انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 122575" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 72)</strong></p><p><strong>کمی بعد ماشین از جلوی دروازه دور شد و درون کوچهای پیچید که مرد عضلانی و ریک آنجا منتظرش بودند. </strong></p><p> <strong>با استرس این پا و آن پا میکردم و امیدوار بودم نقشه درست پیش برود. خیره به نقطهای که ریک و مرد عضلانی و بعد ماشین درونش غیب شده بودند مانده بودم و با دم موهایم بازی میکردم. ریک تاکید کرده بود اگر اتفاقی بیوفتد ما به هیچ عنوان نباید خودمان را درگیرش بکنیم و فقط باید به راهمان ادامه بدهیم.</strong></p><p> <strong>احساس میکردم زمان زیادی گذشته؛ اما خیلی طول نکشید که ماشین دوباره بیرون آمد و جلوی ما توقف کرد. </strong></p><p> <strong>ریک که پشت فرمان بود پنجره را پایین داد و گفت:</strong></p><p> <strong>- بپرین بالا رفقا </strong></p><p> <strong>نفسم را با آسودگی بیرون دادم و بعد از عموی پیر و آدرا سوار شدم. </strong></p><p> <strong>به محض اینکه فینی در را بست، ریک گفت:</strong></p><p> <strong>- مثل اینکه دوستمون با ماشینش یه سری مواد غذایی رو به زندان میبرده.. حدسم درست بود. </strong></p><p> <strong>مرد عضلانی به عقب چرخید و با تایید سرش گفت:</strong></p><p> <strong>- این پشت چندتا لباس فرمم هست.. فکر کنم به هممون میرسه.</strong></p><p><strong>و بعد به لباس خودش اشاره کرد و گفت:</strong></p><p><strong>- اینم از همون دوستمون قرض کردم.</strong></p><p> <strong>آب دهانم را قورت دادم و به بقیه نگاه کردم، حتی با لباس فرم هم شبیه به کارمندانی که مواد غذایی را جا به جا میکردند نبودیم. </strong></p><p> <strong>عموی آدرا پیرتر از آن بود که بتواند بستهای را جا به جا کند، مرد عضلانی هم بیشتر شبیه به زورگیرهای کوچه و بازار بود! </strong></p><p> <strong>شک داشتم دخترهای پانزده ساله هم در کار رساندن مواد غذایی به زندانها بوده باشند. </strong></p><p> <strong>ریک که انگار فکرم را خوانده باشد، گفت:</strong></p><p> <strong>- درسته که ممکنه یکم مشکوک به نظر بیایم؛ اما من کارت ورود رو هم دارم. </strong></p><p> <strong>و از لای انگشتانش کارتی را که کمی قبل کارمند به نگهبانها نشان داده بود، بالا گرفت و لبخندی کج تحویلمان داد.</strong></p><p> <strong>فکر کردم: </strong></p><p> <strong>- عالی شد.. الان دیگه اصلا بهمون مشکوک نمیشن.</strong></p><p> <strong>آدرا تکیهاش را از صندلی برداشت و بعد با لحنی که مشخص بود همه چیز به نظرش احمقانه میرسد، گفت:</strong></p><p> <strong>- وایسا الان درست فهمیدم.. ما قراره این لباسهای عجیب رو بپوشیم و خودمونو جای کارمندهای غذابری جا بزنیم و فقط با فاصلهی چند دقیقه اونم با یک کارت ورود وارد زندان بشیم و پدر و مادر این دختر رو پیدا کنیم و دوباره در بریم؟!</strong></p><p><strong>با شرمساری چشمهایم را بستم و سرم را پایین انداختم. </strong></p><p> <strong>ریک با کمی تردید گفت:</strong></p><p><strong>- اومم.. دقیقا یه چیزی تو همین مایهها! </strong></p><p><strong>آدرا با تمسخر ابروهایش را بالا انداخت و بعد دوباره به صندلیاش تکیه زد. </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 122575, member: 1249"] [B](پارت 72) کمی بعد ماشین از جلوی دروازه دور شد و درون کوچهای پیچید که مرد عضلانی و ریک آنجا منتظرش بودند. [/B] [B]با استرس این پا و آن پا میکردم و امیدوار بودم نقشه درست پیش برود. خیره به نقطهای که ریک و مرد عضلانی و بعد ماشین درونش غیب شده بودند مانده بودم و با دم موهایم بازی میکردم. ریک تاکید کرده بود اگر اتفاقی بیوفتد ما به هیچ عنوان نباید خودمان را درگیرش بکنیم و فقط باید به راهمان ادامه بدهیم.[/B] [B]احساس میکردم زمان زیادی گذشته؛ اما خیلی طول نکشید که ماشین دوباره بیرون آمد و جلوی ما توقف کرد. [/B] [B]ریک که پشت فرمان بود پنجره را پایین داد و گفت:[/B] [B]- بپرین بالا رفقا [/B] [B]نفسم را با آسودگی بیرون دادم و بعد از عموی پیر و آدرا سوار شدم. [/B] [B]به محض اینکه فینی در را بست، ریک گفت:[/B] [B]- مثل اینکه دوستمون با ماشینش یه سری مواد غذایی رو به زندان میبرده.. حدسم درست بود. [/B] [B]مرد عضلانی به عقب چرخید و با تایید سرش گفت:[/B] [B]- این پشت چندتا لباس فرمم هست.. فکر کنم به هممون میرسه. و بعد به لباس خودش اشاره کرد و گفت: - اینم از همون دوستمون قرض کردم.[/B] [B]آب دهانم را قورت دادم و به بقیه نگاه کردم، حتی با لباس فرم هم شبیه به کارمندانی که مواد غذایی را جا به جا میکردند نبودیم. [/B] [B]عموی آدرا پیرتر از آن بود که بتواند بستهای را جا به جا کند، مرد عضلانی هم بیشتر شبیه به زورگیرهای کوچه و بازار بود! [/B] [B]شک داشتم دخترهای پانزده ساله هم در کار رساندن مواد غذایی به زندانها بوده باشند. [/B] [B]ریک که انگار فکرم را خوانده باشد، گفت:[/B] [B]- درسته که ممکنه یکم مشکوک به نظر بیایم؛ اما من کارت ورود رو هم دارم. [/B] [B]و از لای انگشتانش کارتی را که کمی قبل کارمند به نگهبانها نشان داده بود، بالا گرفت و لبخندی کج تحویلمان داد.[/B] [B]فکر کردم: [/B] [B]- عالی شد.. الان دیگه اصلا بهمون مشکوک نمیشن.[/B] [B]آدرا تکیهاش را از صندلی برداشت و بعد با لحنی که مشخص بود همه چیز به نظرش احمقانه میرسد، گفت:[/B] [B]- وایسا الان درست فهمیدم.. ما قراره این لباسهای عجیب رو بپوشیم و خودمونو جای کارمندهای غذابری جا بزنیم و فقط با فاصلهی چند دقیقه اونم با یک کارت ورود وارد زندان بشیم و پدر و مادر این دختر رو پیدا کنیم و دوباره در بریم؟! با شرمساری چشمهایم را بستم و سرم را پایین انداختم. [/B] [B]ریک با کمی تردید گفت: - اومم.. دقیقا یه چیزی تو همین مایهها! آدرا با تمسخر ابروهایش را بالا انداخت و بعد دوباره به صندلیاش تکیه زد. [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین