انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 120538" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 69) </strong></p><p> <strong>دقایقی بعد ماشینی خاکی رنگ جلوی اسکله پیچید و بعد بوقی زد. ریک با شنیدن صدای بوق دستی تکان داد و بعد تکیهاش را از نردهها گرفت و گفت:</strong></p><p> <strong>- بیاید بچهها.</strong></p><p> <strong>مردی اخمو سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:</strong></p><p> <strong>- نگفته بودی یه گله دنبال خودت راه انداختی.</strong></p><p> <strong>مطمئنم تنها من نبودم که بهش برخورده بود!</strong></p><p> <strong>ریک سرش را تکان داد و در صندلی جلو را باز کرد و همانطور که کولهاش را روی آن میانداخت گفت:</strong></p><p> <strong>- تو حقتو کامل میگیری راش!</strong></p><p> <strong>بقیه سریع پشت سوار شدند و آخرین نفر من هم خودم را کنار مرد عضلانی جا کردم. </strong></p><p> <strong>راش با اخمی غلیظتر به ما نگاه کرد و غرید:</strong></p><p> <strong>- اون پشت چیزی رو نشکونین!</strong></p><p> <strong>و بعد پایش را روی گاز گذاشت و ماشین رو به جلو پرت شد و به حرکت درآمد. </strong></p><p> <strong>با اخمی به صندلی جلو چنگ انداختم و به گرد و خاکهای پشت سرمان خیره شدم، بلاخره داشتم به جایی که پدر و مادرم بودند نزدیک میشدم و اینبار دوستانی داشتم که میخواستند کمکم کنند؛ اما با این حال نگرانی هر لحظه به سراغم میآمد و حالا دیگر این احساسات بخشی از وجودم شده بودند. </strong></p><p> <strong>ریک بیمقدمه گفت:</strong></p><p> <strong>- من یه تحقیقاتی در مورد این سیاهچال کردم و باید بگم که برخلاف تصورات بیشتر مردم این یه گودال عمیق و تاریک نیست که زندانیها رو توش میندازن!</strong></p><p> <strong>رو به جلو خم شدم و پرسیدم:</strong></p><p> <strong>- خب حالا اینجا چجور جایی هست؟ </strong></p><p> <strong>ریک ادامه داد:</strong></p><p> <strong>- یه زندان معمولی اما با قدمت بالا که امنیت بسیار بالایی هم داره و تقریبا فرار ازش غیرممکنه. </strong></p><p> <strong>مرد عضلانی کنار دستم زیرلب گفت:</strong></p><p> <strong>- عالی شد.</strong></p><p> <strong>و با خوابآلودگی خودش را جا به جا کرد.</strong></p><p> <strong>با تردید گفتم:</strong></p><p> <strong>- اما میشه یه راهی پیدا کنیم که بریم توش و پدر و مادرم رو نجات بدیم.. </strong></p><p> <strong>و با امیدواری منتظر تایید ریک شدم. </strong></p><p> <strong>ریک گفت:</strong></p><p> <strong>- ممکنه.. اما اول باید اونجا رو از نزدیک خوب بررسی کنیم تا بتونیم نتیجه بگیریم. </strong></p><p> <strong>عموی پیر آدرا با صدایی گرفته گفت:</strong></p><p> <strong>- امیدوارم ته این ماجراجوییمون به مرگ ختم نشه!</strong></p><p> <strong>دیگر هیچکس چیزی نگفت، به وضوح تنش را میشد در ماشین احساس کرد، حتی راش که فقط قرار بود ما را تا آنجا برساند با اخمی از سر نگرانی به جاده خاکی رو به رو چشم غره میرفت. </strong></p><p> <strong>مرد عضلانی خیلی زود به خواب رفته بود و نفسهایش مدام به صورتم میخورد و من سعی میکردم خودم را بیشتر به پنجره بچسبانم و شاید کمی هم بخوابم؛ اما با اینکه شب قبل هم نخوابیده بودم نمیتوانستم چشم روی هم بگذارم. </strong></p><p> <strong>نفسی لرزان کشیدم و چشمانم را بستم، سعی کردم چهره مادرم وقتی که لبخند میزد را تجسم کنم بلکه کمی آرام بگیرم؛ اما لبخندش از یادم رفته بود!</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 120538, member: 1249"] [B](پارت 69) [/B] [B]دقایقی بعد ماشینی خاکی رنگ جلوی اسکله پیچید و بعد بوقی زد. ریک با شنیدن صدای بوق دستی تکان داد و بعد تکیهاش را از نردهها گرفت و گفت:[/B] [B]- بیاید بچهها.[/B] [B]مردی اخمو سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:[/B] [B]- نگفته بودی یه گله دنبال خودت راه انداختی.[/B] [B]مطمئنم تنها من نبودم که بهش برخورده بود![/B] [B]ریک سرش را تکان داد و در صندلی جلو را باز کرد و همانطور که کولهاش را روی آن میانداخت گفت:[/B] [B]- تو حقتو کامل میگیری راش![/B] [B]بقیه سریع پشت سوار شدند و آخرین نفر من هم خودم را کنار مرد عضلانی جا کردم. [/B] [B]راش با اخمی غلیظتر به ما نگاه کرد و غرید:[/B] [B]- اون پشت چیزی رو نشکونین![/B] [B]و بعد پایش را روی گاز گذاشت و ماشین رو به جلو پرت شد و به حرکت درآمد. [/B] [B]با اخمی به صندلی جلو چنگ انداختم و به گرد و خاکهای پشت سرمان خیره شدم، بلاخره داشتم به جایی که پدر و مادرم بودند نزدیک میشدم و اینبار دوستانی داشتم که میخواستند کمکم کنند؛ اما با این حال نگرانی هر لحظه به سراغم میآمد و حالا دیگر این احساسات بخشی از وجودم شده بودند. [/B] [B]ریک بیمقدمه گفت:[/B] [B]- من یه تحقیقاتی در مورد این سیاهچال کردم و باید بگم که برخلاف تصورات بیشتر مردم این یه گودال عمیق و تاریک نیست که زندانیها رو توش میندازن![/B] [B]رو به جلو خم شدم و پرسیدم:[/B] [B]- خب حالا اینجا چجور جایی هست؟ [/B] [B]ریک ادامه داد:[/B] [B]- یه زندان معمولی اما با قدمت بالا که امنیت بسیار بالایی هم داره و تقریبا فرار ازش غیرممکنه. [/B] [B]مرد عضلانی کنار دستم زیرلب گفت:[/B] [B]- عالی شد.[/B] [B]و با خوابآلودگی خودش را جا به جا کرد. با تردید گفتم:[/B] [B]- اما میشه یه راهی پیدا کنیم که بریم توش و پدر و مادرم رو نجات بدیم.. [/B] [B]و با امیدواری منتظر تایید ریک شدم. [/B] [B]ریک گفت:[/B] [B]- ممکنه.. اما اول باید اونجا رو از نزدیک خوب بررسی کنیم تا بتونیم نتیجه بگیریم. [/B] [B]عموی پیر آدرا با صدایی گرفته گفت:[/B] [B]- امیدوارم ته این ماجراجوییمون به مرگ ختم نشه![/B] [B]دیگر هیچکس چیزی نگفت، به وضوح تنش را میشد در ماشین احساس کرد، حتی راش که فقط قرار بود ما را تا آنجا برساند با اخمی از سر نگرانی به جاده خاکی رو به رو چشم غره میرفت. [/B] [B]مرد عضلانی خیلی زود به خواب رفته بود و نفسهایش مدام به صورتم میخورد و من سعی میکردم خودم را بیشتر به پنجره بچسبانم و شاید کمی هم بخوابم؛ اما با اینکه شب قبل هم نخوابیده بودم نمیتوانستم چشم روی هم بگذارم. [/B] [B]نفسی لرزان کشیدم و چشمانم را بستم، سعی کردم چهره مادرم وقتی که لبخند میزد را تجسم کنم بلکه کمی آرام بگیرم؛ اما لبخندش از یادم رفته بود![/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین