انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 119696" data-attributes="member: 1249"><p><strong>(پارت 66) </strong></p><p> <strong>آنقدر گریه کردم که اشکهایم خشک شدند. هنوز سر و تمام تنم درد میکرد و هوا داشت سردتر میشد. اما نمیتوانستم یا شاید هم نمیخواستم که از جایم بلند شوم، نگاه کردن به موجهای دریا که آرام بر روی هم میغلتیدند و به زیر هم میرفتند مرا به آرامش وا میداشت. </strong></p><p> <strong>انعکاس ماه در آب میلرزید و نورش همهجا را به رنگ نقرهای درآورده بود. </strong></p><p> <strong>- تو این بیرون چیکار میکنی؟ </strong></p><p> <strong>احساس کردم یکدفعه از خلسه بیرون آمدم، رو به صدا برگشتم و ریک مرد کارگری که مرا پیش رئیس برده بود را دیدم که دولا شده و با نگرانی به چهرهام خیره بود. </strong></p><p> <strong>خواستم چیزی بگویم اما صدایم درنیامد، گلویم را صاف کردم و با صدای خشداری گفتم:</strong></p><p> <strong>- نمیدونستم باید کجا برم</strong></p><p> <strong>ریک کنارم زانو زد و بعد چانهام را بالا آورد و در چشمانم خیره شد، سریع او را پس زدم و در خودم جمع شدم. </strong></p><p> <strong>با آهی گفت:</strong></p><p> <strong>- متاسفم دختر.. احتمالا نباید تو رو پیش اون روانی میبردم!</strong></p><p> <strong>آرام سرم را بلند کردم و به چهره پشیمان و خستهاش نگاه کردم، احساس کردم میتوانم به حرفهایش اعتماد کنم. </strong></p><p> <strong>- میشه لطفا به من کمک کنید. </strong></p><p> <strong>او ناگهان سرش را بالا آورد و پرسید:</strong></p><p> <strong>- چی؟ </strong></p><p> <strong>برق شوری در چشمانش میدرخشید!</strong></p><p> <strong>خودم هم از حرفی که میخواستم بزنم مطمئن نبودم؛ اما حالا بیکس تر از آن بودم که بتوانم حق انتخابی داشته باشم. </strong></p><p> <strong>با صدای ضعیفی گفتم:</strong></p><p> <strong>- پدر و مادرم.. توی سیاهچال زندانین.. </strong></p><p> <strong>ریک با این حرفم نفسش را تو کشید اما من به حرفم ادامه دادم:</strong></p><p> <strong>- ولی اونا بیگناهن! باید برم و نجاتشون بدم.. لطفا، لطفا به من کمک کنید. </strong></p><p> <strong>ریک با افسوس به من خیره شده بود و چیزی نمیگفت، ناامیدانه خودم را به طرفش کشیدم و دوباره گفتم:</strong></p><p> <strong>- خواهش میکنم ریک! من دیگه هیچکسیو جز اونا ندارم.. </strong></p><p> <strong>اما او دستش را بالا آورد و ساکتم کرد و بعد گفت:</strong></p><p> <strong>- ببین دختر من نمیدونم پدر و مادرت به چه دلیل اونجا زندانی شدن هیچ علاقهایم ندارم که بدونم و باید بگم متاسفانه هیچ کاریم از دست من برنمیآد..</strong></p><p> <strong>آخرین امیدم هم تبدیل به خلأ شد و از بین رفت.</strong></p><p> <strong>- اما من خودم تو رو اوردم اینجا و حالا هم میخوام برتگردونم.. </strong></p><p> <strong>رویم را برگرداندم و دوباره با پوچی به موجهای دریا خیره شدم. </strong></p><p> <strong>- وقتی که آفتاب بزنه کشتی به سیلار میرسه و اونجا یه توقف کوچیک داریم فکر میکنم این همونجایه که میخوای بری سراغ پدر و مادرت! </strong></p><p><strong> با این حرفش توجهام جلب شد و دوباره نگاهم را به او دوختم. </strong></p><p> <strong>ریک ادامه داد:</strong></p><p><strong>- آماده باش به محض توقف باید از کشتی پیاده بشی و سریع از اینجا بری، یه چیزاییم برای توی راهت آماده میکنم... حالا هم دیگه برو بخواب.</strong></p><p><strong>ریک کمی صبر کرد که واکنشم را ببیند، بعد آهی کشید و از جایش بلند شد.</strong></p><p><strong>سرم را بالا گرفتم و در سکوت پر از حرف و سوالهایم به رفتنش نگاه کردم و دوباره در سرما و تنهاییام احاطه شدم. </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 119696, member: 1249"] [B](پارت 66) [/B] [B]آنقدر گریه کردم که اشکهایم خشک شدند. هنوز سر و تمام تنم درد میکرد و هوا داشت سردتر میشد. اما نمیتوانستم یا شاید هم نمیخواستم که از جایم بلند شوم، نگاه کردن به موجهای دریا که آرام بر روی هم میغلتیدند و به زیر هم میرفتند مرا به آرامش وا میداشت. [/B] [B]انعکاس ماه در آب میلرزید و نورش همهجا را به رنگ نقرهای درآورده بود. [/B] [B]- تو این بیرون چیکار میکنی؟ [/B] [B]احساس کردم یکدفعه از خلسه بیرون آمدم، رو به صدا برگشتم و ریک مرد کارگری که مرا پیش رئیس برده بود را دیدم که دولا شده و با نگرانی به چهرهام خیره بود. [/B] [B]خواستم چیزی بگویم اما صدایم درنیامد، گلویم را صاف کردم و با صدای خشداری گفتم:[/B] [B]- نمیدونستم باید کجا برم[/B] [B]ریک کنارم زانو زد و بعد چانهام را بالا آورد و در چشمانم خیره شد، سریع او را پس زدم و در خودم جمع شدم. [/B] [B]با آهی گفت:[/B] [B]- متاسفم دختر.. احتمالا نباید تو رو پیش اون روانی میبردم![/B] [B]آرام سرم را بلند کردم و به چهره پشیمان و خستهاش نگاه کردم، احساس کردم میتوانم به حرفهایش اعتماد کنم. [/B] [B]- میشه لطفا به من کمک کنید. [/B] [B]او ناگهان سرش را بالا آورد و پرسید:[/B] [B]- چی؟ [/B] [B]برق شوری در چشمانش میدرخشید![/B] [B]خودم هم از حرفی که میخواستم بزنم مطمئن نبودم؛ اما حالا بیکس تر از آن بودم که بتوانم حق انتخابی داشته باشم. [/B] [B]با صدای ضعیفی گفتم:[/B] [B]- پدر و مادرم.. توی سیاهچال زندانین.. [/B] [B]ریک با این حرفم نفسش را تو کشید اما من به حرفم ادامه دادم:[/B] [B]- ولی اونا بیگناهن! باید برم و نجاتشون بدم.. لطفا، لطفا به من کمک کنید. [/B] [B]ریک با افسوس به من خیره شده بود و چیزی نمیگفت، ناامیدانه خودم را به طرفش کشیدم و دوباره گفتم:[/B] [B]- خواهش میکنم ریک! من دیگه هیچکسیو جز اونا ندارم.. [/B] [B]اما او دستش را بالا آورد و ساکتم کرد و بعد گفت:[/B] [B]- ببین دختر من نمیدونم پدر و مادرت به چه دلیل اونجا زندانی شدن هیچ علاقهایم ندارم که بدونم و باید بگم متاسفانه هیچ کاریم از دست من برنمیآد..[/B] [B]آخرین امیدم هم تبدیل به خلأ شد و از بین رفت.[/B] [B]- اما من خودم تو رو اوردم اینجا و حالا هم میخوام برتگردونم.. [/B] [B]رویم را برگرداندم و دوباره با پوچی به موجهای دریا خیره شدم. [/B] [B]- وقتی که آفتاب بزنه کشتی به سیلار میرسه و اونجا یه توقف کوچیک داریم فکر میکنم این همونجایه که میخوای بری سراغ پدر و مادرت! با این حرفش توجهام جلب شد و دوباره نگاهم را به او دوختم. [/B] [B]ریک ادامه داد: - آماده باش به محض توقف باید از کشتی پیاده بشی و سریع از اینجا بری، یه چیزاییم برای توی راهت آماده میکنم... حالا هم دیگه برو بخواب. ریک کمی صبر کرد که واکنشم را ببیند، بعد آهی کشید و از جایش بلند شد. سرم را بالا گرفتم و در سکوت پر از حرف و سوالهایم به رفتنش نگاه کردم و دوباره در سرما و تنهاییام احاطه شدم. [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین