انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 122907" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 73)</strong></p><p><strong>کمی بعد همه لباسهایمان را عوض کردیم و سعی کردیم ظاهری کارمندانه داشته باشیم. عموی پیر همانطور که آدرا داشت در پوشیدن لباسش کمکش میکرد، مدام غر میزد و گاهی حتی فحشهایی هم زیرلب میداد.</strong></p><p> <strong>آخرین دکمهام را بستم و به خودم نگاهی انداختم، لباس در تنم زار میزد و مشخص بود برای جثهای به ریزی من ساخته نشده! </strong></p><p> <strong>آستین گشاد و درازم را گرفتم و با صورتی اخمالو گفتم:</strong></p><p> <strong>- این زیادی برام بزرگه </strong></p><p> <strong>ریک که داشت لباسش را صاف و صوف میکرد گفت:</strong></p><p> <strong>- ببخشید که فرصت نکردیم برات اندازش بزنیم.. </strong></p><p> <strong>بعد برگشت و پرسید:</strong></p><p> <strong>- همه آمادهاین؟ </strong></p><p> <strong>فینی و مرد عضلانی با صدایی نامفهوم تایید کردند و آدرا هم بعد از مرتب کردن عموی پیر گفت:</strong></p><p> <strong>- آمادهایم.</strong></p><p> <strong>چشم چرخاندم و در پشت ماشین میان بستههای زیاد غذایی کلاهی سرمهای رنگ پیدا کردم، سریع خیز برداشتم و کلاه را از بین بستهها بیرون کشیدم و بعد موهایم را در زیر کلاه پنهان کردم، اما کلاه هم آنقدر برایم بزرگ بود که تقریبا نمیتوانستم رو به رویم را ببینم. </strong></p><p> <strong>ریک نیشخندی به من زد و دستی به کلاهم کشید و گفت:</strong></p><p> <strong>- اگه زیاد بهت توجه نکنن متوجه چیزی نمیشن </strong></p><p> <strong>مرد عضلانی هم اضافه کرد:</strong></p><p> <strong>- میتونیم بهشون بگیم این داداشمون از بچگی سوءتغذیه داشته! </strong></p><p> <strong>آدرا تک خندهای کرد. </strong></p><p> <strong>از زیر لبه کلاهم با اخمی بیشتر به آنها نگاه کردم و لبهایم را بر روی هم چفت کردم. </strong></p><p> <strong>ریک راه افتاد و به سمت دروازه رفت. همانطور که نزدیکتر میشدیم ضربان قلبم بالاتر میرفت. </strong></p><p> <strong>ریک گفت:</strong></p><p> <strong>- هیچکس چیزی نگه.. </strong></p><p> <strong>نگهبان با دیدنمان به نشانه توقف دستش را تکان داد. ماشین ترمز کرد و ریک پنجره را پایین داد.</strong></p><p> <strong>با نزدیک شدن نگهبان سرم را پایین انداختم و لبه کلاهم را پایینتر کشیدم. </strong></p><p> <strong>- همین تازگی مواد غذایی رو اوردی کانر.. </strong></p><p> <strong>نگهبان با دیدن ریک پشت فرمان مکثی کرد و بعد پرسید:</strong></p><p> <strong>- تو دیگه کی؟ </strong></p><p> <strong>ریک با خونسردی جواب داد:</strong></p><p> <strong>- الان شیفت ماست.. کانر گفت که یادش رفته یه سری مواد غذایی رو برسونه ما اونا رو اوردیم..</strong></p><p> <strong>و با شصت به پشت اشاره کرد. </strong></p><p> <strong>نگهبان خم شد و از پنجره پشت را نگاه کرد، با اخمی آدرا، فینی و عموی پیر را از نظر گذراند و در آخر نگاهش روی من ماند. </strong></p><p> <strong>نفسم را حبس کردم و در دلم دعا کردم که به چیزی شک نکرده باشد. </strong></p><p> <strong>ریک برای اینکه حواسش را پرت کند سریع کارت ورود را از جیبش بیرون کشید و گفت:</strong></p><p> <strong>- اینم کارت ورودمونه</strong></p><p> <strong>نگهبان نگاهش را با تردید از من گرفت و به کارت دوخت همان لحظه نگهبان دوم از دور داد زد:</strong></p><p> <strong>- هی مشکلی پیش اومده؟ </strong></p><p> <strong>نگهبان برگشت و در جوابش داد زد:</strong></p><p> <strong>- نه میتونی دروازه رو باز کنی.. </strong></p><p> <strong>و با همان چهره درهم کشیده رو به ما برگشت و گفت:</strong></p><p> <strong>- میتونید برید.</strong></p><p> <strong>ریک سری تکان داد و دوباره ماشین را راه انداخت.</strong></p><p> <strong>هنگامی که داشتیم از کنار نگهبان رد میشدیم میتوانستم از پنجره عقب ببینم که همچنان با شک نگاهش مرا دنبال میکند. </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 122907, member: 1249"] [B](پارت 73) کمی بعد همه لباسهایمان را عوض کردیم و سعی کردیم ظاهری کارمندانه داشته باشیم. عموی پیر همانطور که آدرا داشت در پوشیدن لباسش کمکش میکرد، مدام غر میزد و گاهی حتی فحشهایی هم زیرلب میداد. آخرین دکمهام را بستم و به خودم نگاهی انداختم، لباس در تنم زار میزد و مشخص بود برای جثهای به ریزی من ساخته نشده! آستین گشاد و درازم را گرفتم و با صورتی اخمالو گفتم: - این زیادی برام بزرگه ریک که داشت لباسش را صاف و صوف میکرد گفت: - ببخشید که فرصت نکردیم برات اندازش بزنیم.. بعد برگشت و پرسید: - همه آمادهاین؟ فینی و مرد عضلانی با صدایی نامفهوم تایید کردند و آدرا هم بعد از مرتب کردن عموی پیر گفت: - آمادهایم. چشم چرخاندم و در پشت ماشین میان بستههای زیاد غذایی کلاهی سرمهای رنگ پیدا کردم، سریع خیز برداشتم و کلاه را از بین بستهها بیرون کشیدم و بعد موهایم را در زیر کلاه پنهان کردم، اما کلاه هم آنقدر برایم بزرگ بود که تقریبا نمیتوانستم رو به رویم را ببینم. ریک نیشخندی به من زد و دستی به کلاهم کشید و گفت: - اگه زیاد بهت توجه نکنن متوجه چیزی نمیشن مرد عضلانی هم اضافه کرد: - میتونیم بهشون بگیم این داداشمون از بچگی سوءتغذیه داشته! آدرا تک خندهای کرد. از زیر لبه کلاهم با اخمی بیشتر به آنها نگاه کردم و لبهایم را بر روی هم چفت کردم. ریک راه افتاد و به سمت دروازه رفت. همانطور که نزدیکتر میشدیم ضربان قلبم بالاتر میرفت. ریک گفت: - هیچکس چیزی نگه.. نگهبان با دیدنمان به نشانه توقف دستش را تکان داد. ماشین ترمز کرد و ریک پنجره را پایین داد. با نزدیک شدن نگهبان سرم را پایین انداختم و لبه کلاهم را پایینتر کشیدم. - همین تازگی مواد غذایی رو اوردی کانر.. نگهبان با دیدن ریک پشت فرمان مکثی کرد و بعد پرسید: - تو دیگه کی؟ ریک با خونسردی جواب داد: - الان شیفت ماست.. کانر گفت که یادش رفته یه سری مواد غذایی رو برسونه ما اونا رو اوردیم.. و با شصت به پشت اشاره کرد. نگهبان خم شد و از پنجره پشت را نگاه کرد، با اخمی آدرا، فینی و عموی پیر را از نظر گذراند و در آخر نگاهش روی من ماند. نفسم را حبس کردم و در دلم دعا کردم که به چیزی شک نکرده باشد. ریک برای اینکه حواسش را پرت کند سریع کارت ورود را از جیبش بیرون کشید و گفت: - اینم کارت ورودمونه نگهبان نگاهش را با تردید از من گرفت و به کارت دوخت همان لحظه نگهبان دوم از دور داد زد: - هی مشکلی پیش اومده؟ نگهبان برگشت و در جوابش داد زد: - نه میتونی دروازه رو باز کنی.. و با همان چهره درهم کشیده رو به ما برگشت و گفت: - میتونید برید. ریک سری تکان داد و دوباره ماشین را راه انداخت. هنگامی که داشتیم از کنار نگهبان رد میشدیم میتوانستم از پنجره عقب ببینم که همچنان با شک نگاهش مرا دنبال میکند. [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین