انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 119874" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 67) </strong></p><p> <strong>تا صبح چشم روی هم نگذاشتم و در اتاقی کوچک که با هزاران وسیله جور واجور پر شده بود پتو پیچ نشسته بودم و به در چوبی اتاقک چشم دوخته بودم بلکه ریک بلاخره پیدایش شود. </strong></p><p> <strong>دم دمهای صبح بود که سر و کلهاش پیدا شد، کولهای پر در دست داشت و چشمانش بیشتر از شب قبل میدرخشید.</strong></p><p> <strong>به محض اینکه وارد شد پتو را کنار زدم و از جایم بلند شدم. ریک سریع در را پشت سرش بست و بعد کوله را بر زمین گذاشت و گفت:</strong></p><p> <strong>- آمادهای؟ </strong></p><p> <strong>نمیدانستم چه جوابی باید بدهم پس فقط به کوله اشاره کردم و گفتم:</strong></p><p> <strong>- این چیه؟</strong></p><p> <strong>- معلومه.. یه مقدار غذا و چیزایی که ممکنه تو راه لازممون بشه.</strong></p><p> <strong>سرم را به تایید تکان دادم که یکدفعه متوقف شدم و با تته پته پرسیدم:</strong></p><p> <strong>- لازممون بشه؟</strong></p><p> <strong>ریک نیشخندی زد و گفت:</strong></p><p> <strong>- من دیشیب خیلی به حرفهات فکر کردم.. راستش خیلی ساله من رو این کشتی کار میکنم چون اون زمان که جوونتر بودم فکر میکردم باید کار هیجانانگیزی باشه ولی بعد همچی خیلی سریع عادی و خسته کننده شد... </strong></p><p> <strong>با دقت به حرفهایش گوش میکردم و ناخودآگاه احساس کردم گوشه لبهایم بالا میآیند. </strong></p><p> <strong>- من تمام عمرم به دنبال هیجان بودم؛ اما همیشه زندگیم کسالتبار بوده تا اینکه تو دیشب این پیشنهاد رو به من دادی! </strong></p><p> <strong>ریک به جلو خم شد و ادامه داد:</strong></p><p> <strong>- فکر میکنم این غریزه من نمیتونه از خیر یه ماجراجویی بگذره! </strong></p><p> <strong>با گیجی خندیدم و بعد سرم را پایین انداختم، ریک که متوجه تردیدم شده بود پرسید:</strong></p><p> <strong>- چیه؟ چی شده؟ دیگه نمیخوای بری دنبال پدر و مادرت؟ </strong></p><p> <strong>سرم را تند تند تکان دادم و گفتم:</strong></p><p> <strong>- نه قضيه این نیست.. من هیچوقت از به دنبال پدر و مادرم رفتن دست نمیکشم. </strong></p><p> <strong>- پس قضیه چیه؟ </strong></p><p> <strong>با نگرانی و اندوه سرم را بالا آوردم و گفتم:</strong></p><p> <strong>- منم دیشب خیلی به این موضوع فکر کردم.. فقط دیگه دلم نمیخواد بقیه به خاطر من تو خطر بیوفتن.</strong></p><p> <strong>ریک لبخندی پدرانه زد و دستش را روی شانهام گذاشت:</strong></p><p> <strong>- میفهمم چی میگی؛ اما.. این انتخابه منه و من میخوام به تو کمک کنم و تمام عواقبشم به جون میخرم! </strong></p><p> <strong>سرش را مانند ملوانی بالا گرفت و آن را به نشانه تایید تکان داد. </strong></p><p> <strong>از این حرکتش به خنده افتادم و بعد گفتم:</strong></p><p> <strong>- واقعا به خاطر این کمک بزرگت ازت ممنونم ریک.. اینو از ته قلبم میگم!</strong></p><p> <strong>و دستم را روی چپ سینهام گذاشتم که تاکیدم را بیشتر کنم. </strong></p><p> <strong>ریک هم خندید و گفت:</strong></p><p> <strong>- خب راستش به جز من باید از چند نفر دیگهام تشکر کنی. </strong></p><p> <strong>سرم را پرسشی کج کردم و منتظر ماندم تا منظورش را توضیح دهد. </strong></p><p> <strong>ریک ابرویی بالا انداخت و بلند شد و به سوی در رفت و گفت:</strong></p><p> <strong>- هی بچهها شما آمادهاین؟ </strong></p><p> <strong>حداقل سه چهار نفر از پشت در جلو آمدند و با همهمه موافقتشان را اعلام کردند. </strong></p><p> <strong>با چشمانی گشاد پرسیدم:</strong></p><p> <strong>- اینجا چه خبره؟ </strong></p><p> <strong>ریک با خنده گفت:</strong></p><p> <strong>- میدونی تو دنیا فقط من نیستم که یکم دنبال هیجان و ماجراجویه! </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 119874, member: 1249"] [B](پارت 67) تا صبح چشم روی هم نگذاشتم و در اتاقی کوچک که با هزاران وسیله جور واجور پر شده بود پتو پیچ نشسته بودم و به در چوبی اتاقک چشم دوخته بودم بلکه ریک بلاخره پیدایش شود. دم دمهای صبح بود که سر و کلهاش پیدا شد، کولهای پر در دست داشت و چشمانش بیشتر از شب قبل میدرخشید. به محض اینکه وارد شد پتو را کنار زدم و از جایم بلند شدم. ریک سریع در را پشت سرش بست و بعد کوله را بر زمین گذاشت و گفت: - آمادهای؟ نمیدانستم چه جوابی باید بدهم پس فقط به کوله اشاره کردم و گفتم: - این چیه؟ - معلومه.. یه مقدار غذا و چیزایی که ممکنه تو راه لازممون بشه. سرم را به تایید تکان دادم که یکدفعه متوقف شدم و با تته پته پرسیدم: - لازممون بشه؟ ریک نیشخندی زد و گفت: - من دیشیب خیلی به حرفهات فکر کردم.. راستش خیلی ساله من رو این کشتی کار میکنم چون اون زمان که جوونتر بودم فکر میکردم باید کار هیجانانگیزی باشه ولی بعد همچی خیلی سریع عادی و خسته کننده شد... با دقت به حرفهایش گوش میکردم و ناخودآگاه احساس کردم گوشه لبهایم بالا میآیند. - من تمام عمرم به دنبال هیجان بودم؛ اما همیشه زندگیم کسالتبار بوده تا اینکه تو دیشب این پیشنهاد رو به من دادی! ریک به جلو خم شد و ادامه داد: - فکر میکنم این غریزه من نمیتونه از خیر یه ماجراجویی بگذره! با گیجی خندیدم و بعد سرم را پایین انداختم، ریک که متوجه تردیدم شده بود پرسید: - چیه؟ چی شده؟ دیگه نمیخوای بری دنبال پدر و مادرت؟ سرم را تند تند تکان دادم و گفتم: - نه قضيه این نیست.. من هیچوقت از به دنبال پدر و مادرم رفتن دست نمیکشم. - پس قضیه چیه؟ با نگرانی و اندوه سرم را بالا آوردم و گفتم: - منم دیشب خیلی به این موضوع فکر کردم.. فقط دیگه دلم نمیخواد بقیه به خاطر من تو خطر بیوفتن. ریک لبخندی پدرانه زد و دستش را روی شانهام گذاشت: - میفهمم چی میگی؛ اما.. این انتخابه منه و من میخوام به تو کمک کنم و تمام عواقبشم به جون میخرم! سرش را مانند ملوانی بالا گرفت و آن را به نشانه تایید تکان داد. از این حرکتش به خنده افتادم و بعد گفتم: - واقعا به خاطر این کمک بزرگت ازت ممنونم ریک.. اینو از ته قلبم میگم! و دستم را روی چپ سینهام گذاشتم که تاکیدم را بیشتر کنم. ریک هم خندید و گفت: - خب راستش به جز من باید از چند نفر دیگهام تشکر کنی. سرم را پرسشی کج کردم و منتظر ماندم تا منظورش را توضیح دهد. ریک ابرویی بالا انداخت و بلند شد و به سوی در رفت و گفت: - هی بچهها شما آمادهاین؟ حداقل سه چهار نفر از پشت در جلو آمدند و با همهمه موافقتشان را اعلام کردند. با چشمانی گشاد پرسیدم: - اینجا چه خبره؟ ریک با خنده گفت: - میدونی تو دنیا فقط من نیستم که یکم دنبال هیجان و ماجراجویه! [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین