انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 121681" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 71)</strong></p><p> <strong>گروه با سرعتی مورچهوار جلو میرفت و خیابانهای سنگی را پشت سر میگذاشت. آنقدر گرد و خاک رویمان نشسته بود که دیگر چندان تفاوتی با اهالی شهر نمیکردیم. </strong></p><p> <strong>به تابلوی سر در مغازهای که کج شده بود چشم دوخته بودم که ریک به جایی در دوردست اشاره کرد و بلند گفت:</strong></p><p> <strong>- اونجاست.. میبینمش.. </strong></p><p> <strong>همگی برگشتیم تا چیزی را که ریک میگفت ببینیم. کمی طول کشید تا بتوانم از بین گرد و خاکها ساختمانی سنگی و سیاه رنگ را تشخیص دهم که در افق قد کشیده بود. </strong></p><p> <strong>مرد عضلانی همانطور که خیره به ساختمان بود، گفت:</strong></p><p> <strong>- حداقل مثل اسمش سیاهه.. </strong></p><p> <strong>ریک دوباره وادارمان کرد سریعتر راه برویم؛ اما انگار هرچقدر جلوتر میرفتیم ساختمان سیاه رنگ از ما دورتر میشد. </strong></p><p> <strong>بلاخره جلوی دروازه ساختمان که چند سرباز آنجا نگهبانی میدادند توقف کردیم. </strong></p><p> <strong>عموی پیر از درد پا آه و ناله میکرد و بقیه ما هم نیاز داشتیم کمی بنشینیم. درست مانند بیشتر مردم شهر روی زمین و آنطرف خيابان نشستیم و به دروازه چشم دوختیم. </strong></p><p> <strong>آدرا همانطور که داشت پای عمویش را ماساژ میداد زیرلب گفت:</strong></p><p> <strong>- عجب جاییه..</strong></p><p> <strong>فینی رو به ریک برگشت و گفت:</strong></p><p> <strong>- خب.. حالا چجوری قراره بریم توش؟ </strong></p><p> <strong>ناگهان ماشینی سفید رنگ پیچید و جلوی دروازه ساختمان نگه داشت، مردی با لباس فرمی سرمهای رنگ دستش را از پنجره ماشین بیرون آورد و کارتی را به سربازها نشان داد، سرباز هم سری تکان داد و بعد دروازه را باز کرد و ماشین وارد شد. </strong></p><p> <strong>ریک آرام رو به ما برگشت و با قیافهای متفکرانه گفت:</strong></p><p> <strong>- فکر کنم همین الان راه ورود رو پیدا کردم!</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 121681, member: 1249"] [B](پارت 71) گروه با سرعتی مورچهوار جلو میرفت و خیابانهای سنگی را پشت سر میگذاشت. آنقدر گرد و خاک رویمان نشسته بود که دیگر چندان تفاوتی با اهالی شهر نمیکردیم. به تابلوی سر در مغازهای که کج شده بود چشم دوخته بودم که ریک به جایی در دوردست اشاره کرد و بلند گفت: - اونجاست.. میبینمش.. همگی برگشتیم تا چیزی را که ریک میگفت ببینیم. کمی طول کشید تا بتوانم از بین گرد و خاکها ساختمانی سنگی و سیاه رنگ را تشخیص دهم که در افق قد کشیده بود. مرد عضلانی همانطور که خیره به ساختمان بود، گفت: - حداقل مثل اسمش سیاهه.. ریک دوباره وادارمان کرد سریعتر راه برویم؛ اما انگار هرچقدر جلوتر میرفتیم ساختمان سیاه رنگ از ما دورتر میشد. بلاخره جلوی دروازه ساختمان که چند سرباز آنجا نگهبانی میدادند توقف کردیم. عموی پیر از درد پا آه و ناله میکرد و بقیه ما هم نیاز داشتیم کمی بنشینیم. درست مانند بیشتر مردم شهر روی زمین و آنطرف خيابان نشستیم و به دروازه چشم دوختیم. آدرا همانطور که داشت پای عمویش را ماساژ میداد زیرلب گفت: - عجب جاییه.. فینی رو به ریک برگشت و گفت: - خب.. حالا چجوری قراره بریم توش؟ ناگهان ماشینی سفید رنگ پیچید و جلوی دروازه ساختمان نگه داشت، مردی با لباس فرمی سرمهای رنگ دستش را از پنجره ماشین بیرون آورد و کارتی را به سربازها نشان داد، سرباز هم سری تکان داد و بعد دروازه را باز کرد و ماشین وارد شد. ریک آرام رو به ما برگشت و با قیافهای متفکرانه گفت: - فکر کنم همین الان راه ورود رو پیدا کردم![/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین