انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 120055" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 68) </strong></p><p> <strong>از تعجب زبانم بند آمده بود؛ اما وقت زیادی برای آشنا شدن نداشتيم بنابراین سریع و بی سر و صدا خودمان را به عرشه رساندیم. </strong></p><p> <strong>هوای صبحگاهی کمی سرد بود و آفتاب هنوز کامل بالا نیامده بود. برای همین ریک ژاکتی بافتنی را به من داده بود تا سردم نشود. </strong></p><p> <strong>یکی از مردان با اشاره ریک به طرف پله رفت و آن را بیرون کشید تا خارج شویم. اکثرأ هنوز خواب بودند، به جز کاپیتان کشتی و چندی از دستیاران و خدمتکارانش که همگی در کابین خود بودند </strong></p><p> <strong>و احتمالا نمیتوانستند ما را ببینند. </strong></p><p> <strong>یکی یکی از پلهها پایین رفتیم و بعد آخرین نفر ریک به ما ملحق شد و پله را رو به بالا کشید و بست.</strong></p><p> <strong>یکی از مردان که عضلانی بود و تقریبا رگهای بازوانش بیرون زده بودند با صدای بمی پرسید:</strong></p><p> <strong>- حالا چی؟ </strong></p><p> <strong>ریک در جوابش گفت:</strong></p><p> <strong>- من از یکی از دوستام خواستم که با ماشینش بیاد دنبالمون، بايد یکم تو اسکله منتظرش بمونیم. </strong></p><p> <strong>یکی دیگر از مردان که از شدت لاغری نزدیک بود بمیرد گفت:</strong></p><p> <strong>- اگه رئیس ما رو تو اسکله ببینه چی؟ </strong></p><p> <strong>ریک همانطور که داشت دور و بر را نگاه میکرد گفت:</strong></p><p> <strong>- نگران نباش فینی، بهت قول میدم رئيس تا دو روز دیگه هم متوجه غیبت ما نمیشه. </strong></p><p> <strong>بعد برگشت و گفت:</strong></p><p> <strong>- حالا بیاید بریم اونطرف و منتظر راش بمونیم. </strong></p><p> <strong>همه با سر تایید کردند و به راه افتادند، من هم پشت سرشان به راه افتادم که یکدفعه پایم به تخته چوبی که کنده شده بود گیر کرد و نزدیک بود بیوفتم که یک نفر دستم را گرفت و کمکم کرد تعادلم را حفظ کنم. </strong></p><p> <strong>رو برگرداندم و مرد جوانتر گروه را دیدم که به من لبخند میزند. </strong></p><p> <strong>زیرلب از او تشکر کردم و او هم سرش را تکان داد. </strong></p><p> <strong>ریک به ما نزدیک شد و با لبخند گندهای که روی لبانش بود گفت:</strong></p><p> <strong>- هی آدرا امیدوارم مزاحمتی برای این خانم کوچولو ایجاد نکرده باشی. </strong></p><p> <strong>پسر جوانی که آدرا نامیده شده بود تند تند سرش را تکان داد و گفت:</strong></p><p> <strong>- نه.. من فقط.. </strong></p><p> <strong>ریک دستش را لای موهای پرپشت و سیاه رنگ او فرو کرد و آنها را بهم ریخت و گفت:</strong></p><p> <strong>- خیلی خب آدرا! حالا ديگه برو پیش عموی پیرت. </strong></p><p> <strong>و بعد آدرا سریع سری تکان داد و دوان دوان دور شد. </strong></p><p> <strong>با خنده گفتم:</strong></p><p> <strong>- فقط داشت کمکم میکرد.</strong></p><p> <strong>ریک سرش را به آرامی به تایید تکان داد و گفت:</strong></p><p> <strong>- میدونم دخترم.. اما این پسر قلب خیلی پاک و سادهای داره و زود دل میبنده. </strong></p><p> <strong>و سرش را دلسوزانه به چپ و راست تکان داد. </strong></p><p> <strong>نگاهم را به آدرا که داشت پای عمویش را ماساژ میداد دوختم و ناخودآگاه به یاد نیل افتادم. کسی که احساس میکردم در گذشتهای دور ملاقاتش کردم اما هنوز احساسات آن موقع برایم تازهاند! </strong></p><p> <strong>لبخندی غمگین روی لبانم نشست و زیرلب گفتم:</strong></p><p> <strong>- میفهمم.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 120055, member: 1249"] [B](پارت 68) از تعجب زبانم بند آمده بود؛ اما وقت زیادی برای آشنا شدن نداشتيم بنابراین سریع و بی سر و صدا خودمان را به عرشه رساندیم. هوای صبحگاهی کمی سرد بود و آفتاب هنوز کامل بالا نیامده بود. برای همین ریک ژاکتی بافتنی را به من داده بود تا سردم نشود. یکی از مردان با اشاره ریک به طرف پله رفت و آن را بیرون کشید تا خارج شویم. اکثرأ هنوز خواب بودند، به جز کاپیتان کشتی و چندی از دستیاران و خدمتکارانش که همگی در کابین خود بودند و احتمالا نمیتوانستند ما را ببینند. یکی یکی از پلهها پایین رفتیم و بعد آخرین نفر ریک به ما ملحق شد و پله را رو به بالا کشید و بست. یکی از مردان که عضلانی بود و تقریبا رگهای بازوانش بیرون زده بودند با صدای بمی پرسید: - حالا چی؟ ریک در جوابش گفت: - من از یکی از دوستام خواستم که با ماشینش بیاد دنبالمون، بايد یکم تو اسکله منتظرش بمونیم. یکی دیگر از مردان که از شدت لاغری نزدیک بود بمیرد گفت: - اگه رئیس ما رو تو اسکله ببینه چی؟ ریک همانطور که داشت دور و بر را نگاه میکرد گفت: - نگران نباش فینی، بهت قول میدم رئيس تا دو روز دیگه هم متوجه غیبت ما نمیشه. بعد برگشت و گفت: - حالا بیاید بریم اونطرف و منتظر راش بمونیم. همه با سر تایید کردند و به راه افتادند، من هم پشت سرشان به راه افتادم که یکدفعه پایم به تخته چوبی که کنده شده بود گیر کرد و نزدیک بود بیوفتم که یک نفر دستم را گرفت و کمکم کرد تعادلم را حفظ کنم. رو برگرداندم و مرد جوانتر گروه را دیدم که به من لبخند میزند. زیرلب از او تشکر کردم و او هم سرش را تکان داد. ریک به ما نزدیک شد و با لبخند گندهای که روی لبانش بود گفت: - هی آدرا امیدوارم مزاحمتی برای این خانم کوچولو ایجاد نکرده باشی. پسر جوانی که آدرا نامیده شده بود تند تند سرش را تکان داد و گفت: - نه.. من فقط.. ریک دستش را لای موهای پرپشت و سیاه رنگ او فرو کرد و آنها را بهم ریخت و گفت: - خیلی خب آدرا! حالا ديگه برو پیش عموی پیرت. و بعد آدرا سریع سری تکان داد و دوان دوان دور شد. با خنده گفتم: - فقط داشت کمکم میکرد. ریک سرش را به آرامی به تایید تکان داد و گفت: - میدونم دخترم.. اما این پسر قلب خیلی پاک و سادهای داره و زود دل میبنده. و سرش را دلسوزانه به چپ و راست تکان داد. نگاهم را به آدرا که داشت پای عمویش را ماساژ میداد دوختم و ناخودآگاه به یاد نیل افتادم. کسی که احساس میکردم در گذشتهای دور ملاقاتش کردم اما هنوز احساسات آن موقع برایم تازهاند! لبخندی غمگین روی لبانم نشست و زیرلب گفتم: - میفهمم.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین