند من گیج شده بودند. </strong></p><p> <strong>همانطور که درون راهروی بیانتها راه میرفتیم یکدفعه چراغ بالای سرمان شروع کرد به سو سو زدن و مدام خاموش و روشن شدن، همه به بالا زل زده بودیم. </strong></p><p> <strong>صدای عجیبی ناشی از ترس از دهان عموی پیر درآمد و بعد دوباره به راهش ادامه داد. </strong></p><p> <strong>بلاخره چشممان به کابینی آهنی و کوچک در گوشه سالن خورد که به نظر میرسید یک نفر درونش نشسته؛ اما بیشتر شبیه به مجسمهای بود که آنجا خشک شده باشد!</strong></p><p> <strong>ریک با امیدواری برگشت و به ما لبخندی زد و بعد قدمهایش را تندتر کرد. ما هم پشت سرش پا تند کردیم و جلوی کابین ایستادیم. </strong></p><p> <strong>ریک همین حالا هم شروع به صحبت با مرد درون کابین کرده بود:</strong></p><p><strong>- ... میتونید راهنماییمون کنید؟ </strong></p><p> <strong>مرد با بیحسی به بستهها و بعد به ما که پشت سر ریک جمع شده بودیم نگاهی کرد و بعد گفت:</strong></p><p> <strong>- مستقیم سمت راستِ راهرو زندانها.</strong></p><p><strong>با این حرفش قلبم بیشتر به تپش افتاد و لبخندی حاکی از دلهره و خوشحالی بر لبانم نشست! </strong></p><p> <strong>ریک با کمی تأمل از مرد تشکر کرد و با اشارهای به ما فهماند که راه بیوفتیم. </strong></p><p> <strong>همان موقع بود که آن را دیدم؛ برقش چشمهایم را گرفت. آویز نقرهای رنگ با طرحهای پیچ در پیچ، همان آویزی که تصویرهای زیادی از آن داشتم. </strong></p><p> <strong>زیر لب گفتم:</strong></p><p> <strong>- گردنبند مامان!</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 124077, member: 1249"] [B](پارت 74) ریک ماشین را درون محوطه زندان نگه داشت و گفت: - هر کدومتون یه بسته بردارید و پیاده بشید ، مراقب باشید کسی بهتون شک نکنه.. فقط راه خودتون رو برید. همه با سر تایید کردند و در سکوتی سنگین بستهها را دست به دست به هم دادند. آدرا بستهای کوچک را به من داد و بعد با سر اشاره کرد که پیاده شوم. درِ سمت خودم را باز کردم و پا بر زمین زندانی گذاشتم که امیدوار بودم خانوادهام را اینجا پیدا کنم. وزن بسته را در دستانم جا به جا کردم و زیر چشمی به دور و بر نگاهی انداختم. محوطه بزرگ و تیره رنگی بود که حتی هوای بیرونش هم حس خفقان و ترس میداد! چند نفر با عجله این طرف و آن طرف میرفتند و با دیدن ما چشمانشان را ریز میکردند و با نگاههایی بُرنده ما را از نظر میگذراندند. فکر کنم کم کم داشتم به این نگاهها عادت میکردم! وقتی همه پیاده شدند، ریک موتور ماشین را خاموش کرد و همگی در کنار هم به راه افتادیم. ورودی سالن هم دو نگهبان داشت که بدون هیچ شرمی به ما زل زده بودند؛ اما به نظر نمیرسید بخواهند مانع ورود ما شوند. بسته را تا زیر چانهام بالا آوردم و خودم را پشت مرد عضلانی پنهان کردم تا کمتر در معرض دید باشم. برخلاف اضطراب درونیام بیهیچ دردسری وارد سالن زندان شدیم، فضای درون سالن گرفتهتر و کمنورتر بود و صداهای جرینگ جرینگ زنجیر و قژ قژ درهای آهنی از دور به گوش میرسید. اما همه جا خلوت و متروکه به نظر میرسید و هیچ کس در راهرو نبود و تنها صدای پاهای ما درون راهرو طنینانداز میشد. آب دهانم را قورت دادم و نگاهی سردرگرم به ریک و بقیه انداختم؛ اما آنها هم مانند من گیج شده بودند. همانطور که درون راهروی بیانتها راه میرفتیم یکدفعه چراغ بالای سرمان شروع کرد به سو سو زدن و مدام خاموش و روشن شدن، همه به بالا زل زده بودیم. صدای عجیبی ناشی از ترس از دهان عموی پیر درآمد و بعد دوباره به راهش ادامه داد. بلاخره چشممان به کابینی آهنی و کوچک در گوشه سالن خورد که به نظر میرسید یک نفر درونش نشسته؛ اما بیشتر شبیه به مجسمهای بود که آنجا خشک شده باشد! ریک با امیدواری برگشت و به ما لبخندی زد و بعد قدمهایش را تندتر کرد. ما هم پشت سرش پا تند کردیم و جلوی کابین ایستادیم. ریک همین حالا هم شروع به صحبت با مرد درون کابین کرده بود: - ... میتونید راهنماییمون کنید؟ مرد با بیحسی به بستهها و بعد به ما که پشت سر ریک جمع شده بودیم نگاهی کرد و بعد گفت: - مستقیم سمت راستِ راهرو زندانها. با این حرفش قلبم بیشتر به تپش افتاد و لبخندی حاکی از دلهره و خوشحالی بر لبانم نشست! ریک با کمی تأمل از مرد تشکر کرد و با اشارهای به ما فهماند که راه بیوفتیم. همان موقع بود که آن را دیدم؛ برقش چشمهایم را گرفت. آویز نقرهای رنگ با طرحهای پیچ در پیچ، همان آویزی که تصویرهای زیادی از آن داشتم. زیر لب گفتم: - گردنبند مامان![/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین