انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 121169" data-attributes="member: 1249"><p><strong>( پارت 70) </strong></p><p> <strong>سیلار شهر بزرگ و پر جمعیتی بود که احتمالا زمانی زیبایی خودش را داشت؛ اما حالا دیگر هر جا را که نگاه میکردی ساختمانهای فرو ریخته و آوارهای زیادی را میدیدی که نشان از جنگ بیپایان را میداد.</strong></p><p> <strong>از پشت پنجره به مردمانی نگاه میکردم که داشتند بار و بندیلشان را میبستند و شهر را ترک میکردند. </strong></p><p> <strong>همهی آنها خسته و بیچاره به نظر میرسیدند.</strong></p><p> <strong>به یاد کانتلو افتادم و اینکه ما ها در آنجا در آرامش و دور از همهچیز زندگی میکردیم و مردمان اینجا در بدبختی و فلاکت. بنابراین تعجبی نداشت که هیچوقت جنگ را جدی نمیگرفتیم.</strong></p><p> <strong>ماشین روی سنگ و کلوخها مدام تلق و تلوق میکرد و به نظر میرسید راش از این وضعیت دارد عصبی میشود، او مدام زیرلب غرغر میکرد و حتی چندباری هم با مشت روی فرمان ماشین کوبیده بود. </strong></p><p> <strong>مرد عضلانی با هر تکان ماشین روی من میافتاد و تقریبا مرا له میکرد!</strong></p><p> <strong>فینی و عموی پیر آدرا هم خواب بود و خرخرهایشان سکوت درون ماشین را پر کرده بود.</strong></p><p> <strong>نگاهی به آدرا انداختم که او هم به نظر میرسید محو وضع بیرون و مردم شهر شده باشد. </strong></p><p> <strong>ریک هم تمام مدت به جلو خیره بود و یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشته و حتی تکان هم نمیخورد به طوری خیال میکردم شاید خشک شده باشد!</strong></p><p> <strong>راش ناگهان با عصبانیت پایش را روی پدال ترمز کوبید و همگی رو به جلو پرت شدیم. </strong></p><p> <strong>پیشانی ریک به پنجره جلو کوبيده شد و من هم اینبار کاملا زیر مرد عضلانی زیر شدم. </strong></p><p> <strong>راش نگاه تیزش را حواله ریک کرد که داشت پیشانیاش را با آخ و اوخ میمالید و گفت:</strong></p><p> <strong>- من دیگه نمیتونم بیشتر از این جلو برم.. از اینجا به بعد رو خودتون برین!</strong></p><p> <strong>عموی پیر که تازه از خواب بیدار شده بود با گیجی پرسید:</strong></p><p> <strong>- چه خبر شده؟ </strong></p><p> <strong>آدرا آرام رو به او زمزمه کرد:</strong></p><p> <strong>- رسیدیم.</strong></p><p> <strong>خودم را از زیر مرد عضلانی بیرون کشیدم و همانطور که نفسم را بیرون میدادم، گفتم:</strong></p><p> <strong>- ولی مگه قرار نبود ما رو تا جلوی سیاهچال ببری.. </strong></p><p> <strong>- دیگه قرار مداری نیست.. همینجا پیاده شید.</strong></p><p> <strong>ریک رو به او چرخید و گفت:</strong></p><p> <strong>- ولی ما تا اونجا طی کرده بودیم. </strong></p><p> <strong>راش دستش را در هوا تکان داد و گفت:</strong></p><p> <strong>- حالا تا اینجا طی میکنیم.. برید!</strong></p><p> <strong>ریک سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:</strong></p><p><strong>- خیلی خب.. بچهها پیاده شید بقیه راهو خودمون میریم. </strong></p><p> <strong>اخمی کردم و در طرف خودم را باز کردم و پیاده شدم، بلافاصله گرد و خاک به طرفم هجوم آورد و مرا به سرفه انداخت. از آن طرف عموی پیر هم به شدت به سرفه افتاده بود.</strong></p><p> <strong>سعی کردم از گرد و خاک عظیمی که آسمان شهر را فرا گرفته بود جلوی رویم را ببینم. چند زن با لباسهایی پاره و کهنه که گوشهای نشسته بودند با اخمهایی درهم یه ما زل زده بودند و یک لحظه هم چشم از ما برنمیداشتند، رو از آنها برگرداندم تا مجبور نباشم نگاههایشان را تحمل کنم.</strong></p><p><strong>گروه عجیب و غریبمان دور هم جمع شدند و کمی بعد ماشین راش با سرعت ما را با تلی از خاک که به هوا بلند کرده بود، پشت سر گذاشت و رفت.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 121169, member: 1249"] [B]( پارت 70) سیلار شهر بزرگ و پر جمعیتی بود که احتمالا زمانی زیبایی خودش را داشت؛ اما حالا دیگر هر جا را که نگاه میکردی ساختمانهای فرو ریخته و آوارهای زیادی را میدیدی که نشان از جنگ بیپایان را میداد. از پشت پنجره به مردمانی نگاه میکردم که داشتند بار و بندیلشان را میبستند و شهر را ترک میکردند. همهی آنها خسته و بیچاره به نظر میرسیدند. به یاد کانتلو افتادم و اینکه ما ها در آنجا در آرامش و دور از همهچیز زندگی میکردیم و مردمان اینجا در بدبختی و فلاکت. بنابراین تعجبی نداشت که هیچوقت جنگ را جدی نمیگرفتیم. ماشین روی سنگ و کلوخها مدام تلق و تلوق میکرد و به نظر میرسید راش از این وضعیت دارد عصبی میشود، او مدام زیرلب غرغر میکرد و حتی چندباری هم با مشت روی فرمان ماشین کوبیده بود. مرد عضلانی با هر تکان ماشین روی من میافتاد و تقریبا مرا له میکرد! فینی و عموی پیر آدرا هم خواب بود و خرخرهایشان سکوت درون ماشین را پر کرده بود. نگاهی به آدرا انداختم که او هم به نظر میرسید محو وضع بیرون و مردم شهر شده باشد. ریک هم تمام مدت به جلو خیره بود و یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشته و حتی تکان هم نمیخورد به طوری خیال میکردم شاید خشک شده باشد! راش ناگهان با عصبانیت پایش را روی پدال ترمز کوبید و همگی رو به جلو پرت شدیم. پیشانی ریک به پنجره جلو کوبيده شد و من هم اینبار کاملا زیر مرد عضلانی زیر شدم. راش نگاه تیزش را حواله ریک کرد که داشت پیشانیاش را با آخ و اوخ میمالید و گفت: - من دیگه نمیتونم بیشتر از این جلو برم.. از اینجا به بعد رو خودتون برین! عموی پیر که تازه از خواب بیدار شده بود با گیجی پرسید: - چه خبر شده؟ آدرا آرام رو به او زمزمه کرد: - رسیدیم. خودم را از زیر مرد عضلانی بیرون کشیدم و همانطور که نفسم را بیرون میدادم، گفتم: - ولی مگه قرار نبود ما رو تا جلوی سیاهچال ببری.. - دیگه قرار مداری نیست.. همینجا پیاده شید. ریک رو به او چرخید و گفت: - ولی ما تا اونجا طی کرده بودیم. راش دستش را در هوا تکان داد و گفت: - حالا تا اینجا طی میکنیم.. برید! ریک سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: - خیلی خب.. بچهها پیاده شید بقیه راهو خودمون میریم. اخمی کردم و در طرف خودم را باز کردم و پیاده شدم، بلافاصله گرد و خاک به طرفم هجوم آورد و مرا به سرفه انداخت. از آن طرف عموی پیر هم به شدت به سرفه افتاده بود. سعی کردم از گرد و خاک عظیمی که آسمان شهر را فرا گرفته بود جلوی رویم را ببینم. چند زن با لباسهایی پاره و کهنه که گوشهای نشسته بودند با اخمهایی درهم یه ما زل زده بودند و یک لحظه هم چشم از ما برنمیداشتند، رو از آنها برگرداندم تا مجبور نباشم نگاههایشان را تحمل کنم. گروه عجیب و غریبمان دور هم جمع شدند و کمی بعد ماشین راش با سرعت ما را با تلی از خاک که به هوا بلند کرده بود، پشت سر گذاشت و رفت.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین